eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
20هزار ویدیو
212 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و هشتم: دخترها بالای‌ پله ها ایستادند و بعد از چند دقیقه درب چوبی بزرگ که با طرح های زیبا و آنتیک کنده کاری شده بود ،باز شد. خانمی که به نظر می رسید لباس خدمتکاران را به تن دارد ، پشت در به آنها لبخند میزد و با اشاره دست آنها را به داخل دعوت می کرد. الی همانطور که لبخند ژکوندی کنج لبش نشانده بود ،آهسته به طوریکه که دخترها بشنوند گفت: احتمالا این خانم زبون ما را نمی فهمه وگرنه اینجور با لال بازی مارا دعوت نمی کرد، خوش باشید دخترها... وارد ساختمان شدند ابتدا راهرویی بود که سمت چپش دری نیمه باز به چشم می خورد همان خانم با اشاره به اون اتاق می خواست چیزی بگوید که باز الی لب به سخن گشود: فک کنم میگه اتاق تعویض لباس هست. یکی یکی وارد اتاق شدند و بر عکس انتظارشان، اتاقی ساده که کف آن با سرامیک های کرم رنگ پوشیده شده بود، پنجره ای بزرگ در انتهای اتاق بود که پرده ای قهوه ای رنگ آن را پوشانده بود، میز بزرگ اداری با صندلی چرم سیاه رنگ به چشم میخورد. به محض ورود دخترها، زنی لاغر اندام که کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفید با یقهٔ دالبری پوشیده بود از پشت میز بلند شد. همانطور که از پشت عینک با شیشه های گرد کوچولو دخترها را نگاه میکرد... لبخندی به روی لب نشاند و در جواب سلام آهسته و کوتاه دخترها گفت: سلام، خوش آمدید خانم های زیبا و بعد یکی یکی روی چهرهٔ دخترها تمرکز کرد و سپس صندلی هایی که کنار دیوار ردیف شده بود را نشان داد و گفت: بفرمایید بنشینید دخترها که انگار ماتشون برده بود بدون هیچ حرفی روی صندلی ها نشیتند. ان خانم که فارسی را شیوا و روان صحبت میکرد جلوی ردیف دخترها چند قدم برداشت و یک باره ایستاد و گفت: من کریشا هستم، خوشحالم که بالاخره تونستید از ایران خارج بشید ،اما هنوز تا رسیدن به مقصد اصلی راهی در پیش دارید، الان هم ورود به اینجا قوانینی دارد که شما هم مستثنی نیستید البته باید بگویم تمام این قوانین برای حفظ امنیت خودتان است و سپس در کوچکی را در انتهای اتاق ،درست رو به روی پنجره نشان داد و گفت،یکی یکی وارد این اتاقک میشید، لباس های تنتون را در میارید لباسی که توی اتاق گذاشته شده را می پوشید و از در پشتی اتاق وارد اتاقکی دیگر که شبیه اتاقک آسانسور هست میشوید، داخل اون اتاقک یک دقیقه صبر می کنید و بعد که صدای بوق بلند شد از آن خارج میشوید. کریشا نگاهی به چهره متعجب دخترها انداخت و ادامه داد: اگر ساعت ،النگو ، دستبند یا هر چیز فلزی همراه دارید داخل همون اتاق اول از خودتون جدا کنید و تحویل من بدید ،بعدا به شما برمیگردونم... وبا زدن این حرف به سمت سحر آمد که اولین صندلی را برای نشستن انتخاب کرده بود و با اشاره به درب ،به او فهماند که اول او برود.. ادامه دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت سی و نهم: سحر از جا بلند شد ، ناگهان الی به صدا درآمد و گفت: ببخشید کریشا خانم اگر دندونمون را پر کرده باشیم اینم شامل اون فلزات میشه؟! کریشا لبخندی زد و گفت: خوب شد گفتید و با سرعت به سمت میز رفت، کشوی میز را باز کرد و کاغذی را بیرون آورد و همانطور که دنبال یک اسم میگشت گفت: اشکال که داره، اما نه برای همه تان ،صبر کنید...و بعد با نگاهی به دخترها گفت: سحر...سحر کدومتون هستین... سحر که سر جایش خشکش زده بود گفت: سحر منم، چیزی شده؟! کریشا به طرف سحر آمد و گفت: ببینم تو دندون پر کرده، یا پلاتین توی بدنت نداری که؟! سحر سری به نشانهٔ نه تکان داد و گفت: نه شکر خدا سالمم و دندون هام هم طبیعی هستند.. کریشا لبخندش پررنگ تر شد و گفت: این خوبه! حالا چیز فلزی که همراهت نیست؟ در این هنگام الی به وسط حرف کریشا پرید و گفت: اما من دندونم را پرکردم، سارینا هم من من کنان گفت: منم دندون پر کرده دارم کریشا نگاهی به سخر کرد و گفت: شما اشکال نداره، سحر مهم بود که مشکلی نداره... سحر ساعت دستش را دراورد و به طرف کریشا داد و گفت: فقط همین.. کریشا ساعت را گرفت و به سحر اشاره کرد که وارد اتاق شود. درب اتاق گر چه کم عرض بود اما مشخص بود که چند لایه و محافظت شده است. وارد اتاق شد، اتاقی ساده و‌ کوچک که تنها وسیله داخل اتاق ، جالباسی بود که سمت راست در، به دیوار چسپیده بود. روی جالباسی چهار کیف که محتوی بسته های لباس بود، آویزان بود و جالب تر از همه این بود که روی هر کیف اسم دخترها نوشته شده بود. سحر مشغول تعویض لباس شد، داخل بسته پک کامل لباس بود که اتفاقا اندازهٔ اندازه هم بود ،انگار چندین بار به طور دقیق اندازه گرفته شده بود و بعد مختص سحر دوخته شده بود کت و دامن کرم رنگی که جلوهٔ زیبایی به سحر میداد، سحر خودش را داخل آینهٔ قدی که کنار جالباسی داخل دیوار تعبیه شده بود، نگاهی انداخت، شال کرم رنگ را هم روی سرش انداخت و زیر لب گفت: فکر همه چی را هم کردند و میدانستند انگار ما مسلمانیم و با زدن این حرف یاد صحنهٔ اغتشاشات افتاد و آرام گفت: انهم چه مسلمانی!!! بعد وارد اتاقکی شد که تنها در داخل اتاق بود ، همانطور که کریشا گفته بود ،یک دقیقه آنجا ماند و با بلند شدن بوق از اتاقک خارج شد و از اتاق بیرون آمد. به محض بیرون آمدن، کریشا به الی اشاره کرد که داخل اتاق شود. الی که انگار با دیدن تیپ جدید سحر به وجد آمده بود، چشمی گفت، جلو آمد و قبل از رفتن به اتاق با دو دستش دست های سحر را گرفت و همانطور که بوسه ای از گونهٔ سحر میگرفت گفت: چه خوشگل شدی عزیزم و بلافاصله سرش را کنار گوش سحر اورد و آرام تر گفت: جان الی نگهش دار یادگار مادرمه و سحر حس کرد، الی چیزی را در دستش جای داده.. ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
پندانـــــــهـــ ⭕️ گناه مثل میکروب است... آلودگی اگر کم هم باشد اثر خودش را میگذارد. آدم‌های زیرک به جای اینکه روی عبادت سرمایه‌گذاری کنند، روی ترک کار بد سرمایه‌گذاری می‌کنند. گناه مثل سوراخ در کشتی‌ است. رفته رفته کشتی را در آب غرق میکند. تَرَک روی سد باعث میشود، سد از بین برود. اول حرام‌ها را بشناسید و بعد آنها را ترک کنید. کسی که اصرار روی گناه دارد از چشم خدا می‌افتد انسان ممکن است، دچار گناه شود ولی هیچ وقت اصرار به گناه نمیکند. اصرار به گناه باعث میشود تمام زحمات عمر انسان هدر رود چون لجبازی با خداوند است. امیرالمومنین فرمودند: پرهیز از گناهان سزاوارتر از انجام کارهای خیر است. 📚 استاد محمد شجاعی ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من که یه دختر ساده بودم اینطوری جذب اندام دلبر شده بود وای به مردها…..برای یه لحظه حس بدی بهم دست داد…..انرژی خوبی از اون خونه و جمع نگرفتم……،..دوست داشتم هر چه زودتر برگردم خونه…… دلبر با سینی قهوه برگشت و جلومون خم شد تا قهوه رو برداریم…..وای که از خجالت داشتم میمردم……سریع فنجون خودمو و آرسام رو برداشتم تا یه بار هم روبروی آرسام خم نشه………….. قهوه رو خوردیم و آرسام مشغول بازی با دختر اونا شد ..،،،دلبر که دید تنها شدم اومد کنارم نشست و گفت:نسیم جان!اینجا غریبی نکنی!!؟؟هممون مثل همیم…لطفا راحت باش و شالتو در بیار…… نگاهی به آرسام انداختم که با چشمهاش متوجه کرد که اشکالی نداره ….. شالمو در اوردم و دستی روی موهام کشیدم…..موهام نسبت به دلبر کوتاه بود تا سرشونه هام…..همون لحظه با دیدن موهای بلند دلبر که با راه رفتن تاب میخورد پشیمون شدم که چرا موهامو کوتاه کردم……..خیلی پشیمون شدم………. یه لحظه به خودم اومدم و توی دلم گفتم:وای…..من چم شده؟؟؟چرا اینجوری شدم؟؟؟؟حسادته یا بی تجربگی؟؟؟اصلا چرا الان به این فکر افتادم؟؟؟؟من خیلی ساده بودن رو دوست دارم نباید دیگران رو بخاطر رفتار و متنوع بودنشون محکوم به جلف بودن بکنم،،،،. خلاصه با این افکار خودمو قانع کردم و بیخیال شدم….. اون شب دلبر یه نوع شام پخته بود اما چندین دسر و سالادهای مختلف سر سفره ی شام گذاشته بود که همین سفره رو رنگین و پر کرده بود…،،همشون هم خدایی خوشمزه بودند….. بعداز شام اقامحمد و آرسام یه کم از خاطرات گذشته برامون تعریف کردند…..توی همین فاصله دلبر خیلی زود بساط قلیون رو اماده کرد و خودش هم با مردا شروع به کشیدن کرد..،،، من که از قلیون و دود فراری بودم گفتم:من برم ظرفها رو بشورم….. دلبر با لبخند همراه من بلند شد و با سرعت بالا تمام کارهای آشپزخونه رو انجام داد و من فقط تونستم چای دم کنم و توی استکانها بریزم……(زبر و زرنگ بودن رو هم باید به دخترها یاد داد)……………………. دلبر در حین کار کردن از زمانی که با اقامحمد اشنا شده بود برام تعریف کرد و حتی گفت که بخاطر بچه با خوب و بدش ساخته..،…..دلبر گفت که از نظر مالی ضعیفه و هیچ حامی مالی نداره..،،،،،…………… از حرفهای دلبر متوجه شدم که خیلی پولدوست و خوشبختی براش توی پول و مال و‌ثروت خلاصه میشه و برای همین خودشو خوشبخت نمیدونست……… بعداز تموم شدن کارها دلبر ازم تشکر کرد و گفت:برگردیم پیش آقایون…… گفتم:باشه…..یعنی قلیونشون تموم شده؟؟؟ دلبر خندید و گفت:پس بگو…..اومدی اینجا که از قلیون فرار کنی…..نکن اینکار رو دختر….چرا برای شوهرت پایه نمیشی؟؟؟؟ گفتم:اصلا نمیتونم….حتی بوش هم اذیتم میکنه……، گفت:هر کی یه سلیقه ایی داره ولی دوره زمونه عوض شده ….. بعد چشمکی زد و گفت:خودتو ناراحت نکن….بهتر که نمیکشی….جز ضرر چیزی نداره….، ای کاش این‌حرف رو بهش نمیگفتم و یه کم سیاست به خرج میدادم و مثلا میگفتم امروز حوصله ی قلیون رو‌ ندارم و یا یه بهانه دیگه میاوردم،……. اون شب یه دورهمی خوبی بود چون تمام توجه ی دلبر من بودم تا حس تنهایی نکنم و حتی موقع خداحافظی گفت:بازهم تشریف بیارید…..راستش من میگم تا وقتی عروسی نکردید و خونه ی مستقلی ندارید دورهمیهامون خونه ی ما باشه و بعداز عروسیتون خونه ی شما هم میاییم……نظرته؟؟؟؟؟ با سر تایید کردم و بعد خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ……. آرسام منو برد به یه بستنی فروشی و اونجا فالوده و بستنی خوردیم…..خسته بودم اما آرسام یه کم هم خیابون گردی کرد و درست دو ساعت بعدش رفتیم خونشون……. طبق معمول مامان جون و باباجون خواب بودند برای همین با احتیاط و اروم رفتیم اتاق آرسام………….. تا وارد اتاق شدیم آرسام محکم بغلم کرد و یه کم عشق بازی کرد…..اونشب آرسام هات تر از شبهای دیگه بود و این برام خیلی عجیب بود….،، ادامه دارد…… ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
من خیلی توی رابطه با آرسام دقت میکردم و در طول این دوسالی که باهاش آشنا شده بودم مراقب بودم حتی بعداز ازدواج…… جوری بار اومده بودم که رابطه ی جنسی رو فقط برای بعداز عروسی میدونستم برای همین در کنار آرسام و روی یه تخت میخوابیدم ولی به هیچ عنوان اجازه نمیدادم از خط قرمزم عبور کنه…… خلاصه اون شب هم که آرسام هات تر شده بود رو هم تونستم راضی کنم و بخوابیم…… صبح با نوازشهای آرسام از خواب بیدار شدم…….قرار بود باهم بریم خونمون تا ببینیم ساخت کابینتها و دکوراسیون تا کجا پیش رفته………. باباجون زودتر از ما رفته بود……با مامان جون صبحانه رو خوردیم و توی کارا بهش کمک کردم……… وقتی مامان جون مشغول پختن ناهار شد با آرسام رفتیم داخل حیاط ویلایی و پراز درخت خونشون تا قدم بزنیم…… در حال قدم زدن گفتم:آرسام!!!!نظرت راجع به اقا محمد و خانمش چیه؟؟؟؟؟ آرسام قهقهه ایی زد و گفت:نظر منو میخواهی یا هدفت اینه که خودت اعلام نظر کنی ؟؟؟شیطونک کوچولوی من!!؟؟؟؟ خنده ام گفت و گفتم:راستش آدمهای خوبی هستند اما یه کم زیادی راحتند…،.میدونی منظورم اینکه……… آرسام نزاشت حرفم تموم شه و پرت وسط حرفم و گفت:منظورت پوشش دلبر خانمه!؟؟؟؟درسته؟؟؟؟؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم:دقیقا….. آرسام قیافه اشو جدی کرد و گفت:ببین نسیم جان..!!!عزیزم!!این روزها این پوشش و رفتارها عادیه…..یه نگاه به اطرافت بنداز….میبینی که حتی پدر و مادرا هم بروز شدند….هر کسی عقیده و سلیقه ی خودشو داره……نگو که با این سن کمت فکر و افکارت قدیمی و پوسیده است!!؟؟؟؟نگو که باور نمیکنم……!!!!؟ با حرفهای آرسام قانع نشدم ولی برای اینکه خودمو بزور قانع کنم به خودم گفتم:حتما بخاطر خانواده ام این طرز فکر از بچگی باهام مونده،،،،بهتره یه تکونی به خودم بدم تا از بقیه عقب نمونم…………….. با حرکت دادن سرم به آرسام نشون دادم که حرفهاشو قبول دارم و خودمو سرزنش کردم که دیگه نباید مردم رو زود قضاوت کنم و بهتره خودمو همرنگ جماعت کنم تا اینکه اونارو قضاوت…………… اون روز با آرسام رفتیم آپارتمان خودمون و حسابی اونجا انرژی گرفتم چون کارها خوب داشت پیش میرفت…..از اونجا هم رفتیم کافه و یک ساعتی باهم خلوت کردیم و بعدش منو رسوند خونمون و خودش برگشت خونشون……. وارد خونه که شدم دیدم مامان بزرگ برگشته……با بودن مامان بزرگ دو هفته ایی خیلی خوش بودم…..از بچگی یاد گرفته بودم که بزرگترا مثل یه الماس گرانقیمت هستند برای همین همیشه به مامان بزرگ احترام میزاشتم و دوستش داشتم……….. در عرض دو هفته ایی که مامان بزرگ خونمون بود دو بار با آرسام و دلبر اینا بیرون رفته بودیم…. که یه بارش بخاطر تولد اقامحمد بود که دلبر حسابی غافلگیرش کرده بود و به هممون خوش گذشته بود…… رفت و آمدمون ادامه داشت و کاملا دیگه پیش هم راحت بودیم مخصوصا دلبر………..گاهی وقتها واقعا بهش حسادت میکردم چون توی هر کاری مهارت داشت و خبره بود…..خانه داری و آشپزی و آرایش صورتش و مهمتر از همه ارتباط با دیگران……….. مثلا توی جمع چهارنفره امون وقتی دلبر شروع به حرف زدن میکرد آرسام و حتی شوهرش اقا محمد تمام قد گوش میشدند و به حرفهاش گوش میکردند…… تنها مشکل و کمبود دلبر مالی بود یعنی تنها مشکلش پول بود که توی زندگیش واقعا احساس میشد…… گذشت و مرداد ماه شد……تقریبا دو ماه از دوستمون با دلبر و شوهرش گذشته بود که یه روز که دورهم بودیم دلبر گفت:چقدر هوا گرم شده…..بچه ها!!یه سفر شمال بریم؟؟؟؟ آرسام گفت:پیشنهاد خوبیه…..بابا یه ویلا توی سواحل مازندران داره،…میتونیم بریم اونجا…………… در عرض دو سال اصلا با آرسام مسافرت نرفته بودم پس گفتم:اول باید از بابا اجازه بگیرم…… دلبر گفت:وا….شما که زن و شوهرید…. خدایی آرسام اصلا به خانواده ام و اعتقاداتمون بی احترامی نمیکرد بخاطر همین زود گفت:درست میگی نسیم!!!من ازش اجازه میگیرم،،،میدونم که به من نه نمیگه……. ادامه دارد…… ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
خداروشکر بابا مشکلی با مسافرت منو آرسام نداشت…..قرارها گذاشته شد و صبح زود روز موعود هر کدوم با ماشین جداگانه حرکت کردیم و توی اوایل جاده همراه هم شدیم…… بین مسیر و ‌توی جاده حسابی خوش گذشت…..من که مثل همیشه اروم و سربزیر کنار آرسام موسیقی گوش میکردم ولی دلبر تا ماشینشو به ما میرسید سرشو از پنجره بیرون میکرد و هوورا و جیغ میکشید…… با این کار دلبر ،آرسام خیلی میخندید و از شیطنتهاش خوش اومده بود که حتی قهقهه ایی زد و رو به من گفت:دختر محمد دلبره نه سحر(دختر محمد)…..…هیچ سفری اینقدر راحت رانندگی نکردم چون اصلا حس کسالت و بی حوصله گی ندارم………. حوالی ساعت ده صبح بود که رسیدیم شهر مورد نظر و آرسام با محمد هماهنگ کرد تا جلوی در یه سوپر مارکت توقف کنیم برای خرید….. آرسام کلی خرید کرد حتی آب و ابمیوه و هر چی که برای این چند روز مسافرت نیاز داشتیم و همشون خودش حساب کرد…… وقتی وارد ویلا شدیم تعجب و ذوق رو توی چهره ی دلبر و اقا محمد بوضوح میشد دید…… تا اون لحظه تصور میکردم دخترشون سحر صندلی عقب خوابه اما در کمال تعجب دیدم که سحر نیست …..واقعا متعجب بودم که چطور از دلشون اومد که اون دختر بچه رو نیارند و الان به کی سپردند……؟؟؟ وقتی از دلبر راجع به سحر پرسیدم بی تفاوت گفت:توی سفر بچه ها هم دست و پا گیر هستند و هم خودشون خسته میشند ،پیش مامان موندنش بهتره تا اینکه اینجا اذیت بشه……اصلا نمیدونم چرا زود بچه دار شدیم …..حالا. سحر رو ولش کن ویلا رو بچسب…. دلبر با ذوق دور خودش چرخید و حیاط ویلا رو دوید و رسید لبه ی استخر و دوباره با ذوق و هیجان گفت:بعدا باید تنی به آب بزنیم….. بعد رو کرد به طرف دریا(ویلا ساحلی بود)و ادامه داد:فعلا دریا رو عشقه……. جوری هیجان زده و پر شور بود که انگار اون ۱۷-۱۸ساله است و من سی ساله ام…….. برای من هم که اولین بار بود به اون ویلا میرفتم خیلی رویایی و هیجان داشت اما یاد نگرفته بودم که ابراز احساسات کنم…… باهمدیگه تصمیم گرفتیم اول خوراکیهارو جابجا کنیم و کولر گازی و ابگرمکن و غیره رو به راه کنیم بعد صبحونه تدارک ببینیم….. مشغول جابجایی شدیم ،…آرسام برای یکهفته به اندازه ی یکماه خرید کرده بود……ما توی آشپزخونه بودیم و آرسام هم بعداز روشن کردن کوکر و ابگرمکن سریع مشغول درست کردن زغال برای قلیون شد…… دلبر با دیدن قلیون آماده از داخل آشپزخونه هورایی کشید و گفت:براوو آرسام…….. هوای گرم و شرجی و باد خنکی که از سمت دریا میوزید واقعا روحیه امون خوب کرد و من هم به حرف اومدم و گفت:آرسام!!!دلم ماهی میخواهد…….. آرسام گفت:تو جون بخواه عشقم…..تا عصر حتما میگیرم…… از آرسام با دستی که روی قلبم زدم تشکر کردم و برگشتم دیدم دلبر دست از کار کشیده و به ما دو نفر خیره شده…..وقتی دید نگاهش میکنم زود گفت:نسیم جان!!واقعا خوشبحالت،،.حواسم هست که توی این چند وقت هر چی از آرسام خواستی به روز نکشیده برات تهیه کرده……..اینجور مرد کم پیدا میشه……. خندیدم و گفتم:اره درست میگید ولی اکثر خواسته های من مربوط به خوراکی و تقریبا کم هزینه و راحت تهیه میشه…… دلبر گفت:همینم خوشبحالت….. خندیدم و مشغول ادامه ی کارمون شدیم…… بگذریم…..بخواهم جزء به جزء سفرمون تعریف کنم سرگذشت خیلی طولانی میشه….. بعد از صبحانه ،دو به دو یکی از خوابه ها رو انتخاب کردیم و خوابیدیم و عصر باهم رفتیم بازار ماهی فروشها و کنار ساحل عمومی و کلی خوش گذشت….. دوباره برگشتیم ویلا و ماهیهارو کباب کردیم و خوردیم و باز برگشتیم ساحل و تا آخر شب حسابی خوش گذروندیم ……. ادامه دارد… ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
دوستان و همراهان گرامی این یک ضرب المثل تصویری هست آیا میتونید حدس بزنید؟ 😍🖇 جواب آن فردا در کانال قرار خواهد گرفت ؛ با ما همراه باشید. ضرب_المثل_تصویری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
جواب ضرب المثل 📍🖇 ••گربه دستش به گوشت نمی رسه میگه بو میده•• ضرب_المثل_تصویری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 شهادت حضرت محمد (ص) و امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد 🏴 ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا