eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
25.9هزار ویدیو
346 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌤زندگی نامه : شهید نادر جعفری در سال 1346 در خانواده ای مذهبی در شهر سومار از توابع شهرستان قصر شیرین چشم به جهان گشود. ایشان پایه ی پنجم ابتدائی را در بخش سومار گذراند و با شروع جنگ تحمیلی به شهرستان ایوان مهاجرت نمود. این شهید عزیز سال اول راهنمایی را در مدرسه طالقانی ایوان سپری کرد، ولی عشق به جبهه اجازه ی ادامه تحصیل را به وی نداد و بی درنگ به سوی جبهه شتافت تا اینکه به سبب علاقه اش به جبهه و دفاع از انقلاب به عضویت رسمی سپاه در آمد او لباس پاسداری را به تن نمود و سرانجام در تاریخ ۱۳۶۶/۱۲/۰۳ به آرزوی دیرینه اش رسید. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات و دلنوشته ها . قصه نا تمام خاطره ای از همرزم شهید نادر جعفری اسفندماه 1366 هرسال هر گاه آن را به خاطر می آورم ياد خاطرات شهيد نادر جعفری برايم زنده می شود. صبح كه از خواب بيدار شدم برای وضو به طرف تانكر آب رفتم ديدم كه در داخل سنگر مخصوص حمام شهيد جعفری مشغول استحمام است من نماز را خواندم شهيد جعفری آمد سلام كرد  و مشغول نماز شد نمازش را خواند و سريع رفت چای را كه قبلا درست كرده بود سر سفره صبحانه گذاشت به او گفتيم شما فرمانده دسته هستيد چرازحمت مي كشيد با لبخندی جواب داد چه فرقی می كند ما همه با هم برادر هستیم، آن روز مرتب می گفت مرا ببخشيد اگر در اين مدتی كه با هم بوديم و ناراحت تان كردم.  به نحوعجیب و عاجزانه ای حلاليت می طلبيد یکی از بچه ها به شوخی گفت نادر جان مگر خبری شده؟ شهيد جعفری با لبخندی جواب داد «خدا را چه ديده ای شايد همين امروز شهيد شدم»ساعت 5 عصر بود شهید  به جای يكی از بچه هایی كه به مرخصی رفته بود نگهبانی داد بعد از نيم ساعت باشلیک خمپاره، خمپاره های معروف به خمسه خمسه عراق در منطقه از سر گرفته شد با تلفن و بی سيم قورباغه ای كه به كمين شهيد نادر جعفری وصل بود.تماس گرفتيم اما تلفن بی سيم قطع بود يک دفعه يادم آمد كه به علت خمپاره سيم تلفن قطع شده است. من ابتدای سيم تلفن را گرفتم و با سيم چين از داخل كانال به طرف سنگر كمين رفتم، نزديک كمين كه شدم ديدم يک نفر داخل كانال افتاده بود جلوتر كه رفتم  دیدم نادر شهید شده ! شهید نادر جعفری اهل قصر شيرین بود و قصه شيرين زند گی اش در تلخی آن ظهر از ياد نرفتنی براي هميشه نا تمام ماند. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕯✨313🌺صـــــلـوات _ 🤲زیارت عاشورا💫و حدیث کسا، به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام نادر جعفری✨ 📀فایل صوتی زیارت عاشورا https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776 💿فايل صوتی حدیث شریف کساء با صداي علي فاني https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ _...ولی بخوام بگم اون خونه خونه‌ی زن عموم هست باید بگم خونه مادر دوم منه زن عمو همیشه سنگ صبور من بود. همیشه جای مادر نداشته رو برام پرکرد تمام این سالها برای کارهای شوهرش شرمنده‌ی من بود این رو از نگاهش میفهمیدم... دختر عموم هم بازی و بهترین دوستی بود که من داشتم. از من کوچیکتر بود و همین باعث میشد من مثل یه برادر بزرگ همه جا هواش رو داشته باشم. حتی وقتی که کاری میکرد که عمو دوست نداشت و عمو تنبیه‌ش میکرد من سپرش میشدم . هنوز سنگینی نگاهش رو حس میکردم که ادامه دارم... _من اگر با نازنین و گروهشون همکاری کردم برای این بود که پول عمل دختر عموم رو میخواستم. نمیتونستم بگذارم بمیره بهش قول دادم کمکش کنم دردش کم بشه . وقتی خواهر آدم درد بکشه خودت هم همراهش درد داری من اجبار زیادی رو تو زندگیم تحمل کردم ولی الان راضی‌ام... راضی ام که دختر عموم سلامت هست و دیگه دردی نداره.. راضی ام که تمام حرف و حقیقت خودم رو به حاجی و دایی گفتم چون من آدم بی وجدانی نیستم کمی صدام رو پایین اوردم و گفتم: _راضی ام که الان اینجام و.... ادامه دادن و گفتنش دردی دوا نمیکرد پس حال خوب امروزم رو خراب نکردم نگاهش کردم عکس العملش رو ببینم که گفت: _آقا محمد به حکمت های خدا اعتماد کنید با همین جمله ی کوتاه دلم گرم شد لبخندی از این حال خوب و همسفر خوب بر لبم نشست که نیازی نبود پنهانش کنم اصلا چه خوب بود که دنیا میفهمید محمد هم برای لحظه ای میتونه زندگی کنه و حس خوب خوشبختی رو بچشه به پیشنهاد سوجان یه جعبه شیرینی خریدیم و راهی شدیم... وقتی به محله‌ی قدیمی عمو رسیدیم تعجبی در چهره ی سوجان دیده نشد. جلوی در داغونی ایستادیم و من با دست اشاره کردم که اونجاست. با هم پیاده شدیم و زنگ خونه رو زدم... استرس عجیبی به دلم افتاده بود. صدای دختر عموم بود که میپرسید: _کیه؟ _محمدم باز کن... صداش رو شنیدم که میگفت: _مامان بیا محمد و خانمش امدن خانمم؟؟؟ این میم مالکیتی که بهم نسبت داد باعث خنده و خجالتم شد و در دلم چه ذوقی کردم سرم رو پایین انداختم و گفتم راستی: _زن عمو و دختر عموم چیزی از نازنین نمیدونن مراقب باشید. +باشه. در داغون و زنگ خورده ی خونه عمو باز شد و چهره ی مادرگونه‌ی زن عمو بدری که سینی اسپند به دستش بود و قربون صدقه ما میرفت اولین چیزی بود که دیدم با خنده سلام دادم و زن عمو با تعارف مارو به داخل دعوت کرد کنار ایستادم تا سوجان اول بره و بعد هم خودم داخل شدم و در رو بستم . _الهی قربون عروس گلمون برم. الهی خوشبخت بشید. دورتون بگردم چقدر بهم میایید حالا دیگه خجالت و لبخند سوجان هم جون گرفته بود. هم من هم خودش میدونستیم این محرمیت مصلحتی هست و فقط برای حفظ امنیت هست ولی حرفهای زن عمو بدری از ته قلبش بود که به دل می نشست. بعد از کی تعارف و قربون صدقه بالاخره داخل رفتیم... درسته خونه ی قدیمی و داغونی بود ولی زن عمو ودختر عمو بسیار با سلیقه و تمیز بودند همیشه به پاکی خونه توجه داشت با اتاقی در اوج سادگی و تمیزی مواجع شدیم مثل همیشه مادرانه نگاهم میکرد و تعارفم میکرد دخترعمو آیه، چایی اورد و با سوجان گرم صحبت شدند که به آشپزخونه رفتم تا با زن عمو صحبت کنم 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ دوست نداشتم زن عمو از اینکه بی خبر نامزد کردم از من ناراحت شده باشه _به به چه بویی خوبی !! مثل همیشه خوشبو و خوشمزه.. زن عمو چی میریزی تو غذات که اینقدر خوشمزه میشه؟ با همان لبخند همیشگی و صورت مهربونش گفت: _نیاز نیست شیرین زبونی کنی . یه مادر خوشبختی بچه‌هاش رو میخواد تو پسر منی. من از اینکه تو رو خوشبخت کنار همسرت ببینم ناراحت نمیشم. دستی پشت سرم کشیدم و به صورت نمایشی عرق روی پیشونی رو پاک کردم و گفتم: _مخلص همین مرام و مهربونیتم... _اسم عروسمون رو نمیگی؟ _سوجان ؛ اسمش سوجان هست _اسمش قشنگه مثل خودش با این تعریف چهره ی مظلوم و نجیبش جلو چشمم امد... هرچی خواستیم شب برای شام پیششون نباشیم اخرش نشد با تعارف‌های زن عمو بدری شام رو کنارشون بودیم. هرموقع نگاهم سمت سوجان و آیه میرفت لبخندم بیشتر میشد جوری باهم دوست شده بودند انگار چند ساله که هم رو میشناختند شماره های هم رو گرفتند و کلی قرار باهم گذاشتند بعد شام زن عمو بدری کادویی رو به سوجان هدیه داد. عذر خواهی کردو گفت برای عروسی جبران میکنه در دلم گفتم: کاش عروسی در کار باشه... سوجان دودل کادو رو گرفت ونگاهش به من بود که گفتم: _بازش کن وقتی بازش کرد گردنبند نگین فیروزه‌ای بسیار قشنگی همراه با زنجیر بیرون اورد. این گردنبند رو قبلا دیده بودم تو یه صندوقچه بود که همیشه زن عمو بدری ازش مراقبت میکرد هیچ وقت گردنش ننداخت _این گردنبند مادر محمد هست... امانت پیش من بود از مادرش بهش رسید منم بهش قول دادم این امانتی رو به زن محمد بسپرم...خدارو شکر که عمرم به دنیا بود و خیالم راحت شد. گردنبند مادرم؟؟؟ تو فکر مادرم بودم که صدای آیه من رو از فکر کردن بیرون کشید: _محمد گردنبند رو بنداز گردنش! +حالا خودشون میپوشن... _محمد چقدر کم رویی ؛ سوجان بچرخ تا محمد گردنبند مادرش رو که یادگاری عزیزی هست رو بندازه برات..اصلا قشنگی این کادو به همین جاست ناچار نگاهی به سوجان انداختم که نارضایتی از چشماش مشخص بود ولی چاره ای نداشت . نمیشد به دختر عمویی که اینقدر از وجودمون ذوق کرده بگیم کل این ازدواج یه کار مصلحتی بود و تمام سر به پایین آروم کمی چرخید من که نزدیکش نشسته بودم کمی متمایل شدم چادرش رو از سر پایین انداخت و کادو رو به سمتم گرفت گردنبند رو برداشتم و با احتیاط گردنش انداختم و زنجیرش رو بستم بدون هیچ تماسی .... ولی گر گرفتگی‌ام وقتی بود که موهای بافته شده‌ی بلندش رو از پایین روسری دیدم نگاهم دست خودم نبود مگر نه اینکه حلال من بود؟! پس دیدن موهاش گناه نبود... حالا دل کندن از این قشنگی کار سختی بود... ولی به هر جون کندنی بود چشم برداشتم و چرخیدم دست بردم و با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نگاهم به گردنبندی افتاد که حالا گردن سوجان بود و اونجا بهترین و امن‌ترین جا برای امانتی مادرم بود. بعد از خداحافظی راهی خونه‌ی حاجی شدیم در راه چیزی نگفت که من هم ترجیح دادم سکوت کنم دست بردم و ضبط رو روشن کردم {دل میبازم اگر چه هر بار مرا شکستی مرا ندیدی تو دریایی منم که ساحل چرا دلت را به من نمیدی من که بی تو زندگی را لحظه ای باور ندارم میبرم دل از همه تنها به تو دل میسپارم تا تو باشی در کنارم من که بی تو میشمرم اشکای روی گونه هامو بی تو من جایی ندارمو مثه دیوونه هامو بی تو من آروم ندارم} دم خونه ی حاجی رسیدم که سوجان دست برد تا گردنبند رو بازکنه... همین که به روبه رو نگاه میکردم بدون مقدمه گفتم: _سوجان خانم درسته محرمیت بین ما مصلحتی هست ولی اجازه بدید امانت مادرم تا پایان محرمیت پیشتون باشه. حداقل یکی از خواسته هاش بعد از مرگش برآورده شده دل خوش ام به همین... بعد از مکث کوتاهی سرچرخاندم سمتش که دیدم با اون دوتا چشم معصومش نگاهم میکند و دستش نگین گردنبند رو لمس میکرد انگار داشت فکر میکرد که وقتی متوجه نگاه خیره‌ام شد از روی حجب و حیایی که داشت چشم گرفت و گفت: _برای امشب ممنون خیلی خوب بود مراقب امانتی مادرتون هستم خدانگهدار من که ذوق وجودم رو همه در یک لبخند خلاصه کردم فقط گفتم: _مراقب خودت باش.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .