👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
💭 مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .
از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
💭 این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
غررالحكم، ج۲، ص۵۲
@modafeaneharaam
وقتی میگفت: دعا کن #شهید بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت را میکرد به او میگفتم نیتت را خالص کن👌 و او همیشه در جواب به من میگفت «باشه! نیتم را خالص میکنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد☺️» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که پس #شهید میشوی.🕊
بعد گفت: جان من😍! گفتم آره محمدرضا حتما شهید میشوی تا این را گفتم یک صدای قهقه خنده از آن طرف بلند شد😂😆 و بلند بلند داد میزد و میگفت مامان راضیام ازت🌹. بهش گفتم حالا خودت را اینقدر لوس نکن😒. بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعایم میکنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد» وقتی این را گفت من داد زدم سرش😤 و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمیکنم شهید شوی😒. گفت: نه! پس همان دعا کن که شهید شوم. بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت...
راوی مادر شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان❤️
#سالروزشهـادت
@modafeaneharaam
#پـدرموشـکےایـران✌️
وقتی بازدید تموم شد، حسن روکرد به کارشناس موشکی روسیه و گفت: اکه میشه فناوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!
ژنرال های روسی خندیدند😂و گفتند:امکان نداره این فناوری فقط در اختیار کشور ماست😏
حسن خیلی جدی گفت: ولی ما خودمون این موشک رو میسازیم✊✌️
و دوباره صدای خندهی اونا بلند شد😂😂 وقتی برگشتیم خیلی تلاش کردیم نمونهش رو بسازیم ولی نشد😬
حسن راهی مشهد شد🚶 به امام رضا متوسل شد و سه روز توی حرم موند. حسن میگفت روز سوم بود که عنایت امام رضا رو حس کردم و... حلقهی مفقودهی کار به ذهنم خطور کرد😍 سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم که به مراتب از مدل روسی بهتر و پیشرفتهتر بود👌
شهید حسن طهرانی مقدم🌹🍃
@modafeaneharaam
چند سال پیش، شناسنامهاش را به من نشان داد تا اگر به سن تکلیف رسیده، شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کند😊. گفتم نمیتوانم خیلی دقیق این موضوع را مشخص کنم، پیش امام جماعت مسجد محل برو و سوال کن. همین کار را کرد و متوجه شده بود به سن تکلیف رسیده است و از همان روز نمازهایش را میخواند👌 و مقلد حضرت آقا بود😍. به دلیل این که لاغر و ضعیف بود، هیچ وقت من و پدرش او را مجبور به روزه گرفتن نکردیم و حتی سال اول، او را برای خوردن سحری بیدار نمیکردیم، اما وقتی دیدم با وجود ضعف شدید، بدون سحری روزه میگیرد، از آن زمان به بعد هنگام سحر او را بیدار میکردم که به من میگفت با این کار ثواب زیادی میبری🌸. به نماز خواندن و روزه گرفتن بسیار مقید بود👌. حتی تابستانها که سرکار میرفت و گچ کاری یا کار نقاشی میکرد، روزههایش را میگرفت.🌸
به ظاهرش بسیار رسیدگی میکرد که همیشه مرتب باشد. حتی وسایل اتاقش هم همیشه مرتب و منظم بود. همرزمانش در #سوریه هم تعریف کردند در آنجا هم بسیار منظم بوده است.☺️
قبل از شهادت بسیاری از عکسهایش را پاره کردتا کمترین خاطره را برجای بگذارد😔💔در سوریه دوستانش میگفتند چند عکس بگیر اگر #شهید شدی، عکست را داشته باشیم...🕊🕊🍃
یکی از دوستانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیندازد...
#کوچکترین_شهیـدمدافعحـرم_سیـدمصطفیموسوی🌹🍃
#سالروزشهـادت🕊🕊🕊
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️بسمربالشهــــــدا❤️ ابو وصال کتاب طلبه دانشجو، #شهید مدافع حرم #محمدرضادهقانامیری #قسمتاول:
ابووصال
کتاب طلبه دانشجو، #شهیدمدافعحرم #محمدرضا_دهقان_امیری🌹
#قسمتدوم:
ازخانه تا مسجد...
دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم☺️ که چند قدمی خانه، وسط کوچه بود.
کلی خوراکی 🍏🍒🍑🍭🍬 و اسباب بازی ⚽️🔫 برایش برداشتم تا مشغول شود.
در قنوت رکعت اول، حواسم به سمت#محمدرضا کشیده شد و از لای انگشتان دستم🖐نگاهش کردم👀
بچهی خوش خوراکی بود😊 خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد 👶
اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم #محمدرضا نیست😳
با نگرانی نمازم را تمام کردم، #محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم و حواس پرت پابرهنه به خانه برگشتم😒
#محمدرضا همهی مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد😂
بچهی بازیگوشی بود و کنترلش سخت...
تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت نبرم، اما سعی کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت کنم👌
راوی:مادر شهید❤️
#ادامهدارد...
@modafeaneharaam