eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.1هزار دنبال‌کننده
30.2هزار عکس
12.1هزار ویدیو
287 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس لو رفته از مدافعـان حـرم در حال استراحت در هتل پنج ستاره😳 @modafeaneharaam
شهیـدی که هر روز کـف پای مـادر را میبوسید☺️ 🌷شهیـد مدافـع حــرم امیر لطفـے🌷 @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
توروخـــــدا واسه همـــه بفرستید🙏، حتمـــــا ببینیـد 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
سر قبر نشسته بودم … باران می آمد.   روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن …. از خواب پریدم. مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم. زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره… ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی سالگی … باران می بارید شبی که خاکش می کردیم… @modafeaneharaam
مدافع حرم که باشی... یعنی دل بکنی از دنیا و همه‌ی وابستگی‌هات یعنی دل بکنی از نگاه پر مهر مادرت💛 یعنی دل بکنی از عشقت همسرت❤️ یعنی دل بکنی از بابایی گفتن‌های دخترت💚 @modafeaneharaam
روح الله خدمت حضرت آقا رفته بود😍 از قرار ، آقا به او فرموده بود چه قد رعنایی داری. 😊 بچه کجا هستی؟ 🍃 پسرم هم گفته بود بچه آمل هستم. ☺️ بعد حضرت آقا به سر پسر شهیدم دست می‌کشند و به روح الله می‌گویند: «دانه بلند مازندران!» 😅☺️ خاطره ای از مادر شهید حاج روح الله سلطانی 🍃🌹 مدافعان حرم 🍃👇 join 👇🍃 @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
فرزنـد شهید مدافـع حرم مهـدی حیدری که قبل از رفتن پدرش از او سوغاتی میخواهد....😔
هرگز به غير جانان ما جان نمي فروشيم جان مي دهيم اما جانان نمي فروشيم دشمن اگر ببخشد کاخ سفيد خود را يک تار موي رهبر بر آن نمي فروشيم  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽پخش مستند کاری از مرکز رسانه‌ای فاطمیون و مرکز مستند حقیقت 🌀تهیه کننده و کارگردان : ساسان فلاح‌فر ♦️به مناسبت سالروز تاسیس لشکر همیشه پیروز فاطمیون 🔹یکشنبه 23 اردیبهشت 🕢ساعت 19:30 📺شبکه 2 سیما ❇️ @AmmarFest
امان از وقتی که دختـر باشے و دلت یک بغل بـابـا بخواد.... فقط یک بغل بابا... شرمنده‌ی دختـران شهـداییم😔 @modafeaneharaam
شهیـد مدافـع حــرم🍃 پزشک محمدحسـن قاسمی🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
شهیـد مدافـع حــرم🍃 پزشک محمدحسـن قاسمی🌹
ده ماه بود که می‌رفت سوریه و دو ماه یکبار می‌آمد مرخصی. دفعه آخر در ماه مبارک رمضان یک زخمی را تحویل گرفته بود که بیاورد تهران تحویل بدهد. چون در تهران آمبولانسی🚑 که برای تحویل مجروح آمده بود امکانات لازم را همراه نداشت که زخمی را تحویل بگیرد. خودش هم پیاده می‌شود و با تجهیزاتی که از سوریه آورده بود او را به بیمارستان می‌رساند و نمی‌تواند با هواپیما برگردد. چند روزی اینجا بود. مرتب زنگ می‌زد و سوال می‌‌کرد که پرواز چه شد✈️دل تو دلش نبود که برود... به او می‌گفتیم حالا که هواپیما آماده نیست چند روز بیشتر بمان پیش ما. همان موقعی بود که درگیری‌های حلب شدید شده بود. 💣 می‌گفت بچه‌های ما الان دارند توی حلب لت و پار می‌شوند ما بیائیم اینجا دنبال خوش گذرانی؟!... @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
محمدحسن به یکی از دوستانش که از محصل‌های پدرش بوده و حالا طلبه شده بود، سپرده بود که برایش همسری پیدا کند که با سوریه رفتنش هم مشکلی نداشته باشد. برایش از قم یک مورد پیدا شده بود. دفعه آخری که آمده بود بنا بود برای انجام مقدمات برویم قم. مقداری طلا💍هم گرفته بودیم. گفت: "این طلاها را برای چه گرفته‌اید؟" گفتیم برای رسم و رسومات ازدواج لازم است. لبخندی زد 😊 و گفت: "من می‌خواهم با یک عروسی ازدواج کنم که از این چیزها نخواهد." آن موقع درست منظور حرفش را متوجه نشدیم.!! اما بعدها فهمیدیم که او داشته خود را آماده می‌کرده تا به حجله شهادت برود...گفتیم حالا یک مرتبه برویم. همدیگر را ببینید اگر پسندیدید بقیه کارها را به مرور انجام می‌دهیم. گفت: "من فعلا وقت ندارم. یک سالی این قضیه را به تعویق بیندازید." و انتظار او برای رسیدن به معشوق حقیقی‌اش به یک سال نکشید و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش رسید... @modafeaneharaam
🌹دلنوشته شهید محمدحسن قاسمی در سوریه🌹 بسم الله روز سختی بود. با زبان روزه از صبح تا افطار پشت فرمان بودم و کارهای مختلفی انجام دادم. افطار که شد مقر نصر بودم. حاج قاسم آمد. ادای احترامی کردم و برای خوردن افطار اجازه مرخصی خواستم. رخصت گرفتم. محافظ حاج قاسم نگاه چپی به کلت برونینگ کمرم کرد. توپخانه شدید می‌زد. می‌دانستم خبری باید در خلصه  باشد. خنده‌ حاج قاسم می‌گفت خبر خاصی نیست. افطار کردم. داوود گفت دور ما در زیتان شلوغ شده. حرکت کردیم به سمت عامر تا وضع بیمارستان را چک کنیم. در مسیر داوود گفت:  محاصره شدیم. به سرعت به خلصه رفتیم که به امور برسیم. من بودم و حاج یعقوب فرمانده بهداری حلب. داوود ترکش خورده بود و دور تا دورش خمپاره می‌خورد. یک عده را با آمبولانس فرستاده بود خلصه و خودش پیاده زده بود به راه. قضیه پیاده رفتنش طولانی است. چراغ خاموش حرکت کردیم به سمت برنه. تویوتا هایلوکس داخلش چراغ‌های اضافی و به درد نخوری دارد که لامذهب اصلا نمی‌گذارد در شب استتار کنیم. تک پوش آبی به تن داشتم درآوردم و روی چراغ‌های داخل ماشین انداختم. ادامه مسیر را برهنه می‌راندم. لعنت بر پدر و مادر پشه‌ها که در همین فرصت کمر و شکمم را به فنا دادند. برنه خبری نبود. تازه خبر پیاده رفتن داوود به گوشمان رسید. چراغ خاموش برگشتیم. گلوله‌های بی‌هدف زیاد به طرفمان می‌آمد ولی چیزی به ما نخورد. بیشتر از گلوله باید مواظب ماشین‌ها و تانک‌های چراغ خاموش مسیر بودم. برگشتیم خلصه. پیاده رفتیم طرف زیتان دنبال داوود. وسط راه حاج یعقوب منع کرد. برگشتم. داوود پیاده رسید. رفتیم ‌پیش خط خودی که پیاده‌ها را نزنید خودی هستند. داوود را سوار کردیم. ترکش به کمرش خورده بود. نفهمیده بود می‌گفت کمرم گرفته. پانسمان کردم. دنبال بچه‌های سوری زیتان رفتم نصر. گفتند زیتان امن است، نترس. برگشتم مقر خاطره نوشتم.
مدافعان حرم 🇮🇷
به یاد شهیــد قاسمے🌷
گذشت آن زمان که نفت را طلای سیاه می گفتند...🍂 این روز ها طلا تویی و سیاه هم چادرت... 😍🍃 #مدافعان حرم 🍃👇 join 👇🍃 @modafeaneharaam
داستان تحـول عجییب😳 یکی از کاربران👇👇👇
سلام‌ دوستان من یه دختر ۲۷ ساله هستم که میخوام داستان متحول شدنم بخونید من تویه خانواده معمولی زندگی میکنم که یه برادرم در دارم خانواده من نه پدرم اهل نماز بود نه خود من پدرم که اصلا نمیدونه نماز چند رکعت هست منم بلد بودم ولی هرموقع حالش داشتم میخوندم مادرمم که هرموقع دلش میخواست نمازمیخونه برادرم ولی اهل نماز قران روزه هست دوستان اینکه یه تیکه که براتون تعریف کردم به خاطره این هست که به خاطر گناه خودتون کسیو مقصر ندونید نه دوست ادم مقصر هست نه پدر مادر ادم ازتون خواهش میکنم راهتون پیدا کنید کسی بخواد خودش پیدا کنه این حرفا همه بهانه هست من تا ۳ سال پیش یه دختر تخس بد دهن بودم و مثل بیشتر دخترای دیگه دوست پسرهم داشتم نه واسه ازدواج این حرفا فقط واسه سر گرمی وقتم بگذره اخه مادرم نه اجازه میداد من با دختری دوست بشم که وقتم بگذره نه اجازه میداد برم سرکار یا کلاسی چیزی جوری شده بودم هروز بایه پسر حرف میزدم ولی یه خوبی که داشتم باهیچ پسری نمیرفتم سرقرار ،همیشه هم ارایشم داشتم بد حجابیم داشتم جلو فامیل های نزدیک نامحرم هم بودن سر لخت بودم نه به طوری برخورد میکردم که انگار ادم خرابی هستم خدایی نکرده یه اخلاقی که داشتم فازم پسرونه بود مثلا سرلخت میرفتم جلو پسرا فامیل خودم دختر حس نمیکردم همیشه هم عکسای رنگوارنگم ارایش کرده رو پرفایم میزاشتم یه چند مدت بود از خودم خسته شده بودم واقعا کارام حرکاتم احساس خفگی بهم دست میداد اهل نماز قران هم نبودم اصلا بلد نبودم قران بخونم تا این شد رفتیم مشهد ۳ سال پیش شب عید غدیر مشهد بودیم از خدا امام رضا خواستم راهمو نشونم بده خلاصه اومدیم خونه یه مدت کوتاه که گذشت کلا از گوشی بدم میامد هرکس زنگ میزد کلا گوشیو خاموش میکردم به نماز خوندن فکر میکردم منه دختر تخس پرو شده بودم یه دختر اروم ساکت شروع کردم نماز خوندن ولی نماز صبحام خواب میموندم! ولی هنوز ارایشم داشتم ولی به حجابم فکر نمیکردم تا شد محرم اومد دوشب مونده بود به اربعین خواب دیدم یه جنازه از گردن به پایین کفن کرده ولی با صورتی ارایش کرده پیش خودم تو خواب سوال بود چرا این از گردن به پایین کفن شده تو خواب صدایی حس کردم میگفت مجازاتش به خاطره اینکه چهرشو در دید نامحرم میزاشته خلاصه از خواب پریدم ترسیده بودم هی با خودم کلنجار میرفتم اخر هرچی لوازم ارایش داشتم دور ریختم همه عکسامم از پرفایلم برداشتم همون روز شبش خواب دیدم که میشد شب اربعین خواب دیدم تو حیات حرم امام حسین هستم مردا دارن تو حیات سینه زنی میکنن فقط من خانم اونجاه بودم همه مرد بودن گفتم بیام بیرون که این مردا بهم نخورن اومدم بیرون دیدم هوا بارونی نم نم نسیم خنکی به صورتم میخورد بچه ها به فاطمه زهرا اصلا خواب نبود یهو تو خواب به خودم اومدم دیدم من چادر سرم هست اونم محجبه نه چادر معمولی تو خیابون هیچ کس نبود یه پرنده هم پرنمیزد ناراحت سرم پایین بود داشتم از کنار خیابون حرکت میکردم یه لحظه سرم اوردم بالا دیدم رو به روم اونطرف خیابون یه دسته ادم با دوتا اقای سبز پوش دارن بمن نگاه میکنن لبخند میزنن اون دوتا اقای سبزپوش تقریبا صورتشون هم بسته بود دستشون بردن بالا با اشاره گفتن بیا سمت ما از خواب پریدم دیدم ساعت ۷ صبح هست روز اربعین تصمیم گرفتم محجبه بشم و شروع کنم قران خوندن خودم یواش یواش به تنهایی قران یاد گرفتم راحت میخونم،ازونجای که خدا خیلی باهام یار بود یه خانم مومن محجبه با ایمان سر راهم قرار داد که با دنیا عوضش نمیکنم الانم مامان صداش میزنم چون در حد مامانم برام عزیزه بچه ها ازون سال هر خطایی ازم سر میزنه خدا به یه وسیله ای تو خواب بهم اخطار میده من حتی وضوع گرفتن بلد نبودم خواب دیدم یکی داره رو دستم اب میریزه وضوع بگیرم بلد بودما حرکاتشو ولی دقیق بلد نبودم الان دیگه الله اکبر میگه سر نمازمم هرجا باشم سرهرکاری باشم میزارم زمین میرم سراغ نمازم
امروز شهــــــــــدا میگن: ســــــــــلام صبح بخیر..🌹 قـــــرارهامون یادتون نره.. برای خدا ڪارڪنید... و به او توڪل ڪنید... مثـــــل ما... @modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا