eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
20.1هزار ویدیو
212 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ https://eitaa.com/joinchat/3286434026Cc9f896c22c ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام برمومنین سحر خیز التماس دعا مخصوص داریم أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
🌷قال رسولُ اللهِ صلَّی اللهُ علیهِ وآلهِ: حسین منّی و انا مِن حسین... 🔶این حدیث جزو مشهورترین احادیثی است که از رسول اکرم (ص) در حق نوه گرامیش حسین بن علی (ع)، از طریق فریقین( شیعه و سنی)نقل شده است. این حدیث را احمد بن حنبل و ترمذی و ابن ماجه از طریق سعید بن راشد از یعلی بن مره نقل کرده و گفته اند که یک روز حضرت پیامبر (ص) به مهمانی تشریف می بردند، در راه به امام حسین (ع) برخورد کردند که با جمعی از کودکان سرگرم بازی بود. حضرت محمد (ص) با مهربانی و خوشروئی او را دنبال کردند تا سرانجام در آغوشش گرفتند، بعد یک دست زیر چانه و دست دیگر به پشت سر او گذارده چهره او را بین دو دست بالا برده، بوسیدند و سپس فرمودند: «حسین منّی و انا مِن حسین، احبَّ اللهُ مَن احبَّ حسیناً، حسین سِبط مِنَ الاَسباطِ» ، «حسین از من است و من از حسینم، هر که حسین را دوست دوست داشته باشد،خداوند او را دوست بدارد، حسین فرزند زاده ای از فرزند زادگان انبیاست» ___________ 🔷منابع: .بحار الانوار، علامه مجلسی. .فضائل الخمسة من الصحاح الستة، فیروز آبادی. .دایرة المعارف تشیع، ج۶، بهاء الدین خرمشاهی. 🌎مجتمع اهل البیت علیهم ااسلام
🌷بمناسبت فرارسیدن میلاد با سعادت حضرت زین العابدین، امام سجاد و روز آزادگان، امروز در خدمت سیدالاسرای ایران، خلبان شهید، امیر سرلشگر حسین لشگری در خدمت شما دوستان عزیز هستیم...👇 🌷همسر شهید جلسه ای میگفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود و…او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت وقتی بازگشت ازاو پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی واو می گفت: برنامه ریزی کرده بودم وهرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم کردم . اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود… ☀️ سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا بود. بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم ... 18 مرداد ماه 1388 نماز که خواندند، دیدم دست شان را سه بار بلند کردند و برای تعجیل در فرج امام زمان (عج) دعا کردند. چهار ساعت بعد هم در خانه در اثر ایست قلبی، تمام کردند.ساعت دو نیمه شب بود که ایشان از پشت به زمین افتاده و حالت خفگی به ایشان دست داده بود به طوری که صورت شان کبود شده بود و اصلاً نمی‌توانستند صحبت کنند ولی به من نگاه‌های عمیقی می‌کردند. با گریه و دستپاچگی گفتم، حسین جان چه شد، چه کار کنم خدا و … می د‌یدم هر لحظه که این نفس تنگ‌تر می‌شود، نگاهش بیشتر به من دوخته می‌شود. من می‌گفتم چه کار کنم و او فقط نگاه می‌کرد. آن قدر نگاه شان قشنگ و زیبا بود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم. آخرین مکالمه ما نگاهی بود که می‌دید من گریه می‌کنم و او می‌گفت: نگران نباش... کتاب خاطرات دردناک، 🇮🇷
عیاد شعبانیه مبارک باد
مدافعان حرم ولایت
💦⛈💦⛈💦 #قسمت_دهم ♥️ #عشق_پایدار ♥️ آقاعزیز وبتول بی خبراز انچه که پشت سرشان میگذشت وبیخبراز رنج عبد
💦⛈💦⛈💦 ♥️ ♥️ پنج سال گذشت,پنج سالی که بربتول هرسالش ده سال طول میکشید پپنجاه سال میشد درغربت وبی خبری وتنهایی گذشت... دراین پنج سال یک بار اقاعزیزتنها وبه طور ناشناس ومخفیانه به آبادی بتول ,همسر عزیزش ,رفته بود تاازاوضاع انجا اطلاع کسب نماید وبادیدار ماه بی بی وفهمیدن حوادث بعداز عقدشان وفوت عبدالله,صلاح براین دیدند که به آبادی,برنگردند,آقا عزیز به توصیه ی ماه بی بی مرگ عبدالله ,پدر بتول رااز همسرش مخفی داشت تا دردی بردردها وغمی برغمهای همسرش نیافزاید.... اینک ,اقا عزیز ملای مکتب خانه بود,مردی باایمان ومهربان که صاحب پسری چهارساله به نام(عباس) بود ودختران وپسران آبادی دراین چندسال ازاموزشهای اقاعزیز بهره ها برده بودند بتول هم که اینک زن جاافتاده ای بود,بیکار ننشسته وبرای پرکردن تنهاییهایش وآرام کردن غمهای درونش رو به هنر اورده بود ,طرحهایی راروی انواع لباس وپرده و...میافرید وباسرانگشتان هنرمندش میدوخت وبه انها جان میداد... جهاز اکثر نوعروسان روستا وحتی روستاهای اطراف مزین به طرحهای بی نظیر بتول خانم بود...مردم روستا بی خبر ازگذشته ی پرالتهاب این زوج, آنها را خوشبخت ترین زوج دنیا,قلمداد میکردند واحترام خاصی برای این خانواده قایل بودند. بتول نقشه های ماهرانه ای برای انواع گلیم وقالی میکشید وتوسط مرد دوره گردی که هراز گاهی به ابادی میامد به تمام دور واطراف میفرستاد واین روزها کار سعدالله ان مرد دوره گرد تماما به سفارش گرفتن برای بتول ختم میشد وصدالبته پول خوبی هم از این راه درمیاورد اما بتول برای پول کار نمیکرد اوبرای خودش,برای دلش وبرای پرورش روح لطیفش طرح ونقشه میکشید واز خود به یادگار میگذاشت,اما این ایام حال این دختر هنرمند واین مادر دلسوز,روبه راه نبود. بتول دوباره بارداربود وماه های اخر بارداریش رامیگذراند ,مدتی میشد که تبی جانکاه بر وجودش,افتاده بود.داروهای زنان کارازموده روستا ,کوچکترین اثری نمیکرد..بدن ضعیف بتول هرروز ضعیف تر ورنجورتر میشد. آقا عزیز دیگر تاب دیدن وآب شدن همسرش رانداشت,تدارک سفری دید تا اورا به شهرنزد طبیب ببرد. وقتی به بتول گفت که باید به شهربرویم بامخالفت بتول مواجه شد. بتول گفت :میدانم درد من ازچیست وچاره اش چیست,اگربه من محبتی,دارید یکبار مرابه دیدن خانواده ام ببر تا آرام گیرم.... اقا عزیز بین عقل واحساس گیرافتاده بود,عقلش میگفت به,شهربرو واحساسش میگفت خواسته ی,همسر عزیزش را اجابت کند. بالاخره تصمیم گرفت اورا نزد خانواده اش ببرد وبعد ازان راهی شهرشوند برای مداوا... بتول خوشحالی زایدالوصفی پیدا کرد,برای لحظاتی تمام ضعف درونش پرکشید وبه اقاعزیز اطمینان داد که این کار به مصلحت است وبهترین کاریست که میشدانجام داد .... وبا حالی خراب اما روحی ارام تدارک سفر دیار را میدید ادامه دارد .... واقعیت نویسنده :حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️ ♥️ صبح تازه از مشرق زمین طلوع کرده بود که این خانواده ی سه نفره بارسفر بستند تا دوباره راهی آینده ای مبهم شوند اما این بار امید وصال عزیزان سفرشان راشیرین میکرد..... اما بازی روزگار بازیها داشت به کار... سفرسه نفرشان باشوروشوقی درون بتول میجوشید, شروع شد اما این زن بیمار ,علاوه براحساس خوش ایندی که از ابتدای سفر داشت,احساسی مبهم از حرکات شوهرش در وجود خود حس میکرد,بتول میدید ازابتدای سفر, شوهرش درفکراست وکمترسخن میگوید ,گاهی به نقطه ای خیره میشد وگاهی نگاهش را از نگاه پرسشگر همسرش میدزدید,گاهی احساس میکرد عزیز,حرفی را در دهان میچرخاند تا بگوید اما بازهم سکوت را بر گفتن ترجیح میداد,دلیل این سکوت رانمیفهمید اما بنا را گذاشت بر استرس ناشی از آینده.... آقاعزیز ذهنش درگیربود,نمیدانست بعدازگذشت پنج سال ,اگر خان وخانزاده ازبرگشتشان بویی ببرند چه برخوردی میکنند وازاین مهم تر چگونه فوت عبدالله را مرگ پدر را پدری که جانش را بر سرازدواج انها داده بود ,به همسربیمارش بگوید……… از ابتدای سفر ,بتول طوری رفتارمیکرد که حالش,روبه بهبود است,مدام با عباس خنده وشوخی میکرد وگاهی با نگاهی لبخندبه سوی اقاعزیز میفرستاد اما هرمی جانکاه از درون تنش شعله ور بود وحالش انچنان که نشان میداد خوب نبود,تبی آتشین وجودش رامیسوزاند ورنگ رخسار زیبایش,راگلگون میکرد. خودش راباعباس این پسرک شیرین سخن سرگرم میکرد,ازوطنش وزیباییهای ابادی,ازمادروخاله های فرزندش,از پدربزرگ مهربان عباس,برایش قصه ها میگفت تا رنج سفر وطول راه,کوتاه شود.میسوخت ومیگفت,میگفت وغرق خاطرات سالیان کودکی وقد کشیدنش میشد...گاهی احساس میکرد در اتاقک خانه پدری بین ماه بی بی وعبدالله نشسته وچای دیشلمه را به لب میبرد...بتول غرق خاطرات شیرین گذشته با همسر وفرزندش طی مسیر میکرد بعدازگذشت دوهفته ازحرکتشان,دوهفته ای که سرشار از سختی وتب ولرز بود برای بتول ودقیقه به دقیقه حالش وخیم تر میشد اما امید به دیدار خانواده اش اورا زنده نگه میداشت ,زمان گرگ ومیش غروب,بتول,دورنمایی ازخانه های آبادی رادید,دودهایی که از مطبخ خانه ها به هوا برمیخواست وکورسونوری که از درز درها به بیرون تراوش میکرد نشانه ی این بود که زندگی در ابادی در جریان است قلب بتول از دیدن سواد ابادی چونان قلب گنجشکی کوچک به تلاطم بودو به شدت میزد,هیجان وجودش راگرفته بود,بوی آشنای وطن,مشامش رامینواخت, هواتاریک شده بودکه این خانواده کوچک به مقصد رسیدند. عباس کوچک با اشاره ی مادرش درخانه ی پدربزرگش رازد,بعدازگذشت لحظاتی صدای زنی بلندشد:جلال تویی مادر؟؟(جلال پسر وسطی کبری بود) در اتاق همراه با نور فانوسی گشوده شد.در تاریک روشن نور فانوس قامت خمیده زنی که رنج روزگار ان را پیر کرده بود پدیدارشد بتول باورنمیکرد این پیرزن قدخمیده ,ماه بی بی ست!! آخرروزگار باتوچه کرده که اینچنین فرتوت شدی؟! ماه بی بی بادیدن دخترش با بیماری عیان در چهره وطفلی در شکم ,بهتش زده بود وکوچکترین حرکتی نمیکرد,انگار زمان ایستاده بود……… بتول با کمک عزیز ارام به زیر امدو خودرابه آغوش مادر انداخت وداغی آغوش دختر,ماه بی بی را ازبهت بیرون کشید,وچشمها بود که میجوشید.....اشک چشم مادر بر صورت دختر میریخت وداغی اشک دختر روی مادر را گرم میکرد. پا به درون اتاق گذاشتند,همه چیز مثل قبل بود اما انگار چیزی ,یاکسی کم بود.فضای خانه دلگیر وساکت بود. ماه بی بی عباس رابه سینه فشرد واز دیدارناگهانی واوضاع زندگی دخترش جویاشد. ولی فکربتول درپی دیدار پدر بود درهمین هنگام در رازدند,دخترک بیچاره به گمان اینک پدرش است بدون توجه به ضعف وتب بدنش از جا پرید ودرراگشود اما پشت درپسرک نوجوانی,بود که چهره اش بی شباهت به عبدالله نبود جلال پسر کبری امده بود تاشب کنار ماه بی بی باشد وبا دیدن خاله وخانواده اش به سرعت به طرف خانه خودشان راهی شد تا این خبر مسرت بخش رابه مادرش بدهد... ادامه دارد واقعیت نویسنده :حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ پاسی ازشب گذشته بود جلال کار خود را کرد ودر چشم بهم زدنی کل خانواده از امدن عروس فراری سالیان پیش باخبرشدند ,کبری وصغری و بتول و ماه بی بی مثل چندین سال قبل دور هم جمع شده بودند,همه بودند واین مابین گل مجلس کم بود جمعشان جمع بود واین جمع پدر راکم داشت,هر بارکه بتول ازپدر وعلت غیبتش سوال میکرد ,به طور ملموسی بحث عوض میشد,حاضران از هر دری حرفی به میان میاوردند جز انچه که بتول طلب میکرد و هیچ کس پاسخی به سوالش نمیداد. خواهران بتول خوشحال از اینکه خواهر کوچکشان درکنارشان است,غم از دست دادن پدر که بعداز چندین سال کمی از یاد رفته بود ,دوباره جان میگرفت این زخم کهنه انگار نشتری دوباره میخورد واز طرفی ترس از اینکه خبر بازگشت بتول به گوش خان وخانزاده برسد خوشحالیشان را از امدن بتول زایل میکرد و درد مرگ پدر را بیشتر وغصه ی دوباره جان گرفتن حادثه ای دیگر را در فکرشان پدیدار میکرد.خصوصا در این شرایط که یوسف میرزا مانند ببری خشمگین بود,یوسف میرزا پس از ناامید شدن از جستجو وپیدا کردن بتول,به اصرار باقرخان ,همسری اختیار کرده بود و گویا این روزها با همسرش که دخترعمویش بود اختلاف پیداکرده ,کار از زد و خورد هم گذشته وحتی,یوسف میرزا ,پسرسه ساله اش را از مادردورکرده بود و نزد باقرخان آورده بود,بی شک اگراز وجود عزیز وبتول باخبر میشد تمام کاسه کوزه ها رابرسراین دو انسان مهربان وزوج زجر کشیده میشکست وکینه های خفته میجوشید,انوقت بی شک اتفاقات ناگوارتری رخ میداد وچه بسا غوغایی در ابادی میشد که اتش این غوغا چه بسا دامن تک تک افراد ابادی را میگرفت,ماه بی بی ,اوضاع زندگی یوسف میرزا وبازگشتش را در فرصتی مناسب وبه دور از چشم بتول به دامادش گفت واز او راه چاره ای طلب نمود ,باید تصمیمی گرفته میشد که هیچ کس اسیبی نبیند.... ادامه دارد واقعیت نویسنده :حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️