eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
25.8هزار ویدیو
341 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم ولایت
#زن_زندگی_آزادی قسمت شصت و سوم: نمی دونستم چکار کنم، گیج بودم ، از یک طرف جیغ های مدام زهرا و از
قسمت شصت و چهارم: زهرا همانطور که به طرف یکی از پلیس ها میرفت ،کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: این خانم منو اذیت می کنه، اون می خواد ما را بکشد. کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی می داند و اصلا نمی توانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت:لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست. یکی از پلیس ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد. کریستا که انگار شوکه شده بود ، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید ،گفتم که اینجا... پلیس دوم بی آنکه حرفی بزند ، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت. کریستا در حالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد ، فریاد زد: صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست ، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد. اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان ادم خوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد ، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته ای چون کریستا بود. کریستا پشت سرم آمد، تنه ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه می کرد ، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: الو... به سمت اتاقش رفت. انگار می خواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمی شنیدم. نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بی گناهی در آن کوزه بود که می بایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود. با گفتن نام زهرا ، قلبم بهم فشرده شد، این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمی گذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است. نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاهایم را میشستم.. ولی خیلی عجیب بود،اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود.. می خواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد و‌کریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت... ادامه دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎
قسمت شصت و پنجم: کریستا به سمتم یورش آورد و گفت: لعنتی...تو کی هستی؟ چطور با اونا در ارتباط بودی؟! اصلا چرا چرا.... من گیج و مبهوت بودم ، این چی داشت میگفت.. با ترس و لکنت گفتم: با ک...کی...؟ کریستا عصبانی تر به سمت یورش آورد و دسته ای از موهای بلندم را در دستش گرفت و گفت: اون دختره انگلیسی بلد بود ، یعنی جاسوس بود، تو هم جاسوسی ، تو هم لنگهٔ اون برادرت هستی، من بهشون هشدار دادم اما توجه نکردند ...حالا باید بفهمند...خاک بر سر جولیا که به خاطر یک کینه، تمام ما را... وای خدای من! این چی داشت میگفت: برادرم؟! سعید؟! اون این وسط چکاره هست؟ من...من چه نقشی دارم؟! آب دهنم را به زور قورت دادم و گفتم: زهرا جاسوس نبود اون فقط یه دختر بچهٔ بی گناه و دورگه بود...چرا فکر میکنی یه بچه چهارساله جاسوسه؟! قضیه برادر من چیه؟! چرا...چرا فکر.. کریستا نگذاشت حرفم تمام بشه، وسط حرفم پرید و اسلحه اش را از زیر لباسش بیرون آورد و در حالیکه مغز من را نشانه رفته بود با فریاد گفت: خودت را به موش مردگی نزن، من که خوب میدونم تو از ایران پاشدی اومدی که انتقام خون برادرت را بگیری...اونم از جولیا...خواهر نادان من...اما من اجازه نمی دم دیگه حرکت اضافی کنی قبل از اینکه تو و اون همدست های کثیفت بخواین کاری کنین تو رو میکشم و یک لیوان از خون گرمت میخورم و مراسمی را که قرار بود با اون دختر بچه ها انجام بدم، با تو انجام میدم. مغزم داشت سوت میکشید ،قدرت تحلیل هیچی را نداشتم، این چی میگفت خدای من؟! کریستا قدم قدم به جلو میامد و هر قدمی که نزدیک تر میشد ، ترس من بیشتر میشد. باید سر در میاوردم، اگر قرار بود بمیرم ، باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده...پس آب دهنم را دوباره قورت دادم و در حالیکه خیره تو چشمای کریستا بودم، سعی کردم وانمود کنم عادی هستم پس شمرده شمرده گفتم: بیا یک معامله کنیم، اول تو بگو داستان سعید چیه ، بعد من اطلاعات خیلی مهمی راجع به گروهمون که قرار بود داخل شما نفوذ کنند میدم. اطلاعاتی که برای شما خیلی حیاتی هست. کریستا در حالیکه چشمهاش را ریز کرده بود گفت: از چی حرف میزنی؟ نفوذ؟ داخل مجموعهٔ ما؟! سرم را تکون دادم و گفتم: بله...اگر حقیقت را به من بگی...حقیقت را بهت میگم.. کریستا که انگار عصبانیتش کمتر شده بود و حس کنجکاویش گل کرده بود.صندلی چوبی را جلوی مبلی که رویش نشسته بودم ، قرار داد و در حالیکه اسلحه دستش همچنان به سمت من بود، روی صندلی نشست. ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
#زن_زندگی_آزادی قسمت شصت و ششم: کریستا خیره در چشمهام شد و گفت: وای به حالت حقیقت را نگی، اصلا اج
قسمت شصت و هفتم: فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر میشد ، انگار رگ خوابم داشت پاره میشد، چشمهایم را بستم و زیر لب اشهد خودم را خواندم. کریستا فریاد زنان گفت: اون برادر لعنتیت جولیا را گول زد، خودش را دختر جا زده بود و جولیا هم می خواست بیارتش برای قربانی ولی نمی دونست...برای تو هم من به جولیا اخطار دادم که تو هم خواهر همون پسر هستی و گفتم حواسش را جمع کنه ،اما جولیا باز هم اشتباه کرد. حالا حقیقت را بگو لعنتی...حقیقت را بگوووو چشمهام را فشار دادم و می خواستم حرفی بزنم ، حرفی که کریستا را آرام کند، یک دروغ مصلحتی.. که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. کریستا که انتظارش را نداشت، با حالتی دستپاچه به من اشاره کرد و گفت: پاشو...پاشو برو توی اتاق و اسلحه را روی شانه ام گذاشت،از جا بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم کریستا مرا داخل اتاق هل داد و به سرعت راه آمده را برگشت. پشت در اتاق نفس راحتی کشیدم و آهسته زیر لب گفتم: خدایا شکرت.. کنجکاوی ام تحریک شد که چه کسی میتواند باشد؟ پس آهسته لای درز در را باز کردم و سرم را داخل راهرو بردم، چیزی مشخص نبود ،اما صدای کریستا و یک مرد می آمد. آن مرد با لحنی عصبانی می گفت: چه غلطی داشتی می کردی؟! مگر نمی دانی مراسم سه روز دیگه است و این دختر ، تنها کسی ست که فعلا می تونیم به لاوی بزرگ پیشکشش کنیم ، حالا تو می خواهی بکشیش؟ کریستا صداش را پایین آورد و‌گفت: من مطمئنم این دختره یه جاسوسه،درست مثل برادرش، پس هر چه که بیشتر زنده بماند برای ما و انجمن ما خطرناک تر است. مرد گفت: اون دختره از هر لحاظ آنالیز شده ، او نمی تونه جاسوس باشه.. کریستا اوفی کرد و‌گفت: اگر جاسوس نیست ،پس اون دختر بچه چرا الان اینجا نیست؟! به چه دلیل پلیس هایی که معلوم نیستند از کجا آمده بودند، در این خونه را زدند هااا؟؟ اون مرد با لحنی محکم گفت: نمی دونم، اما هر چه هست زیر سر این دختره نیست، حالا هم زود برو بهش بگو بیاد ،بیا از اینجا جابه جا بشه..دیگه صلاح نیست نه توی این خونه باشه و نه پیش تو باشه،زود باش.. تا این حرف را شنیدم، به سرعت وارد اتاق شدم و در را بستم خدا یا چکار کنم، مغزم کار نمی کرد... ناگهان... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت شصت و هشتم: ناگهان یاد اون قلب افتادم، همون که الی داده بودم ،به سرعت خودم را به تخت رساندم و تشک را بالا گرفتم و قلب کوچک طلایی رنگ را که کنی بر آمده و سنگین بود را برداشتم و توی مشتم گرفتم. تشک را ول کردم سر جای اولش که ناگهان در باز شد. قامت مشمئز کنندهٔ کریستا در چارچوب در ظاهر شد و همانطور که مشکوک نگاهم میکرد گفت: ببینم چکار داشتی می کردی؟! با من من گفتم: هیچی، چکار می خواستی بکنم؟! می خواستم یه کم بخوابم کریستا اوفی کرد و گفت: وقت خواب نیست ، راه بیافت با اریک برین... با تعجب ساختگی برگشتم طرفش و گفتم:اریک؟! کجا؟ با تحکم فریاد زد: آره همون آقایی که الان در زد، به تو هم مربوط نیست کجا میری... به طرف بالای تخت نگاهی کردم و گفتم: صبر کن چمدونم را بیارم کریستا بلندتر فریاد زد: لازم نکرده، مهمونی که نمیری، میبرن قربانیت کنن میفهمی؟!! آهی کشیدم و اشاره ای به لباس های پر از خونم کردم و گفتم: حداقل بزار لباسام را عوض کنم. کریستا اوفی کرد و‌گفت: زود باش،سررریع و بیرون رفت.. چمدان را بیرون کشیدم و پوشیده ترین لباسی که همرام آورده بودم را برداشتم ، یه مانتو به رنگ پسته ای و دنبال یه شال همرنگش گشتم، شال سبز رنگ برداشتم ،آهسته دستی روش کشیدم و گفتم: واقعا تو یه تیکه پارچه نیستی ، یه دنیای زیبایی که من قدر تو را نمی دونستم ،یک زمانی لگد کوبت کردم و الان انگار آه تو منو گرفته و توی این موقعیت باید بفهمم آزادی واقعی یعنی چه؟ چقدر خام بود و کج فهم، شروع کردم به پوشیدن لباس ها و در افکار خودم غرق بود که در اتاق باز شد. قلب طلایی را برداشتم و شال هم روی سرم انداختم که... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
#زن_زندگی_آزادی قسمت شصت و نهم: کریستا نگاهی خصمانه به من کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم و ب
قسمت هفتاد: ان زن گفت: لعنتی تو با کی در ارتباطی؟! اون بچه را کی برد هاان؟؟ تو چطوری مکان استقرارتون را اطلاع دادی ؟ زود بگو وگرنه اجازه نمی دم به روز مراسم برسه و همینجا با دندونام تیکه تیکه ات می کنم.. وای این زن داشت فارسی صحبت می کرد، چقدر هم روان و سلیس انگار ..انگار ایرانی بود، چقدر تن صداش آشنا بود.. خدایا این صدا را من کجا شنیدم؟! توی افکار خودم غرق بودم که با فریاد اون زن به خود اومدم: لال مونی گرفتی؟! گونه ام را که هنوز داشت میسوخت دستی کشیدم و گفتم: من نمی دونم چی میگی؟ به خدا...به خدا من از هیچی خبر ندارم.. تا این حرف از دهانم در اومد ، اون زن خندهٔ صدا داری کرد و گفت: کدوم خدا؟! داری به کی قسم می خوری؟ مگه خدایی وجود داره؟! کو‌نشون من بده اونو؟! و بعد صدایش محکم تر و خشن تر شد و گفت: منو مسخره می کنی دخترهٔ عوضی؟! زود بگو با کی در ارتباط بودی ها؟ بهتم زده بود نمی دونستم چی بگم که یکدفعه صدای اریک بلند شد.. آرام باش جولیا ، من نمی دونم چی به این دختر گفتی ولی معلومه خیلی ترسیده، بهش فرصت بده، دختر عاقلی باشه حتما اعتراف میکنه .. تازه متوجه آشنا بودن لحن اون زن شدم...پس..پس این جولیا بود و کاملا مسلط به زبان فارسی بود اما همیشه با من انگلیسی صحبت می کرد توی همین افکار بودم که اریک ، جولیا را کناری کشید و پچ پچ کنان به سمت پله ها رفتند.. ادامه دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
#زن_زندگی _آزادی قسمت هفتاد ودوم جولیا همانطور که با چشم های پر از خشم و کینه نگاهم میکرد گفت: جلو
قسمت هفتاد و چهارم: سرفه هایم شدید شد، جولیا همانطور که با تعجب نگاهم می کرد گفت:چی شده؟ یعنی باور کنم از ترست اینجور شدی؟! با اشاره بهش فهموندم آب میخوام.. لیوان آبی که نمی دانم از کجا آورد را به طرفم داد، احساس خفگی داشتم، انگار قلب کوچک یک جایی بین مری و معده ام گیر کرده بود. لیوان آب را یک نفس سرکشیدم، نفسم آزاد شد و همانطور که با پشت دست اشک چشمهایم را پاک می کردم گفتم: مگه من چه چیز پنهانی دارم که می خوایید بازدید بدنی کنید و بعد دکمه های مانتوم را باز کردم و تاپ سفید رنگ زیرش پیدا شد. جولیا دستی به صورتش کشید و گفت: خیلی خوب، دنبال من بیا.. مثل بره ای سر به زیر دنبالش حرکت کردم،انگار محکوم به گوش کردن بودم. جولیا وارد اتاق کناری شد، اتاقی بر خلاف اتاق قبلی بسیار کوچک با یک تخت چوبی یک نفره و فرشی قهوه ای کوچک که کف اتاق را پوشانده بود. روبه روی اتاق هم در سیاه کوچکی بود که بی شک سرویس های قسمت بالا بود، من زمان آمدن اینقدر هول بودم که اصلا به دکوراسیون داخلی خانه دقت نکرده بودم. جولیا اتاق را نشانم داد و گفت: فعلا اینجا باش ، اما زیادی بهش عادت نکن ، چون به زودی میان دنبالت، این را گفت و از اتاق بیرون رفت. در را بستم و به سمت تخت رفتم، اینقدر خسته بودم که خودم را روی تخت ولوو کردم. خیره به سقف کبود بالای سرم بودم نمی دونم تلقینی بود یا هنوز اون قلب طلایی کوچک یه جایی توی مری ام گیر کرده بود، احساس سنگینی خاصی ما بین دنده هام میکردم. خسته بودم شدید، اما انقدر اتفاقات رنگ و وارنگ پشت سرهم برایم افتاده بود که با وجود سنگینی پلک هایم،اما نمی توانستم راحت بخوابم. اصلا نمی دونستم به کدام موضوع فکر کنم همانطور که در افکار مختلف غوطه ور بودم با دردی که در شکمم پیچید، تازه یادم افتاد گرسنه ام.. اما اگر هزاران غذای رنگارنگ هم در جلوی چشمم قطار می کردند، محال بود لقمه ای از گلویم پایین برود. دستم را روی شکمم گذاشتم و یکدفعه یاد زهرا افتادم، خدا را شکر که زهرا از دام این شیاطین جست...راستی چی شد که اینجور شد؟ ایا واقعا اون پلیسا...؟! به پهلو خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم که در اتاق را زدند. جولیا با سینی در دست داخل شد. سینی را روی میز کنار پنجره گذاشت..تازه اینموقع بود که متوجه میز و پنجره شدم، پنجره ای که رو به بیرون باز میشد، انگار در لندن زمین زیاد داشتند چون تا اونجایی دیدم ، اکثر خونه هاشون ویلایی با سقف شیروانی بودند، شاید هم من را قسمتی از شهر آورده بودند که سبک ساختمان سازیشون این شکلی بود. بی توجه به جولیا ،سرم را به طرف دیوار کردم، دیگه اصلا نمی خواستم چیزی ببینم یا بفهمم، من که قرار بود بمیرم...وای خدای من! توی غربت به دست یک مشت جانی قراره بمیرم.. با صدای جولیا به خود امدم...احتمالا چیزی نخوردی، چون باشناختی از کریستا دارم هر چیزی در اولویتش هست غیراز خورد و خوراک زندانی هاش، اونم در مواردی منحصربه فرد که قرار باشه عنقریب طرف را قربانی کنه به خوردنش اهمیت میده، پاشو هر چی برات آوردم بخور...هر چیزی که آوردم متوجه شدی؟! ببین تو چه بخوای و چه نخوای قراره قربانی بشی، اونم قربانیی که من پیدا کردم ، من آموزش میدهم تا گناهانم بریزه و بتونم یه مقام هم توی انجمنون کسب کنم. اگر عاقل باشی و هر چی گفتم بدون کم و کاست قبول کنی منم قول میدم که مرگ بدون دردی داشته باشی، اما اگر بخوای لجبازی کنی ، منم کاری میکنم که زجر کش بشی.. با این حرفها پشتم لرزید...یعنی قرار بود چی به سرم بیاد؟! اما نه...من نمی خورم...بزار ازگشنگی بمیرم...ناگهان با کشیده شدن موهام انگار هنگ کردم.. ادامه دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
#زن_زندگی_آزادی قسمت هفتاد و پنجم: جولیا با نگاه شیطانیش بهم خیره شده بود و موهای نرم و بلند منو
قسمت هفتاد و ششم: با پاشیده شدن مایع سردی روی صورتم،چشمانم را باز کردم،نور برق بالای سرم مستقیم به چشمم می تابید و باعث میشد اطراف را درست نبینم، چشمانم را بستم وباز کردم و سرم را به طرف راست چرخاندم، من کجا هستم، این کیه؟ مردی با نگاه خیره اش به من چشم دوخته بود، تا چشمانم را باز کردم جلوتر امد، دستش را به طرف دستم آورد تا دستم را بگیرد تمام توانم را جمع کردم و دستم را با بی حالی عقب کشیدم. کم کم ذهنم به کار افتاد، درسته این اریک باید باشه.. اریک اوفی کرد و گفت: چته؟ چرا با جولیا راه نیومدی؟ مگه چی ازت خواست؟! غیر از اینکه ازت خواست غذات را بخوری؟! جولیا دختر مهربونی هست ، چرا باهاش لج میکنی؟ حوصلهٔ حرف زدن را نداشتم، پتویی را که تا روی سینه ام بود، آرام تا روی سرم بالا کشیدم و صورتم را به سمت چپم چرخاندم، چشمانم را بستم و سعی کردم ذهنم را خالی از هر فکری کنم، با وجود ضعف بدنی شدیدی که داشتم و ضربه های پی درپی، توان هیچ کاری حتی فکر کردن را نداشتم، هراز گاهی دردی درون شکمم می پیچید، نمی دانستم این درد به خاطر گرسنگی هست یا اون قلب کوچک طلایی که اینک میهمان دل و روده ام بود. نمی دانم چه مدت گذشته بود، اصلا نمی دانستم شب بود یا روز، تاریخ همه چیز از دستم در رفته بود که با تکان های شدید شانه ام از جاپریدم. مثل انسان های برق گرفته سرجایم نشستم، جولیا با دستپاچگی تکان دیگری بهم داد و گفت: پاشو...پاشو دخترهٔ خیره سر، پاشو از اینجا باید بریم. ذهنم کار نمی کرد، خواب زده بودم و نمی دانستم چه کنم جولیا که حالت من را دید ، مثل ببری خشمگین به طرفم آمد و دستم را گرفت و محکم به سمت خودش کشید به طوریکه تلو تلو خوران از روی تخت پایین آمدم و دیدم من را به سمت در می برد، نگاهی به لباس های تنم کردم، خدای من! تاپ سفید و بدون آستین...با این وضع که نمی تونستم بیرون برم، همانطور که از لبه تخت فاصله میگرفتم، دستم را دراز کردم و مانتویم را از انتهای تخت برداشتم، میخواستم به سمت صندلی بروم و شالم را بردارم که جولیا متوجه هدفم شد و گفت: شال را می خوای چکار کنی؟ بدو بیا میگم وضعیت اضطراری ست و مرا با خودش از در خارج کرد. مستقیم به سمت اتاق خودش رفت. انتهای اتاق، اریک منتظر ما بود، کنار قفسه ای که به چشم میخورد ایستاد،دکمه ای را که از بیرون مشخص نبود، بغل قفسه ها زد و قفسه ها کنار رفتند و از پشت آن دری نمایان شد. اریک داخل شد و جولیا مرا داخل اتاقکی که معلوم نیست چی بود هل داد. پشت در تاریک بود و انگار راهرویی بود که با چندین پله به زیر زمین خانه منتهی می شد. مثل انسان های مسخ شده دنبال اریک راه افتاده بودم و پشت سرم هم جولیا در حرکت بود، اصلا نمی دانستم دلیل این حرکاتشان چیست؟ چرا اینقدر دستپاچه هستند و انتهای راهی که میریم به کجا ختم میشه؟ کل تنم درد می کرد اما مجبور به راه رفتن بودم، از پله هایی که ما را به پایین میبردند گذشتیم و وارد راهروی تاریک و تونل مانندی شدیم... ادامه دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت هفتاد و هفتم: فاصله ای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم ، اریک توقف کرد، نمی دانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دو باره وارد راهرویی که به پله هایی رو به بالا می رسید، شدیم. اریک از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پله ها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل می تابید نمایان شد. اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که بازنشده بود. هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت: می دونی که اینجا کجاست؟! جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت: فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست. اریک سری تکان داد و گفت: درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید ، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمی گردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یانه؟! جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد. از حرفها و حرکات این دو نفر برمی آمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟! همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه می کردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم،یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما در حقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید. بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: چه زود دیر میشود. جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت: چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟! در بین اینهمه بغض و دلتنگی ،خنده ام گرفت و گفتم: با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم. جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد ،انگار میخواست من را خفه کند و گفت: تو کی هستی لامذهب؟! دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهکاهی ما ایرانیها ازش استفاده میکردیم. خنده ام را فرو خوردم و گفتم: آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟! و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم: جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم. با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد،مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچه هایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود. منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت: خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت در نیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم. با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد. مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوارشدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در.. در بسته شد. جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود. نمی دانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با خدا بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که آزادی واقعی چی هست.. با صدای جولیا به خودم آمدم: آقا کجا میرین؟ مسیر ما ،اینطرف نیست. مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت: حرف نزن وگرنه میمیری.... ادامه دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
#زن_زندگی_آزادی قسمت هفتاد و هشتم: جولیا با لرزشی در صدایش گفت: تو..تو کی هستی؟ و بعد مچ دستم را
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ قسمت هفتاد و نهم: راننده هر کار کرد ماشین روشن نشد، به ناچار همه مان پیاده شدیم تا ماشین را هل بدیم،البته ما دو تا زن از هل دادن معاف بودیم راننده پشت فرمان مدام استارت میزد و دو مرد هم همزمان ماشین را هل میدادند. جولیا که با چشمان شیطانی اش به آنها خیره شده بود به طوریکه ادم فکر می کرد این تکان نخوردن ماشین از قدرت نگاه جولیا بود. جولیا قهقه ای زد و گفت: خودتون را خسته نکنید این ماشین حرکت نمیکنه،تا این حرف از دهانش خارج شد، همون مردی که کنار ما نشسته بود به طرفش آمد و همانطور که ما را به سمت جاده باریک سمت راستمان هدایت می کرد، شمرده شمرده گفت: روشن نشد،نشد..باید به عرضتون برسانم ما نزدیک مقصد هستیم ای ابلیس... جولیا بالاجبار شروع به حرکت کرد و من هم در کنارش و آن مرد هم پشت سر ما، گویا راننده و آن یکی مرد همانجا کنار ماشین ماندند. جولیا همانطور که آهسته قدم برمی داشت و انگار منتظر معجزه ای بود که نجات پیدا کند گفت: من از این مخمصه نجات پیدا می کنم اما قبلش باید بدونم تو کی هستی و این نیروهایی که حمایتت میکنند چه کسانی هستند.. خنده ام گرفت آخه منم یه اسیر بودم مثل جولیا و شک نداشتم این افراد ربطی به من ندارند چون من خوب می دانستم به جایی وصل نیستم و حدس میزدم این کارها از طرف گروهی که با انجمن جولیا به نوعی رقیب هستند می باشد و جولیا فکر می کند به من ربط دارد. یک لحظه وسوسه شدم کمی دق دلی ام را خالی کنم و جولیا را بترسانم ، پس آرام گفتم: توی بد تله ای گیر افتادی، اسم سازمان اطلاعات ایران را شنیدی؟ من یکی از مامورین مخفی آنها هستم.. جولیا که انگار برق چند فاز بهش وصل شده بود ، مشتش را گره کرد و‌زیر لب گفت: لعنتی و من خنده ام گرفته بود از اینهمه بلاهت...چرا که جولیا هم میدید هیچ حرفی مبنی بر رفاقت و‌همکاری بین من و آن مردهایی که ما را اسیر کرده بودند رد و بدل نشد ، حالا چطوری حرف منو قبول کرد؟ نمیدانم ! ان مرد درست می گفت و بعد از چند دقیقه پیاده روی به خانه ای رسیدیم که مثل بقیهٔ ساختمان های اطراف با سقف شیروانی و دیوا هایی به رنگ چوب که انگار در زمین چمن بزرگی بنا شده بود،جلویمان خود نمایی می کرد. با اشاره مرد جلوی در خانه ایستادیم. جولیا که انگار از حمایت نیروهای شیطانی دست شسته بود،دیگر وردی زیر لب نمی خواند. ان مرد کلید را داخل قفل در چرخاند و در باز شد و من باز وارد خانه ناشناختهٔ دیگری شدم. ادامه دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت هشتاد: انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ورود، آن آقا برق را روشن کرد و جلوی چشمم خانه ای کوچک با مبلمانی ساده به رنگ آبی نفتی نمودار شد. هالی که کف آن با سرامیک های سفید و دیوارهایش هم سفید بود و انتهای هال آشپزخانه بود و طرف راست و ورودی آشپزخانه راهرویی کوچک که دو در روبه روی هم نمایان بود. همانطور که خیره به جلویم بودم با صدای مرد که با زبان انگلیسی صحبت می کرد به خود آمدم: خانم بفرمایید بنشینید. نه خصومتی در کلامش بود و نه تحکمی، برعکس بقیه افرادی که باهاشون برخورد داشتم، بسیار با احترام برخورد کرد. بله ای گفتم و روی نزدیک ترین مبل نشستم. به پشتی مبل تکیه دادم، با ریختن موهای جلوی سرم روی گونه ام، تازه متوجه شدم که یادم رفته بود روسری ندارم، احساس شرم می کردم و این احساس و سرمای هوا باعث شد با دو دست خودم را بغل کنم و درهم بکشم. جولیا همانطور که زیر لب چیزی میگفت روی مبل کنارم نشست و رو به آن مرد که روبه روی مانشسته بود کرد و گفت: این مسخره بازیها چی هست؟ من از شما شکایت می کنم، به چه حقی ما را گروگان گرفتین و اینجا آوردین؟! اصلا شما کی هستین؟ مرد که انگار چیزی نمی‌شنود مشغول کار با گوشی اش شد. جولیا که از آن مرد ناامید شده بود با نگاه خصمانه اش به من خیره شد و گفت: ای دخترهٔ نکبت! هرچه هست زیر سر توست. وقتی که این حرف را زد، به خاطر عصبانیتی که در صدایش موج میزد ، من غرق شادی بودم، دلم می خواست از خشم بمیرد. برایم مهم نبود در چنگ چه کسانی اسیر شده ام، چون در هر حال اسیر بودم، چه در دست جولیا و چه این ناشناس ها، الان مهم این بود که جولیا عذاب می کشد. چند دقیقه گذشت، انگار پیامکی برای مرد آمد، به سرعت از جا بلند شد و گفت: باید بریم، پاشین.. من و جولیا از روی مبل بلند شدیم که مرد به جولیا اشاره کرد و‌گفت: فقط شما همراه من می آیید. جولیا که احساس خطر می کرد، به سرعت دست مرا قاپید و گفت: یا ما دوتا با هم میریم یا من تنهایی جایی نمی آیم. انگار وجود من یک نوع برگ برنده بود براش.. آن مرد بدون تعلل اسلحه کمری اش را از زیر لباسش بیرون آورد و با نهیب محکمی گفت: خفه شو و حرکت کن.. جولیا به ناچار راه افتاد ، اما تا آخرین لحظه و آخرین قدمی که برمی داشت و از من دور میشد، نفرت را در چشمانش میدیدم، انگار با نگاهش برایم خط و نشان می کشید. جولیا و آن مرد از در بیرون رفتند، اما در ساختمان نیمه باز مانده بود. من هم بلا تکلیف، نمی دانستم چه کنم..‌یعنی چه؟؟ می خواستم به سمت در بروم و ببینم چه خبر است که صدای قدم هایی که به ساختمان نزدیک می‌شد ، نشان از آمدن کسی داشت، پس مثل مجسمه ای سنگی سر جای خودم ایستادم. در کاملا باز شد و... خدای من!! باورم نمیشد.. این....این.. ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
#زن_زندگی_آزادی قسمت هشتاد و یکم: درباز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کر
قسمت هشتاد و دوم: با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: داری از چی حرف میزنی؟ الی خنده ریزی کرد و گفت: خوشم میاد که خودتم نمی دونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: اون قلب طلایی را چکار کردی؟ چشام را ریز کردم و گفتم: چه ربطی به قلب طلایی داره؟ الی خنده بلندی کرد و گفت: آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم می پیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش.. الی ناگهان از جا برخاست و‌گفت: خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود.. شانه ای بالا انداختم و گفتم: گذاشتم زیر زبونم چون جولیا می خواست بازرسیم کنه ، ناخواسته قورتش دادم. الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ‌که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: باید یه غذای چرب و‌چیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه.. اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: به نظرم تو اون الی که میگفتی نیستی ،تو کس دیگه ای هستی.. الی نگاهی بهم انداخت و گفت: منظورت کدوم الی هست؟ بهش خیره شدم و گفتم : همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و‌گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان ،مجبور شدی که به فرار فکر کنی .. الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: هم آره و هم نه...یعنی من در حقیقت همون الی هستم اما در واقع نیستم.. کلا گیج شده بودم و گفتم برام بگو.. الی از جا بلند شد ، جلز و ولز محتویات ماهی تابه بلند شده بود ،الی به طرف آن رفت و گفت : می تونی منو زینب صدا کنی و بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و ادامه داد: دوساعت دیگه یه جلسه شبانه داریم، می خوام اگر حالت خوب بود و دوست داشتی تو رو هم باخودم ببرم ، اما قبلش یه کم باید گریمت کنم. زیر لب گفتم زینب... الی برگشت طرفم و‌گفت: بزار یه چی بخوری ، فرصت زیاده، یکی یکی همه چی را برات تعریف میکنم.. واقعا مغزم هنگ کرده بود..زینب..الی...جلسه...گریم.. همه چیز مرموز بود ادامه دارد 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت هشتاد و سوم: الی یا همون زینب یه نوع خوراک که اسمش را نمی دونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: زود بخور تا جون بگیری ،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: خودتم هم بخور الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: من تازه خوردم، تو بخور زود باش تکه ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟ الی خنده ای کرد و گفت: ببین من در حقیقت زینب هستم ، اما اینجا منو با نام الی میشناسن،یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه ،درصورتیکه جولیا هم برنامه ها خودش را داره و ... ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هک‌حساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم نما هر کدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود . حرفهای زینب برام جالب بود ، حالا میدونستم زینب یک پلیس در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب می خورد.. سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: سعید..‌اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن.. زینب سری تکان داد و‌گفت: بله متاسفانه ، ما هم متوجه این موضوع شدیم ، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟ خسته تر از آن بودم که به مخمصه لی دیگه فکر کنم ، پس شونه هام را بالا انداختم و‌گفتم: امشب نای هیچ‌کاری ندارم، بعدم دوست دارم هر چه سریعتر به کشور خودم... زینب پرید توی حرفم و گفت: هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای‌... بی صدا لقمه ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود.. ادامه دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌