#زن_زندگی_آزادی
قسمت بیست و ششم:
سحر صبحانه ای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه خورد،لقمه ای از مربای هویجی که دست پخت مادرش بود دردهان گذاشت و همانطور که چشمانش را میبست سعی می کرد عطر هل داخل مربا و مزه اعجاب انگیز مربارا به جان بسپرد، چون معلوم نبود تا چه موقع نمی تواند ، این دستپخت خوشمزه را بچشد.
قاشق را داخل مربا آلبولو زد و لقمه ای هم از پنیر جدا کرد.
مادر که با دقت حرکات سحر را میپایید، با تعجب گفت: سحر ، مامان امروزت چت شده؟ انگار خیلی گرسنه ای؟ بقیه وقتا باید التماست می کردم یه لقمه نون خشک بخوری و...
سحر با خنده پرید وسط حرف مادر و گفت: نکنه برا خوراکی ها دلت میسوزه؟ می خوای نخورم؟
مادر با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این نبود که..
سحر هورتی از چایی گرفت و از جایش بلند شد و همانطور که استکان دستش را داخل ظرفشویی می گذاشت گفت: شوخی کردم مامان،ولی خداییش تا امروز نمی دونستم چقدر مرباهات خوشمزه ان...اصلا معرکه ان..
و با زدن این حرف به سمت اتاقش راه افتاد.
داخل اتاق شد، شانه ای به موهاش زد و با کلیپس صورتی رنگش موهایش را بالای سرش ثابت کرد.
نگاهی به تک تک وسائل اتاقش انداخت و خاطره ها در ذهنش زنده شد.
به سمت کمد لباسش رفت و درکمد را باز کرد، کمد لباس خالی تر از همیشه به نظر می رسید.
مانتو شیری رنگ و شلوار مشکی را برداشت تا بپوشد.
شال کرم رنگ با ریز گلهای زرد را روی سرش انداخت، چادرش هم که مدتی بود می پوشید روی سر انداخت.
داخل آیینه که پشت در کمد لباس بود ، به خود نگاهی انداخت ،تار مویی را که از زیر شال بیرون زده بود ، زیر شال فرستاد.
برگشت و آخرین نگاه را به کل اتاق انداخت و کوله روی میز را برداشت و درحالیکه بغض گلویش را فشار میداد ، از اتاق خارج شد .
مادرش داخل آشپزخانه ، مشغول شستن ظرفها بود، پشت سر او قرارگرفت و دستانش را دور او حلقه کرد، مادر را محکم به خودش فشار داد و تمام عطر تن او را به مشام کشید ، انگار میخواست این عطر را در وجودش ذخیره کند که در سالهای غربتش یادآور عزیزترین موجود روی زمین باشد،از پشت گردن مادر،سرش را جلو آورد و بوسه ای از گونه مادرش گرفت وگفت: کاری نداری مامان؟
مادر در حالیکه آب از دست هایش میچکید به طرف او برگشت و گفت: چقدر تغییر کردی سحر!! مگه قراره کجا بری که اینقد با بغض حرف میزنی؟!
سحر لبخندی ساختگی زد وگفت: من یه ساعت بخوام از شما جدا شم ،دلم میگیره
مادر لبخندی زد و گفت: خیلی خوب زبون نریز، الان که میری و برمی گردی ،اگه قرار باشه عروس بشی و مثل خواهرت بری شهر غربت چکار می کردی؟ بعد روی صندلی نشست وگفت: کی میای سحرجان؟
سحر خیره به نگاه مهربان مادرش گفت: اول خیاطی، بعدم میزم خونه رها، اونجا احتمالا اونجا کارم خیلی طول بکشه، رها هم تنهاست ،امشب را پیشش میمونم و صبح زود میام.
مادر که انگارهنوزهم ته ته دلش راضی به موندن سحر توخونه رها نبود، آهی کشید وگفت: برو اما قول بده اگر کارت خیلی طول نکشید ، امشب بیای خونه...
سحر زیر لب چشمی گفت و همتنطور که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد از ساختمان خانه بیرون رفت.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#زن_زندگی_آزادی
قسمت بیست و هفتم:
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد.
گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد وگفت: ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد وگفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند.
پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد
از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت.
آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود.
ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر توچشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود..
قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن...
سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!!
جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید...
لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتی بعضی دوستان انقلابی هم درمورد کنار گذاشتن افراد ضدانقلاب از دانشگاه ها و جایگزینی آنها با اساتید باسواد و انقلابی موضع منفی گرفتند ولی فصل الخطاب فرمایش حضرت آقاست. ببینید چطور قاطعانه فرمایش داشتند و مسئولین ما چطور بی عرضگی و بعضا خیانت کردند در این سالها.
مسئولین محترم وزارت علوم دولت انقلابی جبران کنند کوتاهی های گذشته رو.
دستور صریح رهبرمعظم انقلاب: افراد نامطمئن در دانشگاهها حضور پیدا نکنند.
📌نامطمئن کیست؟ نامطمئن آن کسی است که بهانههای مختلف نظام را به چالش میکشد.
کدام کشور اجازه میدهد که نظامِ حاکم بر آن کشور به چالش کشیده بشود؟
(دیدار با اساتید دانشگاه ۱۳۹۵/۳/۲۹)
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁@Beit_al_Shohada
🇮🇷@Modafeane_harame_velayat
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊
♥️بســـــــم رب الشهـــــ🕊ــدا🥀 و الصدیقین♥️
🕊💐سـلام بر تربت پاک شهــــدا💐🕊
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند؛
سلام بر شما عزیزان✨
📌ششمـیـن چله "کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت "
💫شروع چله 1402/06/18
✨در این چلـــــــــه 313🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و قرائت سـوره زمــر💫 به نیت چـهـارده معصــوم علیــه الســـلام و شهدای والامقام و مـادربزرگوار امام زمان عج(نرجس خاتون)تقدیم میکنیم.🤲🎁
🤍🥀شهــــــــــدای والامقام🥀🤍
🕊۱- شهید محمد مالا میری🥀
🕊۲_شهید علی پیرالوانی
🕊۳- شهید محمد علی حاتمی
🕊۴- شهید رشید پاریاو فلاح
🕊۵- شهید مهدی پروانه
🕊۶- شهید حسینعلی کلارستاقی
🕊۷- شهید عباس دانشگر
🕊۸- شهید سیدعلی اقبالی دوگاهه
🕊۹- شهید سید باقر علمی
🕊۱۰- شهید مهدی علیدوست
🕊۱۱- شهید محمدرضا واعظی مومنی
🕊۱۲- شهید سیفالله شیعه زاده
🕊۱۳- شهید محسن حاجیحسنی کارگر
🕊۱۴- شهید محسن وزوایی
🕊۱۵- شهید محمد اینانلو
🕊۱۶- شهید روح الله خلج
🕊۱۷- شهید عبدالله عرب سرهنگی
🕊۱۸- شهید محمد استحکامی
🕊۱۹- شهید حسن عشوری
🕊۲۰- شهید احمد کریمی
🕊۲۱- شهید علی نیسیانی
🕊۲۲- شهید داود اسماعیلی
🕊۲۳- شهید محمد حسین خفانی
🕊۲۴- شهید محمد فلاح رحمانی
🕊۲۵- شهید مجید سلمانیان
🕊۲۶- شهید احمد پلارک
🕊۲۷- شهید تقی بهمنی
🕊۲۸- شهید امیر(حمید)حسینی
🕊۲۹- شهید علی حیدری
🕊۳۰- شهید علی چیت سازیان
🕊۳۱- شهید مجید ابوطالبی
🕊۳۲- شهید ابوالفضل نیکزاد
🕊۳۳- شهید ارجاست علیزاده
🕊۳۴- شهید احمد کاظمی
🕊۳۵- شهید علی حیدری
🕊۳۶- شهید رسول پور مراد
🕊۳۷- سید مهدی موسوی
🕊۳۸- شهید سعید علایی
🕊۳۹- شهید مجید علایی
🕊۴۰- سید محمد بهشتی
💌زنده نگه داشتن نام ویاد شهدا کمتر از شهادت نیست♥️
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین
✨ششمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
1402/06/18
💫 امروز "شنبه" متعلق است به پیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه 🌺
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
📌 " اولین " روز از چله با 313🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و قرائت سـوره زمــر💫 به نیت چـهـارده معصــوم (ع) و مـادر بزرگــــــوار امـــــام زمان عج (نرجس خاتون) و شهید امروز "شهید محمد مهدی مالامیری"
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
بسم رب الشهــــــــ🕊ــــــد🥀
اولین شهید گرانقدر و روحانی مدافع حرم محمد مهدی مالامیری
🕊🥀🌤🕊🥀🌤🕊
نام و نام خانوادگی: محمد مهدی مالامیری
نام پدر : ملا احمد
محل تولد : شهر مقدس قم
تاریخ ولادت: ۱۳۶۴/۳/۲۶
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱/۳۱
محل شهادت: منطقه بصری الحریر استان درعای سوریه
مدت عمر: ۳۰ سال
محل مزار : گلزار شهدای علی ابن جعفر
تاریخ رجعت : ۱۴۰۰/۵/۲۱
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🌤زندگینامه🌤
حجتالاسلام شهید محمدمهدی مالامیری، در روز دوشنبه ۲۶ خردادماه ۱۳۶۴ ه.ش، مصادف با ۲۶ ماه مبارک رمضان در خانواده روحانی و ولایی به دنیا آمد. او در دامان پدر و مادری دلسوز و متدین تربیت شد؛ پدر و مادر او هر دو اصالتاً مازندران بودند که پدرش اهل کجور و مادرش از سلسلهی جلیلهی سادات خاندان حسینی شهرستان آمل میباشد.
در دروس ابتدایی و راهنمایی همیشه شاگرد ممتاز بود. پس از گرفتن سیکل وارد حوزه علمیه قم شد، در ابتدای نوجوانی در مدرسۀ علمیه فاطمی دروس حوزوی خود را شروع کرد.سخت کوشی و تهذیب باعث شد از همان ابتدا به عنوان طلبه ای ممتاز از محضر اساتید و بزرگان، بهره های فراوان ببرد و بعد از طی دروس سطح، پای درس خارج حضرات آیات عابدی، آملی لاریجانی، شب زنده دار، مدرسی یزدی، سیفی مازندرانی و ... تلمذ کند.
این شهید بزرگوار دروس مقدمات و سطح که در ده سال خوانده می شود هشت ساله به پایان رساند.پایان نامه سطح سه(کارشناسی ارشد) را به زبان عربی نوشت و با نمره ۱۸ دفاع کرد.اکنون موضوع پایان نامه سطح ۴ (دکتری) نیز از طرف حوزه تایید شده است. همراه با درس خارج، سطوح عالی حوزه را تدریس می کرد.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج