فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازتاب انیمیشن "پویش قهرمان" درباره انتقام از ترامپ و قاتلان سردار سلیمانی در شبکه راشاتودی
🔺راشاتودی در توضیح این ویدئو نوشت:
🔸این ویدئو که پس از دومین سالگرد ترور سردار قاسم سلیمانی منتشر شد، مقامات نظامی ایرانی را نشان میدهد که خودروهای جنگی بدون سرنشین را در حالی که به سمت رئیسجمهور ترامپ میآیند، کنترل میکنند، درحالیکه او در حال بازی گلف است در باشگاه لاگو در فلوریدا!
🔸قبل از اینکه نشانهگر پهپاد روی ترامپ زوم کند، پیامکی به تلفن همراه ارسال میشود که روی آن نوشته شده است: قاتل سلیمانی و دستور دهنده، بهای آن را میپردازد.
#سالگرد_دوم_حاج_قاسم
@Modafeaneharaam
*#مادر_عباس 🥀*
ای بانی اشک و روضه های سقا
ای فاطمۀ دوّم بیت مولا
از دامن تو روح ادب را آموخت
آن تشنۀ بی دست کنار دریا
*#وفات_حضرت_ام_البنین(س) 🥀*
#تسلیت_باد.🏴
@Modafeaneharaam
✍امام علی(علیه السلام) فرموند:
✅اگر سه چیز را در زندگیتان اصلاح کنید ,خداوند سه چیز دیگر را برای شما اصلاح میکند:
❶باطنت را اصلاح کن خداوند ظاهرت
را اصلاح میکند و خوبی ات را سر زبانها
می اندازد .
❷رابطه ات را با خدا اصلاح کن ,
خداوند رابطه ات را با مردم اصلاح
میکند و باعث احترام خلق به تو میشود .
❸آخرتت را اصلاح کن ,
خداوند امر دنیای تو را اصلاح میکند.
📚خصال شیخ صدوق
@Modafeaneharaam
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
باسلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم کانال
روزتون مهدوی انشاءلله🌹
ما گروه #سه_شنبه_های_مهدوی به امید خدا قرار داریم روز ولادت حضرت زهرا به مردم هدیه کاکتوس بدیم🍃
پس به کمک شما دوستداران امام زمان نیاز داریم تا بتونیم برنامه مناسبی برگزار کنیم.
هر بزرگواری قصد کمک داره لطفا به این شماره کارت بفرسته👇
6280231364795244
بنام زارع
اجرتون با صاحب اصلی این کار آقا امام زمان🌹
@Modafeaneharaam
🔰برشی از وصیتنامه و دستخط سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی❤️
✍️سخنی کوتاه از یک سرباز ۴۰ ساله در میدان به علمای عظیمالشأن و مراجع گرانقدر: سربازتان از یک برج دیدهبانی، دید که اگر این نظام آسیب ببیند، دین و آنچه از ارزشهای آن [که] شما در حوزهها استخوان خُرد کردهاید و زحمت کشیدهاید، از بین میرود.
🔹این دورهها با همه دورهها متفاوت است. این بار اگر مسلّط شدند، از اسلام چیزی باقی نمیماند. راه صحیح، حمایت بدون هر گونه ملاحظه از انقلاب، جمهوری اسلامی و ولیفقیه است. نباید در حوادث، دیگران شما را که امید اسلام هستید به ملاحظه بیندازند.
@Modafeaneharaam
📸 کار فرهنگی حضرت ام البنین سلام الله علیها بعد از کربلا/بانویی که دشمن اهل بیت علیهم السلام را هم به گریه انداخت
▪️ابوالفرج اصفهانی (عالم مشهور غیر امامی متوفای ۳۵۶هـ) در کتاب «مقاتل الطالبیین» چنین نقل میکند:
📝 ام البنین [سلام الله علیها] مادر چهار شهید کربلا بود. وی به بقیع میآمد و برای فرزندانش به سوزناک ترین شکل ممکن نوحه خوانی میکرد و مردم جمع میشدند و به نوحه خوانی او گوش میدادند. مروان (حاکم وقت مدینه و از دشمنان سرسخت اهل بیت علیهم السلام) نیز در بین آن افراد بود و نوحه خوانی را گوش میکرد و میگریست.😭
📚 الاصفهاني، مقاتل الطالبيين، ص۹۰
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها ڪسانی مردانه میمیرند که؛
مردانه زیسته باشند...💚
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
@Modafeaneharaam
#دختری_که_هر_دو_نامزدش_شهید_شدند
✨دختر مقاومت✨
آیه شحاده متولد فرودین ۱۳۸۰در لبنان است، او دختری ۲۰ ساله است که از او به عنوان همسر دو شهید یاد میشود🌸
آیه شحاده دختری لبنانی این روزها به سبب داغ سنگینی که در دل دارد بین مردم شناخته میشود. او کمتر از سه سال هر دو نامزدش را قبل از برگزاری جشن ازدواجشان، در سوریه تقدیم حضرت زهرا(س) کرد....💔
@Modafeaneharaam
📌تکریم مادران شهدای تهران در پایتخت
◀️ در آستانه روز مادر و درجهت گرامیداشت و تکریم مقام مادران شهدا؛ تصاویر ۴۰ مادر شهید تهرانی در سراسر پایتخت اکران شد.
◀️ سازمان زیباسازی شهر تهران با همکاری بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، در پویش تکریم مادران شهدا، تصویر مادران شهید را به همراه فرزندان شهیدشان در قابی به یاد ماندنی بر دیوارهای پایتخت آویخت.
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❥◥◤◎﷽◎◢◣❥•
@Modafeaneharaam
💔مادر شهید خجسته:
بهشت صورت بچهی من بود😭
رحلت حضرت #ام_البنین
#مادران_شهدا
#خاطره
فرزند اولم علی در دی ماه ۱۳۸۲ به دنیا آمد. او شیر نمی خورد. من واهمه این را داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت نیت کرد و قرآن را باز کرد و سوره محمد آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمد را آرام آرام در گوشش خواند. در کنار آن آیات زیبا گریه می کرد. صدای زیبایش طنین انداز اتاق شده بود و اشک هایی که روی گونه هایش جاری بود از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن به راحتی علی شیر خورد ...😍
عباس پسر دومم در تیرماه ۱۳۸۴ به دنیا آمد. قبل از تولدش در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و حسی می گفت که او حضرت عباس است. ❤️
خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم . زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی نداشت . پس از چند مدت حالش خوب شد و هیچ نشانه ای از بیماری در بدن او نبود. سال ۱۳۸۵ به شیراز آمدیم و حدود ۶ سال را در شیراز گذراندیم. سال ۱۳۹۲ دوره عالی مجتبی تمام شد و به تیپ ۴۵ شوشتر منتقل شد.
راوی: همسر محترم شهید💔
شهید مدافع حرم مجتبی ذوالفقار نسب🌹
#شهدای_ارتش
@Modafeaneharaam
📸 این تصویر باید عکس منتخب سال شود/لبخند دخترک اسیر در چنگال گرگهای رژیم صهیونیستی!!
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 شعرخوانی "سید بلبل" رزمنده و شاعر لشکر فاطمیون در حضور شهید سلیمانی
+ حاجی اجازه بده چهار کلمه شعر برای مدافعین و حضرت آقا بخونم!
- به این شرط که از من اسم نبری!
@Modafeaneharaam
❤️خاطره ای از شهید مدافع حرم میرزا محمود تقی پور
کار جهادی کردن ، روحیه جهادی داشتن هم میخواد
یکی از خصوصیات #میرزا_محمود ، این بود که تبلیغ رو منحصر در مسجد و منبر و جلسات مذهبی نمیدونست.
در مناسبتها، ایام و یا برنامه های خاص اعم از فرهنگی ، اقتصادی ، محیط زیست و یا حتی ورزشی دنبال این بود که چطور میتواند نقش موثری ایفا کند.
یادمه در یکی از همین مسابقات شهرآورد فوتبال بین تیم استقلال و پیروزی خودش رو به ورزشگاه رسونده بود با مشقت فراوان ،تا اینکه بتونه به بهانه پاسخگویی به مسائل شرعی ، با جوان ها ارتباط چهره به چهره داشته باشه و میگفت جوانان رو که همیشه نباید در مسجد و جلسات مذهبی دید.باید سراغشون رفت.
#شهید حجت الاسلام محمود این عملش آدم رو یاد مضمون روایتی میندازه که در مورد ویژگیهای پیامبر اکرم (ص) میفرمایند :
به سراغ مردم میرفت ومنتظر نمیماند که به سراغش بیایند.
#شهادت_ظهر_اربعین۹۵
@Modafeaneharaam
سادیو مانه، ستاره فوتبال تیم ملی سنگاله که سالانه حدود میلیونها پوند درآمد داره؛ بعد از اینکه مردم تو یه عکس متوجه شدن موبایلش شکسته، تبدیل به سوژه خنده شد، سادیو شوخیا رو با خنده قبول میکرد.
🔸اما به یکی از شوخیا که کمی هم زشت بود این جواب رو داد: چرا من ۱۰ تا ماشین فراری، ۲۰ ساعت الماس و دو جت بخوام؟ پولش رو دارم ولی چرا؟ چه کمکی به پیشرفت دنیا میکنه؟ من گرسنهی نان بودم، من تو مزرعههای زیادی شخم زدم، من پابرهنه تمرین کردم و من مدرسه نرفتم.
🔺الان که میتونم دوست دارم به اونایی که زندگیشون سخته کمک کنم، ترجیح میدم مدرسه بسازم و به مردمی که کم دارن، لباس و غذا بدم.
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی در اینستاگرام!
🔺 واکنشهای پدر و مادر به اشتراکگذاری مسائل شخصی در اینستاگرام چگونه باید باشد؟
@Modafeaneharaam
✨✨✨
همهی گلولههای جنگ نرم، مثل خمپاره شصت است
نه سوت دارد نه صدا!🔥
وقتی میفهمیم آمده که میبینیم:
فلانی دیگر هیئت نمیآید،
فلانی دیگر چادر سرش نمیکند!🚫
🎙#شهیدحجتاللهرحیمی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
@Modafeaneharaam
#شهید_فرید_مهکام🌹
دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران یکی از غواصان بی بدیل و بی نظیر عملیات کربلای ۵ بود که مقام دنیوی پزشکی را با مقام آخروی شهادت مبادله کرد و جاوید و ماندگار شد. و در سحرگاه ۱۹ دی ۱۳۶۵ در کربلای ۵ به جانان پیوست....💔
@Modafeaneharaam
♦️گاهی فقط از برخی فرهنگهای غلط غرب الگوبرداری میکنیم، به نظم، برنامه، قناعت و.. که میرسد، هیچ!
▪️"بیل گیتس" در حال بردن اضافه غذای خود از رستوران است.
▪️حالا ما میگیم بیکلاسیه که بقیه غذامون رو برداریم.
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
و سیاست بود ... و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_سی_و_نهم : خمینی
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ... یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ...
- حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ... پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ... دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... .
.
سری تکان دادم ... نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست ... و توی دلم گفتم ... مگه من مثل تو یه پیرمردم؟... من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ... .
.
دوباره لبخند زد ... من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ...
- اشکالی داره؟ .
.
دوباره خندید ... نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
.
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ... .
- منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود ...
.
حالا اونها هم گیج شده بودن ... حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست... من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ... من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ...
.
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ ... .
.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... چون باید خمینی بشم ...
🔷🔷🔷🔷
💠#قسمت_چهلم : به سفیدی برف
.
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد ... نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن بهتر بود ... .
.
من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ... فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود ... فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ... برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه ... اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ...
.
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ... در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ... تا وسط سرم سوخت ... با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید ... با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ... جلوی پای من بلند شد ... .
.
مثل میخ، جلوی در خشک شدم ... همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ... جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ..
.
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد ... دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب ... بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین ... من رفتم ... رفتم سراغ اون روحانی مسن ...
.
- من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟... شما گفتید: بله ... و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید ... حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ ... .
.
نگاه عمیقی بهم کرد ... فکر کردم می خوای خمینی بشی ... هیچ جوابی ندادم ... تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ... پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ ...
.
خون، خونم رو می خورد ... از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ... یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ ...
.
چند لحظه بهم نگاه کرد ... اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ... خمینی شدن به حرف و شعار ... و راحت و الکی نیست ... .
.
چشم هام رو بستم ... نه می مونم ... این رو گفتم و برگشتم بالا ... .
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_سی_و_نهم : خمینی نشستیم روی صند
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_چهل_و_یکم: قلمرو
خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... .
.
ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ...
.
.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
.
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
.
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
.
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
.
🔷🔷🔷🔷
💠#قسمت_چهل_و_دوم: هادی
.
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ... کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد ... با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن ... اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد ... هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... .
.
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ... مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ... متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد ... مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ... بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود ... .
.
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ... بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ...
.
- کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم ... بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی ... .
- مگه من چطور برخورد می کنم؟ ... .
- همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار ...
.
.
تازه متوجه منظورش شده بودم ... مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست ... نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه ... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ ...
.
.
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم ... جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا ... .
.
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ... .
.
- این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..
.
پریدم وسط حرفش ... و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ...
.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam