❤️(هوالعشق)❤️
#رمان_تنها_میان_داعش
🌹#قِسمَت_پَنجاه_و_شِشُم🌺
بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم،📱 با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.😫 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثیها😔 تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند،😭 از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپارهها ☄جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای☄ خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود:«نرجس نمیتونم جواب بدم.» نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید:«میتونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم:«جانم؟»🍃
#اِدامه_دارَد...🌸
@Modafeaneharaam
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_پنجاه_و_پنجم : دستخط
تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...
دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ...
- این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...
- بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ...
- مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_پنجاه_و_ششم : ساعت به وقت کربلا
بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...
ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون ...
شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ...
- " اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ...
به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
- عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ...
چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ... وَعَلى ...
سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...
دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجاه_و_ششم*
بچهها سراسیمه از سنگر پریدن بیرون و غلامعلی هنوز هاج و واج من را نگاه میکرد و فکر میکرد موجی شده ام.
خاطرات غلامعلی را که از زبان دوستانش میشنیدم بعد برای حمیدرضا و مجتبی تعریف میکردم و آنها هم پیگیر بودند که را پیدا کند تا از روزهایی که با غلام بودند بگن.
یک روز حمیدرضا آمد خانه و گفتم مادرجان چند روز پیش اتفاقا یکی از دوستان غلامعلی را دیدم آقای غلامعلی دهقان. هم اسم غلامعلی خودمان.فامیل ما که شنید گفت :تو با شهید رهسپار نسبتی داری ؟گفتم :که آره داداشمه.
تا فهمید داداش غلامعلی هستم شروع کرد از روزهای با هم بودنشان برام گفت:
«سال ۱۳۶۲ بود. احساس غریبی و غربت داشتم دلم خیلی گرفته بود. از وقتی وارد پادگان حمزه سیدالشهدا شده بودم خیلی احساس تنهایی میکردم.همه بچه ها شاد بودند با هم می گفتند و می خندیدند چون همه آنها با هم آشنا بودند. گوشه ای نشسته بودم و فقط به بچه ها نگاه می کردم.چهره ی یکی از بچه ها خیلی به دلم نشست چشمان درشتش و زیبایی داشت و توپولی بود.با بچهها بیشتر دوست بود و آنها هم خیلی دوست داشتند و دائم با او شوخی می کردند.
خیلی دلم می خواست من هم باهاش رفیق بشم اما نمی دونستم چطوری برم و با او سر صحبت را باز کنم.با خودم میگفتم قرار سه ماه اینجا باشی و آموزش ببینید همین طور نشستی زانوی غم بغل گرفته که چی بشه؟! تو هم برو توی جمع بچه ها و سر صحبت را باز کن.
شب زودتر از بقیه خوابیدم و توی تاریکی زیر پتو حسابی بغضم رو خالی کردم. آخه اولین بار بود که از خانواده جدا میشدم و حالا قرار بود سه ماه توی پادگان باشم و دوره آموزشی پاسداری رو بگذرونم.
روز اول آموزش شروع شد و من هنوز ناراحت بودم.صدای اذان ظهر که به گوشم خورد رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شدم.نیم ساعت می رسد که آموزش تمام شده بود و بعد از خواندن نماز نگاهی به بغل دستیم انداختم:
_قبول باشه.
صورتش را برگرداند همان پسری که خیلی ازش خوشم اومده بود و دوست داشتم باهاش رفیق بشم.
نگاهی به اتیکت روی لباس انداختم
_چه جالب اسم شما هم غلام علی است! غلام علی رهسپار اسم من هم غلام علی است.
_قبول باشه آقای دهقان خوشحالم از آشناییتون.
چقدر خوشحال بودم که خدا کمک کرد و توی صفحه نماز باب صحبت را با آقای رهسپار باز کردم.دائم به هر بهانه ای می رفتم پیشش و باهاش حرف میزدم و اون هم برای من احترام خاصی قائل بود.توی رفتارش خیلی دلسوز بود اهوای همه را داشت به خاطر همین اخلاقش همه با غلامعلی دوست شده بودند و دوستش داشتند.
«
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam