مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_ب
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_یکم
بنا به گزارشات رسیده به دفتر عملیات ، در مقابل هر پایگاه یک اکیپ از ارتش بعثی ها مستقر بود و یک پرده پوششی در آنجا درست کرده بودند که از جای جای آن عراقی ها و ضد انقلاب ، به داخل ایران رفت و آمد داشتند .🚶♂
دره حاج عمران یکی از آن سوراخ سنبه ها بود .همیشه پر آب و سرسبز ، تابستانها شده بود پایگاه تجهیز و آموزش و تدارکات ضد انقلاب .
دشمن سرمایه گذاری وسیعی روی این منطقه کرده بود و ما این محل را برای عملیات والفجر ۲ ، انتخاب کردیم .
خدا رحمت کند شهید مهدی باکری ، این منطقه را پیشنهاد داده بود✨ .با شناختی که از منطقه داشت می گفت :«اگر ما اینجا را بگیریم شاهراه بزرگی را تصرف کرده ایم»
هر چه بیشتر منطقه را زیر و رو می کردیم شناسایی ها بیشتر ما را نگران می کرد 🥺.تا آن زمان تیپ المهدی عملیاتی در غرب کشور نداشت و خصوصا مناطق دو عارضه و کوهستانی ، بیشتر ما در جنوب و دشت سر و کار داشتیم.اما آنها خط پیوسته ای نداشتند که بشود ارزیابی کرد و ابتدا و انتهای آن را تخمین زد.😕
می خواستیم از دو طرف آنها را قیچی کنیم تا بلکه بتوان خط را جمع و جور کرد .اگر جمعا ۵۳ پایگاه در منطقه دره حاج عمران بود ، برای هر کدام جداگانه نیرویی آماده و هر نیرو برای خودش تقسیم کار می کرد .هر پایگاه را از دو یا چند محور باید مورد هجوم قرار می دادیم تا کاری صورت بگیرد که می خواستیم.👍
بیشترین توجه و دقت برای گردانهای عمل کننده در طول جنگ را در عملیات والفجر دو به خرج دادیم.آن وقت با اصراری که عمو مرتضی داشت و مرتب به ما سر میزد ، به گردان فجر رفتیم و وضعیت دشمن را گوشزد کردیم .یادم هست گفتم :
_محلی که شما وارد می شوید جاده ای است که از زیر پارک موتوری عبور می کند و کلیه پایگاه های دشمن را تغذیه می کند .اگر شما بتوانید گلوگاه را بگیرید دشمن در چنگال ما خفه می شود 👊.اما اگر خدای نخواسته نتوانستید منطقه را حفظ کنید همان واقعه که در صدر اسلام در احد پیش آمد برای شما اتفاق می افتاد.
هرکسی سوالی داشت و پرسید و شنید .
حالا که مدت ها گذشته ،هرگاه به کوه سر به فلک کشیده ای نگاه می کنم یاد دلاوری ها ، سادگی و ایثار همه بچه ها می افتند و مرتضی را چکاد آن کوهها می بینم که به ما لبخند میزند و اشلو می گوید.❤️
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_بی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_یکم
گفتند استقامت کنید نیروهای پشتیبانی در راه هستند و به شما می رسند که البته نرسیدند.
عقیقی به تپه کوچکی که نزدیکمان بود اشاره کرد و گفت: میریم اونجا از خودمون پدافند می کنیم»
به سمت تپه دویدیم .افتان و خیزان تعقیبشان می کردم کم کم غرش تانکها را میشنیدم که بیشتر و نزدیکتر میشد .ما در کمرکش تپه پناه گرفته بودیم.
_میرم ببینم وضعیت اون طرف چطوره؟!
_منم بیام؟!
_یا علی مدد!
از شیب تند تپه بالا رفتیم .عقیقی رو به من کرد و گفت: دست بالا قبل از شهادت حرف دیگه ای نزد؟!
گفت: نباید محاصره همون کنن.
هردو بالای تپه بودیم آن پایین عراقی ها نورافکن ها را روشن کرده بودند و تانک های شان آرایشی تهاجمی داشتند.
_بی فایده است باید برگردیم.
_دارم محاصرمون می کنند؟!
_بله!
عقیقی رو به من کرد و ادامه داد: باید مقاومت کنیم دستور داریم.
از صفحه سرازیر شدیم دل توی دلم نبود.
_اون طرف چه خبر بود؟!
_ایشالله خیره!
رو به من کرد و گفت :اگر موفق شدیم باید پیکر دست بالا را برگردانیم عقب.
بعد هنگامی که صدای جیر جیر شنی تانک های دشمن با لرزش خفیف زمین همراه شد دستور عقب نشینی را شنیدیم.
به سرعت به راه افتادیم از جاده شنی و شیارهای خاکی گذشتیم. امدادگر های زخمی ها را عقب می بردند ایستادم و اطراف خیره شدم تام هالند شهادت دست بالا را پیدا.
کسی دستم را گرفت و گفت :راه بیفت دیگه.
مراحل داد بی اختیار به راه افتادم دوباره گلولهباران شدیم، و وقتی به موضع خودمان برگشتیم ،من مانده بودم و عقیقی و یکی از برادران افغانی.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_یکم
.
گفتم :میبینی که فضا بسته است باید رعایت کنند. زن و بچه توی ماشین است انگار که روی قوز افتاده باشند. به ویژه چند نفری که عقب نشسته بودند شروع کردند به آتش زدن مجدد سیگارهایشان و سیگار به سیگار روشن کردند و دودش را فوت کردند جلو تا حال ما حسابی گرفته شود. من دوباره به نشانه ی اعتراض پا شدم ولی آنها غره به ورزشکاری ،خود هیچ اعتنایی نکردند و چند تا متلک هم بارم کردند. شمس الدین چشم غره ای به من رفت که نگفتم کاری به کارشان نداشته باش. همچنان به دری وری گفتنشان ادامه میدادند که شمس از جایش بلند شد و از آنها عذرخواهی کرد همان طور که رو ازشان بر میگرداند و مینشست گفت :شما ببخشید من داداشم را ادب میکنم .
گفتم :عجب کار اونا زشته شما منو ادب میکنی. این بار حرف رکیک تری حواله ی ما کردند بعدش هم گفتند: اگر مردید بیایید پایین تا حالیتان کنیم.
گفتم :داداش بیا بریم پایین حق با ماست. مردم هم طرف ما را میگیرند .مگر از چی میترسی؟ یا میخوریم یا میزنیم. از این دو حال که خارج نیست .
گفت: ای ،بابا انگار حرف حالیت نیست. گفتم که ما نباید با مردم درگیر بشویم. تحمل دود سیگار آنها از معرکه و زدوخورد که آسان تر است. درضمن چون آنها مسافر شهر ما هستند به نوعی مهمان به حساب می آیند و وظیفه ی ماست که تکریمشان کنیم .
قانع شدم که بنشینم و هر چه شمس الدین گفت عمل کنم اما حالا اسکی بازان دست بردار نبودند و وقتی دیدند راننده هم با آنهاست و در سیگار کشیدن همراهیشان میکند شاخ شدند که نه الا والله باید بیایید پایین و دعوا کنیم راننده هم به دستورشان ماشین را کشید کنار و سریع پیاده شدند و به زور ما را هم از ماشین پایین کشیدند. پشت سر هم بد و بیراه میگفتند و طعنه پلکه میزدند و چون تعدادشان بیشتر از ما بود مطمئن بودند که پیروز میشوند و این بود که تا پایین آمدیم، بلافاصله زنجیری را به طرف من پرتاب کردند که به پشتم خورد و خون جاری شد طوری زخم شد که تا ماهها آبله میزد و نمیتوانستم به پشت بخوابم. اوضاع که چنین پیش رفت شمس الدین جلو آمد و گفت: خب زدید دیگر کافی است. اصلاً من مجدد عذر میخواهم اگر اجازه بدهید دستتان را ببوسم تا غائله تمام شود .
حرصم حسابی درآمد. گفتم :داداش چرا خودت را کوچک میکنی؟ ظاهراً این آدمها ارزش این همه گذشت و محبت را ندارند .اینجا بود که پرروتر شدند و خواستند دست به یقه بشوند و همچنان چند نفری ناسزا میگفتند .شمس درآمد که اگر ادامه بدهید پشیمان میشوید .پشیمان میشوید، پشیمان میشوید!
سه بار تکرار کرد. با دهن کجی گفتند :مثلاً چه غلطی میکنی؟ با این کلمه صبر سید ،سرآمد بیدرنگ کلت کشید و بین پای یکیشان شلیک کرد.
گفتم: ای بابا چرا زودتر نزدی حتماً من باید کتک می خوردم تا شما اقدامی بکنید؟ گفت: آره تو باید این زنجیر را میخوردی چون هر چه گفتم دست بردار گوش نکردی.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_بیستم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_یکم
با روشن شدن هوا ، ماشینهایی که از خط مقدم می آمدند اجساد مطهر را با خود می آوردند. معلوم بود، اتفاق بدی رخ داده است .با تمام این سختی ها و ناراحتی ها جا برای شوخی و خنده هم وجود داشت. چون واقعاً نیاز به روحیه داشتیم.
بعضی مواقع در همین ساعات اضطراب و ناراحتی که ناشی از شوک سخت ناموفق بودن عملیات بود؛ باز هم بچه ها شوخیشان میگرفت. یک بسیجی خوش اخلاقی به نام مهرابی در بین ما بود .ایشان یک آینه ای کوچک همراه داشت در بین بچه ها کس دیگری آینه نداشت. مهرابی مدام به سر و روی خود میرسید زلفهایش را با دقت شانه میزد طوری شده بود که همه اسم او را آینه گذاشته بودند. هیچ کس مهرابی صدایش نمیکرد. هر کس به آینه نیاز داشت بلافاصله میگفت:
_آقای آینه کجا رفته است؟
مهرابی هم از این شوخیها اصلاً آزرده نمی شد .نزدیکیهای غروب بود از سنگر بیرون آمدم تا سری به هم محلیهای خود بزنم .سنگر گروهان سوم با سنگر ما فاصله ای نداشت. از کنار خاکریز که رد شدم ،کرم کوهکن در بریدگی خاکریز سرگرم کاری بود .دود کمی از شیار به هوا میرفت به نزد کرم رفتم. کتری سیاه را که دیدم یاد چایی افتادم .دهانم آب افتاد نزدیک به یک هفته ای بود که چایی ندیده بودم. سلام کردم. به سردی جواب سلامم را داد.
پرسیدم:
_چه خبر عمو کرم؟ انگار چایی داری؟!
با خونسردی گفت:
_سیگارم ته کشیده و حوصله ی شوخی ندارم برو رد کارت.
دویدم و از سنگر یک لیوان پلاستیکی قرمز رنگ برداشته و تند به نزد کرم برگشتم.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam