مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادر شهید💚
#قسمت_نـهـم
مقاومت به اعتبار یازهرا(س)
تعریف میکرد در دوره #دانشکده،یک بار یکی از مقامات مهم #حماس به جمع آنها آمده بود.🙂 می گفت آمد سخنرانی🎤 کرد وقتی صحبت از پیروزی حزب الله لبنان در جنگ۳۳روزه شد✌️ گفت:<<ماهم سالها در برابر اسرائیل مقاومت کرده ایم☝️ ،اما ما این پیروزی راکه حزب الله در جنگ۳۳روزه به دست آورد هیچوقت نتوانسته ایم به دست بیاوریم.👌
اگر دنبال رمز پیروزی حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید،رمزش این است که آنها #یازهرا(س)دارند✌️ و ما نداریم🍃.>> محمود رضا از قول این شخص در آن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد.🍃
گفته بود اگر رزمندگان مقاومت، علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام می دهند🍃،این روش را از عملیات شهادت طلبانه #شهیدحسین_فهمیده در ایران الگو برداری کردند.☺️👌
#قسمت_دهـم
🍁#تـوشـهـیـدنمـیـشـوے
بعدازاینکه درسال 1382به عضویت سپاه درآمد از تبریز رفت🍃. یکی از بهانه هایی که آن موقع برای برگشتن محمودرضابه تبریز وجودداشت وصلتش با خانواده های تبریزی و به تبع آن انتقال کارش به تبریز بود.🍃
علی رغم اصرارهای پا هیچ گاه به این کار تن نداد🙂. درصحبت های مفصلی که آن اوایل باهم می کردیم معتقدبود برگشتنش به تبریز مساوی با کوچک شدن ماموریتش است.☺️☝️
چون از اول در فکر پیوستن به نهضت جهانی #اسلام بود.👌
بعداز اینکه این فرصت را به دست آورد به کار با بسیجی های جهان اسلام افتخار می کرد.☺️ اصلا این ترکیب #نهضت_جهانی_اسلام را من از #محمودرضا یادگرفتم وآن را اولین باراز زبان او شنیدم.🙂
حاضرنبود آمدن به تبریز راباچنین فرصتی عوض کند🍃. ماندن درتهران برایش به معنی ماندن در میانه میدان و برگشتن به تبریز به معنی پشت میزنشینی و از دست دادن فرصت خدمتی بود 🍃که برای آن نیروی #قدس را انتخاب کرده بود.✌️
یادم هست یکبار که خیلی سخت گرفتم و تا صبح با او بحث کردم ،قاطع به من گفت:من پشت میز بروم می میرم😒. بعد از اینکه در تهران
تشکیل #خانواده داد❤️، در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانواده اش را بردارد و برود #تبریز زندگی کند،گفته بود #توشهیدنمی_شوی.😒🌹
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸 نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_هشتم رسیدیم مهران.فردا از مرز
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_نهم
بارون شدت گرفت.جوراب و چادرم خیس خیس شده بود.اشک های صورتم زیر بارون دیگه معلوم نبود💔.همین جوری راه می رفتم.کاری هم نداشتم پاهام داره روی این سنگ های سرد یخ میزنه.مبهوت بودم.توی باورم نمی گنجید و نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم.‼️
من..#اربعین...حرم مولا...ایوان نجف..😭😭
دستم رو می مالم به در و دیوار حرم.بوی بابا میده.بوی همون بابایی که تابوت مادرم رو کنار گهواره محسن ساخت و سوخت...😔😔
چقدر این بو برای دختر یتیمش آرامش بخشه...
بوی همون بابایی که خودش و بچه هاش توی تاریکی شب،غریبانه مادر رو خاک کرد وسوخت...😭😭😭💔
بوی همون بابایی که شاهد دیوار و در بود...😭😭
آره بابام خیلی چیز هارو دید و دید و دید...
بوی همون بابا...
همونی که فاتح خیبر بود...👌
بوی بابای زینب رو می داد.بوی بابای حسن رو می داد.بوی بابای ام کلثوم رو می داد.بوی بابای عباس رو می داد❤️.بابام خیلی خوش بو بود.اما...
اما به غیر از همه این عطر های مدهوش کننده...
حرم بابام بوی سیب رو می داد...
همه جای حرم بابام بوی سیب پیچیده بود.🍃
دیگه پاهام از سرما هیچ حسی نداشت.همون جا زیر بارون وسط صحن نشستم.دور و اطراف رو که نگاه کردم فقط من حالم این نبود.صداها توی گوشم میپیچه.
اینجا کجاس؟مگه میشه قشنگ تر از اینجا؟اینجا خود بهشته...✨
هر گوشه ایوون یه دسته سینه زن.
گوشه به گوشه حرم دسته دسته شده بود.
از یک طرف صدا میومد:امیری حسین....✋
از طرف دیگه نجوای :علوی میمیرم مرتضوی میمیرم انتقام حرم زینب و من میگیرم...✌️
صدا ها توی هم قاطی می شد و نوای قشنگی رو می ساخت.
هرجا سرت رو برمی گردوندی سینه زنی بود.انگار دوباره محرم شده.انگار نه انگار چهل روز می گذره.چهل روز.🏴
چهل رو می گذره از بی بابا شدن سکینه.چهل روز عین برق و باد گذشت از کتک خوردن رقیه😔چهل روز گذشت از نیومدن عمو.چهل روز گذشته.چهل روز از رفتن اصغر چهل روز از نبودن اکبر....😭😭
نه چهل روز نمی گذرد...
اصلا از آن روز به بعد مگر زمان توان حرکت دارد؟
مگر می شود؟
حسین نباشد و چهل رو بگذرد‼️
چیزی برای نوشتن نداشتم جز این:
باخبران غمت بی خبر از عالمند...
پايان قسمت نهم
امیدوارم لذت برده باشید
#کپی_با_صلوات🌸
@Modafeaneharaam
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_نهم
استاد راغب مصطفی غلوش آمده بود مشهد.
محسن شش سال بیشتر نداشت. همراه مصطفی آمده بود حرم که غلوش را از نزدیک ببیند و قرائت زنده اش را بشنود.
🔆🔅 اما چیزی که در آن محفل چشم محسن را گرفته بود، قرائت غلوش نبود! قرائت غلوش در "حرم امام رضا علیه السلام" بود.💕
😍🍂 حرم آقا آنقدر در نگاه محسن بزرگ بود که روی بزرگی غلوش سایه می انداخت.
خانه شان، خیابان طبرسی بود .کوچه جوادیه .نزدیک حرم. ❣
صدای تلاوت قاری های حرم تا خانه آنها می آمد. پیش خوانی اذان که شروع می شد گوش های محسن هم تیز می شد سمت قرائت ها.
🎙📢می دانست بلندگوی حرم مال قاری های اسمی است. آن روز در محفل غلوش آرزویی که خیلی وقت توی دلش داشت یک دفعه آنقدر بزرگ شد که به زبانش آمد.
🐝 به مصطفی گفت:
🔶🔸 داداش! من خیلی دوست دارم حرم امام رضا علیه السلام قرآن بخونم.
مصطفی از بلند پروازی محسن خوشش آمد. گفت:
🔻🔺هرچی می خوای از خودش بخواه!
محسن خواست و آقا پذیرفت. 🙏
💖دوسال بعد، صدای نازک ِ هشت ساله اش توی صحن ها و رواق ها پیچید.💖
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 8⃣ #قسمت_هشتم ☘اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:حرمت مومن از
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
9⃣ #قسمت_نهم
♨️در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضربالمثل بود آش نخورده و دهن سوخته! شخصی در میان جمع غیبت کرده یا تهمت زده و من هم که غیبت را شنیده بودم در گناه او شریک شده بودم. چقدر گناهانی را دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط برایم گناه ایجاد کرد! خیلی سخت بود خیلی...
🌀حساب و کتاب خود به دقت ادامه داشت اما زمانی که نقایص کارهایم را میدیدم، گرمای چپ گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد حرارتی که نزدیک بود و تمام بدنم را میسوزاند! همه جای بدنم می سوخت به جز صورت و سینه و کف دست هایم!
🔆برای من جای تعجب بود چرا این سمت بدنم نمیسوزد.. جواب سوالم را بلافاصله فهمیدم. از نوجوانی در جلسات فرهنگی مسجد حضور داشتم. پدرم به من توصیه میکرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا و اهل بیت علیه السلام اشک میریزی
✳️قدر این اشک را بدان و به سینه و صورت خود بکش من نیز وقتی در مجالس اهل بیت گریه میکردند اشک خود را به صورت و سینه می کشیدم. حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدن نمیسوزد
💢نکته دیگری که در آن واحد شاهد بودم به اشکال توبه به درگاه الهی بود و دقت کردم که برخی از گناهانم در کتاب اعمال نیست. آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم... بعد از اینکه انسان از گناه توبه کند و دیگر سمتش نرود گناهانی که قبلاً مرتکب شده بود کاملا از اعمالش حذف می شود.
💥حتی اگر کسی حق الناس بدهکار است،اما از طلبکار خود بی اطلاع است با دادن رد مظالم برطرف میشود. اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند... اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد باید در آن وادی صبر کنیم تا بیاید و حلال کند
🔰از ابتدای جوانی به حقالناس بیت المال بسیار اهمیت می دادم. لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشوم و یا اگر در طی روز کار شخصی یا تلفن شخصی داشتم، کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام میدادم. با خودم میگفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است.
🌷این موارد را در نامه عمل می دیدم. جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی! اتفاقا در همانجا کسانی را میدیدم که شدیداً گرفتار هستند گرفتار رضایت تمام مردم،گرفتار بیتالمال!
🔴 این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت. من به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من وفات کردن ببینم یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند. یا اگه کسی را میدیدم لازم صحبت نبود به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد.
✔️ چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال و آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمامی مردم کشور حتی آنهایی که بعدها به دنیا می آیند حلالیت می طلبیدند!! اما در یکی از صفحات این کتاب قطور یک مطلبی برای من نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم!
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACCptf9vesrYla5aB1B6DvM3-QBj7R1wACLwgAAl2pqVMgBhoFZC9ToR4E.mp3
13.93M
#بشنوید
#قسمت_نهم
🎧کتاب صوتی #سلام_بر_ابراهیم
💞بر اساس زندگی شهید ابراهیم هادی
این قسمت: کشتی
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_هَشتُم 🌺 از آتــش غیــرت و غضــبــے ڪـه بـه جــان پ
❤️(هوالعشق)❤️
#رمان_تنها_میان_داعش
🌹 #قِسمَت_نهم 🌺
شــب چــهارمــے بـود ڪـه با ایـن وضــعیت دور یــڪ ســفره روی ایــوان مینشسـتیم، من دیگــر حـتــے در قلــبم با او قــهر ڪـرده بـودم ڪــه اصــلا نگــاهش نمــےڪــردم و دســت خــودم نبــود ڪـه دلــم از بیگــناهــےام همــچنان میســوخت. شــام تقــریباً تمــام شــده بــود ڪـه حیــدر از پــشت پــرده سڪــوت هــمه ایــن شـبها بیـرون آمـد و رو به عمــو ڪـرد :«بابا! عــدنان دیگــه اینــجا نــمیاد.» شنــیدن نـام عــدنان، قــلبم را به دــیوار ســینهام ڪــوبید و بیاختــیار سـرم را بــالا آورد. حــیدر مستــقیم به عــمو نــگاه
مــےڪـرد و طــوری مصــمم حــرف زد ڪــه فاتــحه آبــرویم را خــواندم. ظـاهراً دیــگر به نتیــجه رسیــده و میخواســت قصــه را فــاش ڪــند. باور نمیڪــردم حــیدر اینـهمه بیرحــم شــده باشـد ڪــه بخــواهد در جـمع آبرویــم را بــبرد.😟 اگــر لحظهای ســرش را میچــرخاند، مــےدید چــطور با نــگاه مـظلومــم التمــاسش مــےڪـنم تا حـرفــے نزنـد😢 و او بیخبــر از دل بیتابــم، حرفـش را زد:«عــدنان با بعــثیهای تڪــریت ارتـباط داره، دیــگه صــلاح نیس باهاشون کار کنیم.» لــحظاتــے از هیــچ ڪـس صــدایــے درنیـامد و از هــمه متــحیرتر مــن بــودم.😲 بعـثیها؟! به ذهــنم هم نمــےرسید بــرای نــیامدن عــدنان، اینــطور بهــانه بتــراشد. بیاخــتیار مــحو صــورتش شــده و پلڪـے هـم نمــےزدم ڪـه او هــم ســرش را چــرخاند و نگاهــم ڪـرد و چـه نــگاه سنــگینــے ڪــه اینبــار مــن نــگاهم را از چشــمانش پــس گرفــتم و ســر به زیـر انداختــم. نمیفهــمیدم چــرا ایـن حــرفها را میزند و چــرا پـس از چــند روز دوبـاره با چشــمانم آشتــے ڪـرده اســت؟ اما نــگاهش ڪــه مثــل همیــشه نبــود؛ اصلاً مــهربان و بــرادرانه نــبود، طــوری نــگاهم ڪـرد ڪه بـرای اولیــن بار دســت و پــای دلــم را گـم ڪــردم. وصــله بعــثــے بــودن، تهمــت ڪـمـے نبــود ڪــه بــه ایــن سادگــےها به ڪســے بچــسبد، یعنــے میخواســت با ایــن دروغ، آبــروی مــرا بخــرد؟ امــا پــسرعمــویـے ڪـه مــن میشــناختــم اهــل تهــمت نــبود ڪـه صــدای عصــبــے عمــو، مــرا از عــالم خــیال بیــرون ڪشــید :«مــن بــےغــیرت نیســتم ڪـه با قــاتل بــرادرم معــامله ڪــنم!»😠 خــاطره پــدر و مـادر جــوانم ڪـه به دسـت بعثـیها شــهید شــده بــودند، دل همــه را لــرزاند و از همــه بــیشتر قلــب مــرا تڪـان داد،😔 آن هــم قــلبــے ڪـه هنـوز مــات رفــتار حیــدر مــانده بــود.
عبــاس مــدام از حیــدر ســوال میڪـرد چــطور فهــمیده و حــیدر مـثل اینــڪه دلـش جـای دیــگری باشــد، پاســخ پرسـشهای عــباس را با بیتمــرڪـزی مــےداد. یــڪ چشــمش به عمـــو بود ڪــه خــاطره شــهادت پــدرم بیتابــش ڪـرده بود،😞 یــڪ چشــمش به عــباس ڪــه مــدام سوالپیچش مــےڪــرد و احســاس مــےڪــردم قــلب نگــاهش ❤️ پیــش مـن اســت ڪــه دیــگر در بــرابر بـارش شــدید احساسش ڪــم آوردم. به بــهانه جــمع ڪـردن ســفره بــلند شــدم و با دســتهایــے ڪـه هنــوز مــےلــرزید، تُنــگ شــربت را برداشــتم. فــقط دلــم مــےخواســت هـرچــهزودتر از مــعرڪــه نگــاه حـــیدر ڪــنار بڪــشم و نمــےدانم چــه شــد ڪــه درســت بـالای ســرش، پیــراهن بلنــدم به پایــم پیـچید و تــعادلم را از دســت دادم.😱 یــڪ لحــظه سڪـوت و بــعد صــدای خــنده جــمع! 😅تُنـگ شــربت در دســتم سرنگــون شــده و هـمه شــربت را روی ســر و پیــراهن ســپید حیــدر ریخــته بودم. 😅😓احــساس مــےڪردم خــنڪـای شــربت مقــاومت حیــدر را شــڪسته ڪـه با دســتش موهایــش را خشــڪ ڪــرد و بــعد از چــند روز دوبــاره خنــدید.😄😁
#ادامه_دارد...🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هشتم 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_هفتم: دست های کثیف روپوش رو پوشی
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_نهم: برگرد کوین
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... .
پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ...
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... .
- کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... .
.
مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ...
اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ...
.
فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... .
🔷🔷🔷🔷
💠#قسمت_دهم: نبرد برای زندگی
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... .
- وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه...
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتت ... یه نگاهی به سارا کردم ... .
- دستت چطوره؟ ...
خندید ... از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... .
سرم رو انداختم پایین ... اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلفکردید ... برگردید ... .
- درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی ... و رفت ...
چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ...
دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ...
بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ...
در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ...
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_هشتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : جوان ایرانی روزهای اول، ه
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_نهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : هرگز اجازه نمیدهم
من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود …
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن …
از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن …
شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد …
متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود …
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود …
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم …
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_هشتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خدایا ! نجاتم بده وقت
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_نهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : مرگ در اتاق بازجویی
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... .
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... .
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... .
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ...
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... .
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... .
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... .
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... .
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... .
.
چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ...
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
@Modafeaneharaam
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_هفتم : شروع ماجرا
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_نهم : چشم های کور من
اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟...
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ...
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_دهم : احسان
از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ...
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون
همانا آنانی که در راه خداکشته شدند مرده مپندارید بلکه زنده اند و در نزد خدا روزی میخورند.
عاشورائیان کربلای خان طومان ٩5 ه ش
قسمت نهم:
افزایش آمادگی های دفاعی خودی و هجوم سی و یکم فروردین توسط تکفیری ها.
پس از عملیات های بیست و یکم وبیست و دوم فروردین، بابررسی هاووضعیت ها برایمون نقاط ضعف و قوت نمایان شده بود.
بهسرعت با جلسات و پیگیریهای مضاعف وانجام کارهای فیزیکی میدانی مشغول مستحکم سازی خط پدافندی و دفاعی خان طومان شدیم.
اقداماتی چون :
مهندسی رزمی توسط #شهید_حسن_رجایی_فر طرحریزی آتشها وهماهنگی های آتش توسط #شهید_محمود_رادمهر
فرماندهان گردانها شامل، محمود، ناصر، مصطفی، غلام عباس، شفیع، حسین، اسماعیل، احمد، رامین، علی، محسن، و......... درحد مقدورات در رینگهای دفاعی انجام گرفت.
درتاریخ سی و یکم فروردین مجددا دشمنان تکفیری شروع به اجرای عملیات جهت تصرف خان طومان کردند.
دشمنان درمواضع تجمع وتک خود آماده وآماده هجوم شدند.
آتشهای جهنمی تکفیری های به مدت دوساعت برروی رزمندگان اسلام می بارید.
مردان مقاوم لشکر عملیاتی ٢5کربلا وفاطمیون، منتظر شروع هجوم دشمن بودند تا نبردی دیگر رابه رخ دشمنان تکفیری یهودی بکشند.
#شهید_محمود_رادمهر، بزرگترین نقش راباتوکل برخدا انجام داده بود.
هماهنگی آتشها وهدایت آتشها با هنرنمایی چشمان تیزبین لشکر، محمود وبهمن انجام میگرفت.
دشمنان منتظر پابان آتش تهیه خودشان بودند تا فرماندهانشان دستور هجوم رابدهند.
نارللهی (آتش الهی) که شهیدان محمود رادمهر وبهمن قنبری با طرح ریزی واجرای آتش انجام داده بودند. آنقدر دقیق وموثر بود که دشمنان اسلام درداخل سنگرهای تجمع وتک خود متحمل تلفات سنگینی شدند.
تعدادی ازفرماندهان ورزمندگان تکفیر کشته و زخمی شده بودند.
آمادگی های دفاعی نیروهای خودی واجرای آتشهای موثر توسط دیده بانان باعث، عقب نشینی آنان شد وهمگی فرار رابرقرار ترجیع دادند
با این مقاومت وایستادگی رزمندگان اسلام، پیروزی بزرگی بدست آمده بود.
تعداد کشته ها وزخمی های دشمن حدود دویست نفر برآورد شد.
تعدادی از رزمندگان اسلام مجروح و شهید شدند.
دراین مقاومت عاشورایی تعداد دوازده نفر ازبرادران همرزم فاطمیون به شهادت رسیدند.
روحشان شاد و راهشان پررهرو باد،
#قسمت_نهم
#ادامه_دارد...
✍راوی:
#سرتیپ_دوم_پاسدار_حمیدرضا_رستمیان
از فرماندهان جبهه مقاومت
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کاف
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نهم*
اسمش در حیاط مدرسه پیچید .برای لحظاتی توپ از حرکت ایستاد .نگاهش را متوجه بلندگو کرد که بالای سردفتر رو به حیاط نصب شده بود .شاید هم به پنجره نگاه میکرد. منتظر ماند تا یکبار دیگر بلندگو صدایش بزنند میخواست مطمئن شود .همچنان زل زده دقت می کرد که حرکات دست ناظم متوجه اش کرد .توپ را به آرامی پاس داد و به طرف دفتر مدرسه دوید. سایه تابلو تا نیمه حیاط فرش شده بود. تابلوی بلندی که روی آن نوشته شده بود مدرسه راهنمایی اقلیدس.
فکر های مختلفی به سراغش آمد .دانش آموز زرنگ و منضبطی بود لااقل میدانست نمی تواند مربوط به درسش باشد .قدم هایش کنده شد انگشت سبابه اش را روی لبش فشرد.
چیزی به ذهنش نرسید. دلش بدون دلیل پایین ریخت. حالت خوبی نداشت .میخواست استفراغ کند نفسش تا حلقوم بالا آمده بود. نوک انگشتانش را روی شقیقه اش کشید ذره های ریز شن و نمک زیر دستش زیر شد.
حالا به دفتر رسیده بود و سنگین شد نازم پشت در ایستاده بود ظاهرا آرام به نظر میرسید به طرف در برگشت نگاهش با همیشه فرق میکرد از شلاق سیاهش خبری نبود. سعی میکرد ادای انسانهای مهربان را دربیاورد .شاید هم احساس ترحمی واقعی در چشم هایش بود. چیزی که هیچ یک از دانش آموزان لااقل بچه های تنبل شلخته در نگاهش سراغ نداشتند این بار واقعا متفاوت بود.
_«آفرین پسرم شما واقعاً دانشآموز قابل احترامی هستید. درس و اخلاقتان نمونه است. مثل اینکه فوتبال را خوب بلدی .آفرین .آدم از دانش آموزی اینجوری لذت می برد .اصلاً بچه هایی مثل شما آبروی مدرسه هستند از همه مهمتر اینکه اعصاب یکی مثل من از دستشان راحت است»
نگاهش را دوباره در حیاط تاب داد گره کراوات را جابجا کرد .نفسی کشید .مثل اینکه از گفتن چیزی طفره میرود، دنبال سرنخ کلام میگشت.
_اجازه آقا با ما کاری داشتید که صدا زدید.؟!
زیر چشمی نگاهی کرد و با سبیل های پرپشتش و رفت.
_بابات چه کاره است؟!
_ارتشی آقا!
_برادر بزرگتر داری؟!
_آره آقا..
فکر های مختلفی در ذهنش تاب خورد. ماجرای تصادف، جاده خاکی سمیرم ،شکستن آینه جلوی سمت چپ، ناخوشی مایوس کننده پدر، یک ماه ملاقات و درمان هر روزه..
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_ه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_نهم
🙂زرنگ بود و فرز ، دم به تله نمی داد .حتی اگر همه روستا می خواستند که او را لو بدهند باز هم به چنگ ماموران نمیافتاد. گاهی می شد که پدرش را به جایش ببرند تا مجبور شود خود را معرفی کند..
چه میتوانستم بکنم ؟!می توانستم بگویم نرو ؟!یا اگر میگفتم میشنید؟! یک روز بد و بیراه به شاه گفته بود و تغییر کرده بود تمام ده را گشته بودند و عاقبت مثل همیشه پیرمرد را برده بودند پاسگاه .😔
او همان روز خارج از ده ،خانه یکی از قوم و خویش ها قایم شده بود شب متوجه شدیم که در میزنند.
_بفرمایید چه خبرتان است؟!
_آمدیم مرتضی را با خود ببریم.
_مرتضی که خانه نیست. شما چقدر ساده این.. فکر کردین میشینه توی خونه تا شما بیاین دستاش رو ببندین ببرینش...
به هر دری زدم که بیایند توی خانه ولی من سینه سپر کرده بودم و درخشان در آخر هم ریختن تو کلی گشتن هیچی ندیدند.حتی از آغل گوسفندان نگذشتند.تمام اتاق ها را زیر و رو کردند. سرشان را پایین انداختند و راهشان را گرفتند و رفتند.🤔
یکی از آنها گفت:ولی آخرش با همین دستای خودم خفه اش می کنم .به سر اعلی حضرت قسم»
این بگیر و ببند ها ادامه داشت تا اینکه یک روز عصر مرتضی آمد خانه و تعدادی عکس امام را از زیر لباسش بیرون کشید و زیر رمل هایی که وسط حیاط داشتیم ، پنهان کرد .شب سر پر شوری داشت .پای سفره مدام از انقلاب حرف می زد تا خوابیدیم.هنوز چشمانمان گرم نشده بود که در زدند .
_چی میخواین ،این وقت شب ؟!مگه چی کار کردیم که دست از سر ما بر نمی دارین؟😳
حالا دیگه همه خانه بیدار شده بودند و پریده بودند وسط حیاط.ریختند توی خانه و هر جا رامه دلشان خواست زیر و رو کردند .یکراست رفتند بالای رمل ها .
_زیر اینا چیه؟!
_خب معلومه ..خاک و خل ..
_یه خاک و خل براتون به پا کنم که ندونین چه جور سرتون بریزین...
یک ساعتی همه را زیر و رو کردند و چیزی نیافتند و رفتند. توی رمل ها رو هم در آوردند .حیاط را پر از خاک و خل کرده بودند.😳
تازه خوابیده بودیم که در خواب سیدی سبزپوش به من نزدیک شد و گفت :عکس های مرا از زیر رمل ها بیرون بیاورید.
از خواب پریدم و به سراغ مرتضی رفتم و خوابم را برایش گفتم.عکس ها را بیرون کشیده و در باغچه زیر درختی که هنوز هست ،چال کردیم.😍
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_هشتم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_نهم
🎤به روایت برادر محسن ریاضت
همه چیز دارد دور سرش میچرخد تصاویر دو سمت جاده در ذهنش در هم ادغام می شوند نیرویی نامرئی هنوز هم پایش را روی پدال گاز فشار میدهد.
انگار آسمان محکم به زمین کوبیده می شود صدای سوت خمپاره یک بند توی سرش است.
هیچ کدام از ضربه هایی که جداره ماشین بر تنش وارد میکرد احساس نمی شد .در آن گیر و دار گلوله انفجار خودش را میبیند با دست هایی که به طرف آسمان دراز کرده ایستاده و بال زدن پرنده را نگاه می کند که به سمت افق در پرواز است. چند بار به تبعیت از آن پرنده دستانش را تکان می دهد. حس می کند دارد از زمین کنده می شود و همه چیز در حال چرخش است .
شیار باریک خونی که از برخورد سرش با شیشه اتومبیل به وجود آمده گوشه صورتش را سرخ کرده. نگارش از پنجره کنده میشود دوباره که نگاه می کند حاجی را می بیند که دارد به سمت افق پر میزند سرش را برگرداند انگار میخواهد چیزی به سید بگوید.
لبهای سید بی اراده تکان میخورد. همینجوری قول میدی ؟!»
حاجی همینطور نگاهش میکرد و دور میشد اما ناگهان همه چیز از چرخش افتاد تصویر حاجی مفرد با این که تنش از برخورد با جداره داخلی ماشین به شدت کوفته شده بود هنوز سعی میکرد تصویر را در ذهنش نگه دارد چند تصویر تکه تکه دیگر در ذهنش نقش بست.
آخرین تصویر پرنده بود که در آفاق ناپدید شد و رفت تا به نقطه نورانی متصل شد دیگر سکون بود و همه چیز از چرخش افتاده بود اسمی که خیلی خسته است آرام آرام روی هم قرار گرفت.
تنها چیزی که پیش از بیهوش شدن به گوشش خورد . صدای اضطراب آلودی بود: «خداروشکر طوری نشده خیلی آروم بیارینش بیرون»
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نهم*
_مثل بید تنم می لرزید گفتم:
_زود باشید بریم خونه.
دست مجتبی را محکم گرفتم توی دستم. تمام ترس و لرزم را با با محکم گرفتن دست مجتبی خالی می کردم.
_زود باشید تند حرکت کنید.
دست حمیدرضا هم توی دست باباش بود و فاطمه و غلام علی هم همراه ما بودند. بین تاریکی صدایی به گوش نمی رسید.فقط گاهی صدای الله اکبر بلند میشد که در صورت آدم بیشتر میشد.به مغازه حاج محمد که رسیدیم یک دفعه غلامعلی از ما جدا شد و شروع کرده الله اکبر گفتن.
_غلامعلی کجا داری میری؟!
ما دویدیم و خودمون رو بتونیم توی کوچه.
_وای خدای من.! غلامعلی کجا رفت؟! مگه اون ماشین را ندید؟! محمدعلی برو دنبالش.
_خانم بزار شما را برسونم خودش برمیگرده.
داشتی می دویدیم و مجتبی را هم بغل کرده بودم و با ادله می رفتیم تا به خونه برسیم.صدای غرای غلامعلی به گوش می رسید و بند بند وجودم پاره می شد.هر الله اکبری که می گفتن تمام بدنم میلرزد و حس می کردم تمام گوشت تنم داره آب میشه.به برق نگاه میکردم ولی غلامعلی نمی آمد و ازش خبری نبود.
_زن زود برو تو خونه مگه نمیبینی چه خبره؟!
از مغازه حاج محمد تا در خونه دوتا کوچه بیشتر نبود اما تا رسیدن انگار هزار کیلومتر برام شده بود
قلب بچه ها مثل گنجشک میزد .کفش مجتبی از پاش درآمده افتاده بود و این بچه از ترس حرفی نزده بود که کفشم افتاده.
به خونه که رسیدیم بچه رو گذاشتم زمین و دوباره رفتم تا در کوچه را باز کنم که صدای آقا محمد علی منو به خودم آورد:
_زن کجا داری میری؟ بیا توی خونه !بچه ا ت را دیگه ساواکیها گرفتن. حالا میرم از ساواک درش میارم البته اگه تا صبح نکشته باشنش..
_ بسه مرد زبانت را گاز بگیر! خدا نکنه اینقدر نفوس بد نزن! بچم تو اون تاریکی کجا رفت؟ چرا نتونستم جلوشو بگیرم!؟
تا یک ساعت نشسته بودیم دور چراغ دریایی و هی باباش می گفت :تا الان گرفتنش !مگه ندیدی همه ساواکیها وایساده بودن با ماشین هاشون تا آدم بگیرن.
_توروخدا مرد بس کن پاشو بگیر بخواب.
_راست میگم خانم اگه بچه آن رو یکم نصیحت می کردی نمیرفت.
جوابش را ندادم همینطور پای چراغ نشسته بودم و دلم هزار راه میرفت. همه جا ساکت و تاریک.
خدایا اگه گرفته باشنش چی؟! میکشن بچه را!! باباش راست میگه حتما تا حالا گرفتنش که نیومده..
تا صبح کنار چراغ از لحظه تولد تا الان که ۱۳ سالش بود و سختی هایی که کشیده بودم را مرور کردم و با یادآوری خاطره ها گریه کردن و گاهی به یاد شیطنت های لبخند روی لبم نشست.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_هش
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_نهم
حالا همه برای پیروزی انقلاب لحظهشماری میکردند .شب بیست و یکم بهمن گفتند میدان فوزیه به اشغال تانکهای نظامی در آمده و ممکن است کودتای نظامی اتفاق بیفتد.
_ می خوام مردم را قتل عام کنند.
_میگن سرباز های اسرائیلی اومدن ایران تا امام را دستگیر کنند.
_اگر ارتش کودتا کن چی؟؟
همه در تب و تاب بودند و نمی دانستند چه سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود. آیت الله دستغیب و آیت الله محلاتی از انقلاب و رهبری آیت الله خمینی حمایت میکردند و شیرازیها امیدوارانه چشم دوخته بودند به فردایی که از راه می رسید.
نه شرقی ، نه غربی جمهوری اسلامی..
این شعار بوی امید میداد و شورانگیز بود تکرارش به فریاد.
فردای همان روز امام اعلامیه نوشتن در حکومت نظامی نظامی را غیر قانونی کرد پیام تاریخی امام خمینی در نفی حکومت نظام موجب سقوط رژیم شد.
تهران نکایی تی دیگر داشت مردم در میدان فوزیه( امام حسین فعلی) از همان نخستین دقایق نیمه شب سربازان و نظامیان درگیر شده بودند. مقابل سینما تهران را سنگر بندی کرده بودند .مردم اسلحه به دست از آرمان انقلابی خود جانانه دفاع میکردند تا اینکه کمی مانده به سپیده دم از میدان عقب کشیدند. تیغ آفتاب که تیرگی شب را شکاف میدان مرکزی شهر آزاد شده بود.
_استقلال آزادی جمهوری اسلامی، الله اکبر خمینی رهبر
کمونیسم ها گفته بودند این حرکت به نتیجه نخواهد رسید. آنها اعتقاد داشتن مردم هنوز به درک انقلابی نرسیده اند و این حرکت دیر یا زود شکست خواهد خورد .اعتقادشان این بود که دستکم ۲۰ سال زمان لازم است تا ایرانیان بتوانند به سطح قابل قبولی از شعور سوسیالیستی برسند و بتوانند انقلابی سرخ در ایران ایجاد کنند.
میگفتند این جبر تاریخ ایرانی ها تجربه انقلاب دارند و جامعه ایران به مرحله صنعتی شدن رسیده است این فقط یک شورش است همین.
_امام خمینی گفتند دولت بختیار غیرقانونی است به همین روزهاست که انقلاب ما پیروز شود
_انقلاب شما پیروز به شکل غیر ممکنه.
اما غیر ممکن به لطف خدا و رهبری امام خمینی ممکن شد. حالا دیگر نه تهران و تبریز که شیراز هم در التهاب بود صبح زود مردم به خیابانهای مرکزی آمدند تا نیمه ابری بود اما آفتاب در دل مردم می درخشید.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی #نویسنده_غلامرضا_کافی #قسمت_هش
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_نهم
این هم داداشمه که همراهم شده. همان طور که تا نیمه داخل ماشین خم بود و تجسس میکرد غرولند میکرد که دهاتیها خوشی زده زیر دلشان علیه شخص اول مملکت حرف میزنند. آخ که اگر به چنگ من بیفتند پوست از سرشان میکنم ،توش کاه میکنم .
در همین حال متوجه شمس شدم که نگاه از من میدزدید و در حالی که سعی میکرد عادی باشد، چیزی زیر لب زمزمه میکرد .شاید برایش آخر بدشانسی بود که آجان اول از همه رفت سراغ کیف بچه؛ یعنی زرنگ تر از خودش هم کسی ممکن است پیدا شود .
البته بگویم که شمس واقعاً زرنگ بود .ما افتخار میکردیم که همچین برادری داریم .جسور و چابک بود و خیلی جانسوز خانواده. همه ی خریدهای منزل را با گشاده رویی انجام میداد و در عین حال دل نازکی داشت و برای اندک چیزی اشکش جاری میشد .از هوش سرشاری نیز برخوردار بود و ما کمتر میدیدیم که درس بخواند. وقتی ازش میپرسیدیم مگر تو درس نداری؟ میگفت: تو مدرسه که خواندم کافیست. میل به خواندن و دانستن هم در او زیاد بود و از طریق دایی مادرم ، محمد جعفر ترابی با قم و مراکز دینی و علمی آن روزگار که فعالیتهای مکاتبه ای چشمگیری داشتند ارتباط داشت ،کتاب مجله و بسته های فرهنگی برایش ارسال میشد و میخواند .به همین دلیل بنیه ی آگاهی مذهبی او قوی و قابل توجه بود و نیز از مسائل سیاسی روز با اطلاع بود. حضور فعال او در تظاهرات قبل از انقلاب و آمادگی اش برای مبارزه با رژیم شاه نتیجه ی همین ارتباط معنوی بود. همچنین تأثیر و تعلیم پدر و پدربزرگ از او شخصیت کاملی ساخته بود. روحیه ی سلحشوری و جنگاوری را نیز از همان نوجوانی با خود داشت و از کاردستی های قشنگی که درست میکرد یکی هم ساخت تفنگ بـود کـه شبیه كُلت بود و با باروت و چاشنی صدایی شبیه صدای شلیک از آن خارج میشد. یکی دیگر از کاردستی هایش ساخت رادیوی تک موج بود. سال سوم راهنمایی بود که با وسایل جزئی و معمولی گیرنده رادیویی ساخته بود که حتی رادیو فارسی عراق را میگرفت و میخواست فرستنده هم درست کند که پدر مانع شد و گفت :که خطرناکه و از همین طریق به رادیو عراق نامه نوشت و برایش بسته هدیه فرستادند که شامل یک عدد نوار قرآن عبدالباسط عکس صدام حسین و عکس خیرالله طلفاء بود و نامه ای که از او دعوت کرده بودند تا به عراق بیاید. عراقیها فکر کرده بودند که فرستنده ی نامه شیخ بزرگیست در حالی که شمس تنها پانزده سال داشت و برای این که بداند بر سر نامه ها چه میآید این کار را کرده بود.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_هشتم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_نهم
با ما پنج نفر با شوخی گفت:
- مگه این جا کودکستانه؟ صادق حرفش را برید و :گفت
- هيكل من که از هیکل تو بزرگتره.
آقای صداقت با همان حالت آرامش خندید و گفت:
_من سن و سالی ازم گذشته
در لابلای صحبتها سنگ ناامیدی را به سینه مان زد. خواهش و تمنا کارساز نشد. هر چه تک تک رفتیم و التماس کردیم قبول نکرد. در آخر گفت:
- برید دفعه ی بعد!
با دنیایی از غصه و اندوه از محوطه ی بسیج بیرون رفتیم و راه برگشت به آبادی را در پیش گرفتیم. برای برگشتن عقب یک وانت نیسان سوار شدیم و نزدیکیهای غروب به محل رسیدیم. از رفتار پدر و مادرم معلوم بود که اصلاً دلواپسم نبوده اند. آنها خاطره ی عبدالرسول را به یاد داشتند و میدانستند که ما مثل چک روز جمعه برگشت داده خواهیم شد. پوتین را در جای امن همیشگی قرار دادم. در انتظار بزرگ شدن قد و قواره لعنتى ام لحظه شماری میکردم.
بهار و تابستان سال شصت و پنج سپری شد. وارد کلاس سوم راهنمایی شدم .مدام با پایگاه بسیج محل در ارتباط بودم به اتفاق همان دوستان برای نگهبانی در پایگاه محل حاضر میشدیم. شانس نیز کمک کرد و یکی از پاسداران محل، مسئولیت پایگاه را عهده دار شد. با خواهش و التماس از ایشان قول گرفتیم که ما را به جبهه اعزام کند. مهر و آبان هم گذشت و وارد آذرماه شدیم. بالاخره از طریق پایگاه ب بسیج اطلاع یافتیم که قرار است سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه اعزام شوند. عبدالرسول آن روزها تازه از جبهه برگشته بود و در دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز به جبران درسهای عقب افتاده اش مشغول بود .تا سال چهارم تحصیلاتش هر سال یک دوره سه ماهه به جبهه میرفت. جالب این که وقتی بر میگشت به درسهایش خوب میرسید و با نمره ی عالی قبول میشد.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam