8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جهان آینه توعه میگی نه!!
اینو حتما ببین👌❤️
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
3.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برترین کار آفرین اجتماعی کشور👏
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام حسین
غرق بود در آب .....👌🙏
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 قلب شکسته را مرهمی هست؟
اگر دوست خودت نیستی،
تمرین کن که دشمن خودت نباشی.../دکتر اسلامی
🎥دکتر_اسلامی
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگو بشکنه دستی که نمک نداره؛
بگو خوردشه دندونای دهنی که
مزه نمک رو نمیفهمه ...!!
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
1.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلیل مشکلات ما !
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_چهارم
برگشتیم و دیدم یه زن و شوهر جوون با یه دختر بچه ی ۷-۸ساله روبرومون ایستادند……
بعداز سلام و احوالپرسی اومدند روی تخت نشستند…..اقا محمد یه مرد عینکی و جثه و هیکلی ریز داشت……خیلی هم ساکت و خجالتی بود…………
اما خانمش دلبر که کاملا لوند و شوخ و دلبر بود حدودا ۳۰سالش میشد….……زیبایی انچنانی نداشت اما شاد و زبون دار بود……
آرایش غلیظی هم داشت که خیلی تعجب کردم ولی خودمو قانع کردم که من بیش از حد ساده هستم…….
دخترشون مثل پدرش اقا محمد ساکت بود و با هیچ کی کاری نداشت و فقط با تبلت سرگرم بود…..
اون شب یه جمع خوب و صمیمی داشتیم و تقریبا خوش گذشت…..مجلس رو دلبر بدست گرفته بود و با حرفها و شوخیهاش هممونو سرگرم کرد حتی پا به پای شوهرش و آرسام قلیون کشید و جوک گفت……
به من هم تعارف کرد ولی توی خانواده ی ما کسی اهلش نبود و من هم توی عمرم نکشیده بود پس قبول نکردم…….
اخر شب که میخواستیم برگردیم خونه دلبر دستمو گرفت و گفت :نسیم جان!!!خیلی ازت خوشم اومده ،،،، ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم……..هفته ی بعد حتما شام تشریف بیارید خونمون تا در خدمت باشم….
خندیدم و با لبخند گفتم:من هم از آشنایی با شما خوشحالم ،،،،، حتما مزاحمتون میشیم…..
کل هزینه های رستوران رو آرسام حساب کرد و بعداز خداحافظی سوار ماشین شدیم و بسمت خونه حرکت کردیم……
بین مسیر آرسام گفت:میدونم که محمد وضع مالی خوبی نداره چون دنبال خونه ی ۷۰متری توی منطقه ی پایین تر میگشت،،،برای همین پول رستوران رو من حساب کردم….دلم نمیخواهد توی این دوستی و رفت و امد حس بدی بهش بده……
گفتم:بیچاره…..چقدر هم ساکت بود ،،نکنه بخاطر پول رستوران خجالت میکشید و چیزی سفارش نمیداد؟؟؟
آرسام گفت:احتمالش هست ،،،باید بهش بیشتر کمک کنم چون یه دختر محصل هم داره ،قطعا مخارجش نمیرسه…..
حرفی نزدم که آرسام ادامه داد:من میگم بهتره هر مهمونی و قراری که باهم داشتیم خیلی ساده بپوشیم و همرنگ اونا باشیم و سفارشهای غذاییمون هم شبیه هم باشه….
قبول کردم چون برای من که اصلا سخت نبود و همیشه ساده بودم و با زندگی کارمندی بابا به ساده زیستی عادت کرده بودم اما برای آرسام فکر نکنم،،،،آخه همیشه بهترینهارو میپوشید و میخورد……هر چی هم سعی میکرد ساده باشه بخاطر دست دلیازیش نمیشد و جیب پراز پولشو به همه نشون میداد……
آرسام منو رسوند و خودش هم برگشت خونشون…..وارد خونه شدم و دیدم فقط مامان بیداره و فیلم تماشا میکنه……رفتم کنارش نشستم که گفت:خوش گذشت!!؟؟….
مثل همیشه همه چیز رو نکته به نکته و با احساسات درونیم براش تعریف کردم…..
مامان عینکشو از روی چشمش در اورد و گفت:بنظرم باید بیشتر مراقب باشی،،،این روزها نمیشه به کسی اعتماد کرد…..
بوسیدمش و گفتم:چشم مامان جون…..فعلا شب بخیر ،میرم بخوابم……
با اینحرفم رفتم اتاقم و بعداز اینکه یه چرخی توی فضای مجازی زدم خوابیدم…..
صبح ساعت ده بیدارم شدم…..روز جمعه بود و قرار بود مامان بزرگ از شهرستان بیاد خونمون و طبق رسم و رسومات جهیزیه امو با کمکش تزیین کنیم و یه گوشه بچینیم……
صبحونه رو با شوخیهای برادرم خوردیم و بعدش برای ناهار مامان قورمه سبزی بار گذشت و وارد اتاقی که جهیزیه امو اونجا چیده بودیم شدیم…….…..
با بوی اجناس نو و سفید رنگی که همه رو به انتخاب خودم یکی یکی خریده بودیم پراز شوق و ذوق شدم…..
هر کدوم رو که برمیداشتم و رمان بهش میبستم توی رویا میرفتم که توی خونه ی خودم چطوری ازش استفاده میکنم…..
حقوق کارمندی بابا کفاف اینو نمیداد که یک روزه خرید کنیم برای همین در طول یک سال مامان وسایل رو کمکم خریده بود…..زیاد تجملاتی نبود چون من دختر قانع و به همین هم راضی و خوشحال بودم……
در حال مرتب کردن بودم که صدای زنگ تلفن اومد و دویدم سمتش……مامان بزرگ (مادر مامان)بود که میگفت وقتی صبح میرسم تهران…..
ادامه دارد……
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_پنجم
جمعه و شنبه رو همش خونه بودم و با کارهای اماده کردن جهیزیه ی مشغول بودم….در طول این دو روز دو بار هم تلفنی با آرسام حرف زدم……………..
مادربزرگ صبح شنبه رسید و با اومدنش خونه پراز شور و حال شد……اون روز مامان بزرگ ازم سراغ آرسام رو گرفت و گفت:آرسام چطوره؟؟؟الان کجاست،؟؟؟
گفتم:دفتره…میگم شام میاد اینجا تا ببینش………….
مامان بزرگ لبخندی زد و به کارمون رسیدیم……شب با صدای آشنای زنگ دویدم سمت آیفون…….بوی ادکلن تلخش زودتر از خودش فضای خونه رو گرفت…..با اون بو روحم به پرواز در اومد و هیکل و قد بلندشو از نظرم گذروندم….،.
باز هم مثل همیشه متنوع بود…..این بار پیرهن و شلوار سرمه ایی پوشیده بود که سرخی پوستشو بیشتر و واضح تر کرده بود و جذابیتش بیشتر و بیشتر……..
من سبزه رو بودم و با هر تنوع آرسام به خودم میگفتم:شوهرم خیلی از من سرتره……اما همین که عاشقم شد و عاشقانه دوستم داره کافیه…………..
آرسام تا وارد خونه شد با مامان بزرگ احوالپرسی کرد و مشغول صحبت شد…..
منو مامان هم شام رو اماده کردیم و بعداز شام برادرم حسابی مجلس رو توی دستش گرفت و با شوخیها و خنده هاش مارو سرگرم کرد……
نزدیک ساعت دوازه بود که آرسام بلند شد و گفت:با اجازه من دیگه میرم……
مامان بزرگ تعارف کرد تا بمونه اما قبول نکرد و با خداحافظی رفت سمت در…….من هم تا جلوی درخروجی بدرقه اش کردم و برگشتم……
برگشتم و توی اتاقم روی تشک کنار مامان بزرگ دراز کشیدم……
مامان بزرگ نگاهی به من کرد و با مهربونی گفت:نسیم جان !!!دخنرم!!!یه چیزی بهت بگم؟؟؟؟؟؟
با ذوق گفتم:بگو مامان بزرگ!!!اصلا ده تا بگو………..
مامان بزرگ گفت:خوب به حرفم گوش کن….!!
گفتم:جانم!!!بگو مامان بزرگ….من گوشم با شماست…..
مامان بزرگ گفت:جانت سلامت دخترم…..میدونی!؟زمونه ی بدی شده،،،..تومثل جوونیهای خودم میمونی،ساده و بی ریا……..اما زمان من کجا و این دوره زمونه ی شما کجا!!……!!!!!چشمم کف پاش اما میدونی شوهرت خیلی خوشگل و خوش هیکله…….؟؟؟
گفتم:اره مامان بزرگ…..خودم عاشق همین چهره و هیکلش شدم…..اما آرسام منو انتخاب کرده و عاشقانه دوستم داره…..
مامان بزرگ گفت:درسته ولی داشتن مرد خوشگل خیلی سخته و وقتی سخت تر میشه که وضع مالیش هم خوب باشه……همه میدونند که خیلی دست و دلبازه…….من به مامان و بابات گفتم که برای تو زندگی با آرسام سخت میشه ولی انگار تو خیلی اصرار کردی تا بابات به این وصلت رضایت داد……آرسام پسر خیلی خوبیه ولی نگهداشتنش سخته مخصوصا برای تو……
مامان بزرگ نفسی گرفت و ادامه داد:تا اینجای حرفمو گوش کردی دخترم!!؟؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:بله مامان بزرگ…….
مامان بزرگ گفت:میخواهم بگم امشب من ندیدم که کنار شوهرت بشینی و یا براش میوه پوست بگیری…..موقعی که میخواست بره وقتی کرد،، حتی ندیدم دست همو بگیرید…..درسته که من سن و سالم زیاده و پیر شدم اما من هم یه روزی جوون بودم و این روزهارو دیدم…..،..
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:دخترم!!یه کم براش خانمی کن….زن باش براش…..فقط با شوخی و خنده که نمیشه ……الان نتونی براش عشوه بیایی ،دو روز دیگه با دوتا بچه میتونی؟؟؟؟
خندیدم و گفتم:مامان بزرگ !من اینجوری بار اومدم خب…..اما باشه چشم……حتما این کارهایی که گفتی رو انجام میدم…….
مامان بزرگ دستی روی سرم کشید و گفت:قربونت برم عزیزم…..باور کن از چشمهات میفهم که چقدر عاشق آرسام هستی و دوستش داری اما متانت و حیایی که داری نمیزاره این کارهارو انجام بدی….…،،..
صورتشو بوسیدم و پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم،…….
ادامه دارد……
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_ششم
اون شب چون خسته بودم خیلی زود خوابم برد…..صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم…….شماره ناشناس بود ،،،تا تماس رو برقرار کنم قطع شد…..چون ناشناس بود بیخیالش شدم……
از جام بلند شدم و بی هدف رفتم سمت سرویس بهداشتی……از این بی هدفی و بیکاری بدم میومد….همش صبح رو بی هدف شب میکردم و شب رو صبح ،،،اما به خودم دلداری دادم و گفتم:همین روزها عروسی میکنم و میرم سر خونه و زندگی خودم و با کارهای خونه و آشپزی سرگرم میشم…….
رفتم صبحونه بخورم که دیدم مامان بزرگ نیست….از مامان سراغش گرفتم که گفت:رفته خونه ی داییت…..
بعداز صبحونه مامان گفت:نسیم!ساک ورزشی داداشت خالی کن تا لباسهاشو بریزم لباسشویی……..
گفتم:چشم……
داشتم ساک رو خالی میکردم که دوباره همون شماره ی ناشناس زنگ زد،….
جواب دادم و صدای یه خانم جوونی رو شنیدم که گفت:من دلبر هستم خانم محمد…..
گفتم:سلام دلبر خانم!!خوب هستید؟؟؟؟؟
دلبر گفت:منخوبم….میخواستم بگم که با آرسام حرف زدم و قرار شد شام رو بیایید خونه ی ما….….شماره اتو از آرسام گرفتم که خودم دعوتت کنم تا بهانه ایی نداشته باشی…..
گفتم:باشه ..،.با آرسام صحبت میکنم و اگه لازم شد مزاحم میشیم…..
بعداز خداحافظی قطع کردم و به آرسام زنگ زدم……
آرسام خیلی خوشحال و شاد و شنگول گفت:جانم!عزیز دلم،….چه عجب خانم کوچولو!!….
گفتم:دلبر خانم زنگ زده بود…..شماره امو تو دادی بهش؟؟؟؟
گفت:اره….آخه سرم شلوغ بود و توی رو درواسی مجبور شدم قبول کنم و گفتم با تو تماس بگیره………بهتر از بیکاریه که نسیم…..!!!
گفتم:باشه….کی میای؟؟؟
گفت:غروب میام دنبالت…..
بعداز خداحافظی خودمو با بررسی قیمتهای وسایل برای جهیزیه ام توی مجازی سرگرم کردم و تا وقت بگذره………
بعداز ناهار دوباره خوابیدم و عصر بیدار شدم و یه دوش گرفتم و یه کت و شلوار بنفش رنگ پوشیدم و طبق روال همیشه یه کرم نرم کننده و عطر مخصوص کل آماده شدن من شد……بعد منتظر موندم تا آرسام زنگ بزنه…،،…………
نیم ساعتی منتظر بودم که آرسام زنگ زد و من هم خیلی فرز و سریع با مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون……
توی مسیر آرسام یه جعبه شیرینی تر و خوشمزه خرید تا دست خالی نباشیم…..رسیدیم به یه محله ی متوسط و معمولی…..محله ایی که مشخص بود قشر متوسط رو به ضعیف اونجا زندگی میکنند………..
آرسام ماشین رو پارک کرد و زنگ سوم یه ساختمون ۵طبقه رو زد و با آسانسور رفتیم بالا…..
وقتی جلوی در واحد آقا محمد رسیدیم بدون اینکه زنگ واحد رو بزنیم در باز شد و دلبر جلوی در ظاهر شد…..
از دیدنش خیلی تعجب کردم چون دلبر با یه لباس باز و قرمز رنگ و آرایش غلیظ و رژ قرمز و موهای مشکی بلند تا کمر در حالیکه لبخند روی لبش بود از ما استقبال کرد……
واقعا برام قابل هضم نبود…..از حالت صورت آرسام هم متوجه شدم که اون هم تعجب کرده و شوکه شده……
محمد وقتی دید مات موندیم گفت:چرا وایستادید؟؟؟بیاید داخل…..
با صدای محمد از شوک بیرون اومدیم و داخل شدیم….به خونه ی تقریبا ۸۰متری بود با وسایل معمولی…..
دلبر با خوشرویی با هر دو تامون دست داد اما اقا محمد چون خجالتی بود به سلام و احوالپرسی اکتفا کرد…….
بعداز خوش و بش دلبر بسمت آشپزخونه رفت تا ازمون پذیرایی کنه……… تا پشت به ما حرکت کرد تازه متوجه ی هیکلش شدم و فرصت پیدا کردم یه نگاهی به اندامش بندازم…….
حقیقتا اندام زیبا و زنانه ایی داشت……..پیراهن قرمز تنگ که قسمت یقه و بالاتنه باز ،،در حدی که اندام زنانه اشو به رخ میکشید…….جذاب تر از اون کمر باریک و برجستگی باسنش بود که توی دامن تنگ کرمی رنگ حسابی خودنمایی میکرد…….
اگه با جزئیات تعریف میکنم قصدم اینکه بگم خود دلبر خانم میدونست ولی با این حال اون لباسهارو پوشیده بود……
ادامه دارد……
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🟩معنی پول مثل چرک کف دست است چیست؟
🔹پول هم چرکی است که سریع از بین می رود و ماندنی نیست.
🔹 این ضرب المثل را زمانی به کار می برند که کسی مال و دارایی اش را به رخ دیگران بکشد، به او گوشزد می کنند که خیلی هم خودت را دست بالا نگیر! پول مثل چرک کف دست است
پول چرک_کف_دست
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
💜💚 از حضرت علی (عليهالسلام ) روایت است که
💚#قرائت ده سوره مانعی برای ده حالت است.
1⃣- قرائت سوره حمد
1⃣ مانع از خشم و غضب خداوند،
2⃣- قرائت سوره یس
2⃣ مانع عطش روز محشر، و تنگدستی
3⃣ - قرائت سوره دخان
3⃣ مانع از هول روز قیامت،
4⃣ - قرائت سوره واقعه
4⃣ مانع از فقر و پریشانی،
5⃣ - قرائت سوره ملک
5⃣ مانع عذاب،
6⃣ - قرائت سوره کوثر
6⃣ مانع ازخصومت وتسلط دشمنان،
7⃣ - قرائت سوره کافرون
7⃣ مانع از کفر در حال مرگ،
8⃣- قرائت سوره اخلاص
8⃣ مانع شرکت و نفاق است،
9⃣ - قرائت سوره فلق
9⃣ مانع از حسد حاسدین،
0⃣1⃣ - قرائت سوره ناس
0⃣1⃣ مانع قروض و وسوسه شیطان میباشد.
🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃
کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان عج
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
38.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣️☝️فیلمی بینظیر که همه ملت ایران با هر گرایش و سلیقهٔای باید آن را ببینند!
به قدری زیبا و مستند است که دوست دارید تا آخر، ببینید.پس دیگران را محروم نکرده و بازارسال کنید.🌺🌹🇮🇷💚💐
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat