مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 9
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 0⃣9⃣
🎤 راوی: فاطمه السادات افقه، دختردایی شهید
🌱 کوچه پس کوچه های کودکی
خودم را دور پتو پیچاندهام. مثل بیشتر شبها خواب های درهم و برهم میبینم. با صدای پشت سرهم رضا از خواب بیدار میشوم. چشمانم را که باز می کنم هنوز گمم میان تصویرهای مبهم خوابم. رضا نگاهی به ساعت موبایلش می اندازد و میگوید:
« بدو دیر شد! »
منگم. طول می کشد تا تمام هفته ای را که گذشته به یاد بیاورم. سست می شوم. صدای شیر آب آشپزخانه می آید. هنوز دنبال معجزه هستم. ای کاش این هم یکی از مسخره بازی های بچگی مان بود. صدای قل قل کتری میآید. چند مشت آب سرد روی صورتم میریزم. هنوز صدای سمیه خانم در گوشم است که گوشه راهرو نشسته و با گریه می گوید:
« مامان حکیمه دیدی مصطفام سربلند شد مامان حکیمه نذرت قبول! »
پاهایم لج کرده اند و راهی نمی شوند. با هر جان کندنی که هست لباسهای مشکی ام را می پوشم و نگاهی به آینه می اندازم. تصویر کج وکوله داخل آینه می گوید:
« فقط دوازده روز از تو بزرگ تر بود! »
به ساعت نگاه میکنم. عجب عاشورایی بود عاشورای امسال. ساک لباس بچه ها دم در است. چادرم را که میشود گفت هدیه مصطفی به من است، سر میکنم و از خانه بیرون میزنیم. ماشین به سمت پیکرت جلو می رود و فکرم با سماجت راه به عقب می گیرد تا به تویی برسد که هم جسم بودی و هم روح.
یاد عید سال ۱۳۷۱ می افتم. یک عکس دسته جمعی از همۀ نوه های بی بی و آقا. لباسهای عیدمان تنمان بود و از ته دل میخندیدیم. تو بودی زهرا، محمد حسین، مرتضی، من و برادرهایم، بچه های عموحسن، عمو جمال با بچه های عمه بتول و عمه طیبه، همه می خندیدیم. ای کاش زمان میان همان چیلیک دوربین متوقف شده بود.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 0
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 1⃣9⃣
یادم است تازه کلاس چهارم ابتدایی ام تمام شده بود. از خانه آقابزرگ تهرانی، پدربزرگم، قرار بود اثاث کشی کنیم و به محله ای در چیذر برویم. فقط دو چیز برایم مهم بود؛ اول اینکه خانه چیذر هم یک حیاط برای خودمان داشت و دوم اینکه پدرم یک اتاق برای من و برادرم محمد درست کرده بود.
عمه و بچه ها برای تعطیلات تابستان به خانه ما آمدند. شاید تابستان آن سال بهترین تابستان عمرم بود. به هر حال برای من که خواهر نداشتم، زهرای عمه حکم خواهر بزرگ تر را داشت و از آن طرف هم مصطفی و محمد حسین پایه های خوبی برای شیطنت هایم بودند. محم علی و مرتضی هم بی صدا گوشه ای برای خودشان مشغول بودند. یک روز که در حیاط داشتیم بازی میکردیم. مصطفی چرخی دور تا دور حیاط زد و گفت:
« نظرتون چیه که استخر درست کنیم؟! »
زهرا با تعجب نگاهش کرد. مصطفی ادامه داد:
« روی در فاضلاب حیاط رو میگیریم بعد شلنگ رو باز می کنیم تا حیاط پر آب بشه. »
اولین کسی که هیجان زده و بدون فکر حرفش را قبول کرد، من بودم. همین کار را کردیم سطح آب کمی آمد بالا و بالأخره توانستیم شش نفری در حیاط آب بازی کنیم و همدیگر را خیس کنیم.
همیشه صدای نوار ترانه همسایه طبقه بالای ما بلند بود. ما هم با همفکری مصطفی و محمد حسین و البته همکاری پدرم، ضبط قراضه مان را در حیاط گذاشتیم و نوحهی " ممد نبودی " را با صدای بلند پخش کردیم. دو ماه هم در آن خانه دوام نیاوردیم. با کمک عمه و بچه ها اثاث مان را به خانه جدید منتقل کردیم.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
868.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این یه تیکه از صحبت آقامصطفی صدرزاده
خیلی حرف توشه که به خیلی از ماها میفهمونه، که شهادت درسته قشنگه، درسته عاقبت بخیریه، ولی اگه نیت کارهای خوب ما بشه برای شهادت، درست نیست!
اُفَوض اَمری اِلی الله
هرچی خدا بخواد..
#شهادت #شهدا #مصطفی_صدرزاده
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 1
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 2⃣9⃣
آن وقتها مصطفی شطرنج یاد گرفته بود و اصرار داشت که به ما هم یاد بدهد. وقتی از من و زهرا ناامید شد، سراغ رقیبی قَدَر رفت تا بتواند تواناییاش را به رخش بکشد. اداهای پدرم را تکرار میکرد. یک متکا را تا می کرد و لم می داد. بعد با همان قد و قواره لاغرش برای پدرم کُری میخواند. هر دور که برنده می شد دور خانه میدوید و ریتم یک آهنگ محلی آبادانی را با دهانش تکرار می کرد. آخر سر هم مثل یک قهرمان جهانی روبه روی پدرم مینشست تا دوباره بازی کنند. وسط مهره چیدن ها با لبخند میگفت:
« دایی حسین چند چندیم؟ »
پدرم هم میگفت:
« برو خدا رو شکر کن چون اگه بهت ارفاق نکنم میبازی! »
وقتی پدرم این حرف را می زد مصطفی کفری می شد و می گفت:
« ارفاق؟! اگه راست میگید این دور راستکی بازی کنید تا ببینیم کدوم یکی مون بهتر بازی میکنه. »
و این قصه مدام تکرار میشد. تا آنجایی که یادم میآید عاشق پدرم بود. پدرم هم عاشق مصطفی بود. پدرم همیشه میگفت:
« مصطفی و شیطنتاش کپی برابر اصل بچگیای خودمه. »
یکی از تفریحات محمدحسین و مصطفی این بود که جنگل های بکر و دست نخورده را پیدا کنند و به ما نشان بدهند. همیشه هم این جنگل ها یک برکه یا یک رودخانه داشت. من و زهرا پاهایمان را داخل آب سرد رودخانه می کردیم و پسرها تنی به آب میزدند و به ما پز می دادند. مصطفی و محمدحسین در گرفتن مار آبی وارد بودند. مارها را می گرفتند تا من و زهرا را بترسانند و بعد هِرهِر به ما بخندند. شمال ماندن شان بیشتر از دو سال طول نکشید. یک خانه در شهریار خریدند و راهی شدند. چقدر حیفمان آمد که دیگر سفرهای هفتگی شمال و پشت پاترول خاکی رنگ پدر نشستن تعطیل شد.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 2
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 3⃣9⃣
مصطفی همیشه یک چیز جدید برای روکردن داشت. آن روزها یک " تمپو " خریده بود و بدون کلاس، آهنگهای جنوبی را می خواند و دور خانه شان دوردور می کرد. بنده خدا عمه هم همیشه حرص همسایه طبقه پایین را می خورد. مثل همه مادرها هم تهدیدهایی میکرد که فقط در حد حرف میماند.
یکی از تفریحات مصطفی و محمدحسین این بود که همیشه با مهدیِ عمه طیبه کل می انداختند. یک بار محمدحسین با همدستی مصطفی قرار شد به بهانه احضار روح، مهدی و من و زهرا را بترسانند. مصطفی خیلی جدی با یک مقوا و نعلبکی روبه روی مهدی نشست و گفت:
« میخوام روح احضار کنم. هرکی جرئت داره بیاد. »
مهدی از آن پوزخندهای مخصوصش زد و گفت:
« برو بابا، روح کجا بود! »
مصطفی دستی به کمر زد و گفت:
« بیا امتحان کن! »
مهدی دو به شک مانده بود که من و زهرا و محمد حسین گفتیم:
« ما می آیم! »
بنده خدا مهدی هم برای اینکه ثابت کند نمیترسد با ما همراه شـد. مصطفی سریع چراغهای اتاق را خاموش کرد و مقوا را روی زمین پهن کرد. صدایش را پایین آورد و گفت:
« خب حالا همه تون انگشتای اشاره تون رو بذارید روی نعلبکی! »
همۀ انگشتها روی نعلبکی بود و چشم ها خیره به مقوا. درست یادم نیست که مصطفی زیر لب چه خواند، اما انگار داشت تمام تلاشش را می کرد تا کمی هیجان و ترس را بر فضای اتاق حاکم کند. کمی که گذشت مصطفی خطاب به روح گفت:
« جناب روح اگه توی اتاق هستی لطفا برو روی کلمهٔ " بله! " »
از لفظ قلم حرف زدنش خنده مان گرفت. گفت:
« هیس! بهش بر می خوره و دیگه از خونه بیرون نمیره. بعد شب موقع خواب میاد سراغ تک تکمون! »
من و زهرا کمی ترسیدیم.
⬅️ ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 3
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 4⃣9⃣
نعلبکی آرام رفت روی کلمه بله. مهدی یکدفعه بلند شد و گفت:
« برو بابا خودتی. اگه راست میگی تو دستت رو بردار! »
مصطفی دستش را برداشت و دوباره خطاب به روح گفت:
« لطفا بگو چند ساله هستی؟ »
نعلبکی به سمت اعداد روی مقوا حرکت کرد. فکر کنم محمدحسین نعلبکی را تکان داد. به هر حال یادم است آن شب تا صبح از ترس روح خوابمان نبرد.
کلاس سوم راهنمایی بودیم. مثل هر سال عید رفته بودیم اهواز. روز چهارم پنجم عید بود که ناهار خانه عموحسن دعوت داشتیم. آن وقت ها تازه سیگارت مد شده بود. محمد حسین چند تا سیگارت را که کف دستش بود، نشانم داد و گفت:
« میخوایم اینا رو تو حیاط بترکونیم! »
من که عاشق این کارها بودم سریع دمپایی پوشیدم و نفر اول در حیاط بودم. گفتم:
« خطر که نداره؟ »
مصطفی که کنار محمدحسین بود خنده ای کرد و گفت:
« نه بابا، من جلو پای ناظم مون هم ترکوندم هیچی نشد! »
محمد حسین گفت:
« من یه سیگارت سه زمانه رو روشن میکنم تو پرت کن توی کوچه! »
بعد سیگارت را روشن کرد و زود داد دستم من هم انداختمش توی کوچه و ترکید. هیجانش آن قدر زیاد بود که گفتم:
« یکی دیگه بده! »
مصطفی درز شیشه دستشویی را نشانم داد و گفت:
« این یکی رو بنداز این تو صداش توی فضای بسته با حال تره. »
به محض روشن کردن آن را انداختم و ترکید. یکدفعه دیدیم عمویم دستپاچه از دستشویی بیرون آمد. من تند پریدم داخل خانه و دیگر نفهمیدم چه شد.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 4
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 5⃣9⃣
هیچ وقت نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که یکهو به جای کلاس بازیگری سر از بسیج و مسجد درآورد. البته آن وقتها که تازه به سن تکلیف رسیده بود، هر وقت خانه شان بودم میدیدم برای نمازها به مسجد می رود. شاید همین مسجد رفتن ها باعث شد عضو فعال بسیج شود و در عرض چند ماه به یک مصطفای جدید تبدیل شود.
آن روزها نوبتی با زهرا به خانه های هم میرفتیم. گاهی هم از خانه عمو جمال که یکی دو سالی بود برای زندگی به تهران آمده بودند سر درمیآوردیم. شهرکی که عمو جمال و خانواده اش در آن ساکن بودند، یک استخر خوب داشت که تقریباً با زهرا و دخترهای عمو جمال روزهای زوج آنجا بودیم. یک بار به اصرار زهرا قرار شد بعد از استخر به خانه شان در شهریار برویم. مصطفی که تهران بود آمد دنبال مان. سوار تاکسیهای خطی شدیم. یک کورس دیگر هم باید تا کهنز می رفتیم که خیلی بی مقدمه مصطفی هوس بستنی کرد و گفت:
« میخوام بستنی مهمونتون کنم. »
ما هم از خدا خواسته دنبالش راه افتادیم. بستنی را که خوردیم مصطفی نگاهی به جیبش کرد و گفت:
« شماها پول و پله دارید؟ »
چشمان مان گرد شد؛ تمام پولهای مان را بابت استخر داده بودیم. مصطفی از مغازه بیرون آمد و کمی سرش را خاراند و گفت:
« همه پولارو دادم بستنی خریدم! »
زهرا عصبانی شد و گفت:
« حالا با چی بریم؟ »
مصطفی خندید و گفت:
« خط یازده! »
ساک شنا را در دستم جابه جا کردم و گفتم:
« من از اتوبوس بدم میاد! »
مصطفی راه افتاد و همین طور که تندتند جلو میرفت گفت:
« خط یازده یعنی پیاده. »
کفری شده بودم. نگاهی به کفشهای پاشنه بلندم که تازه مد شده بود انداختم و گفتم:
« من با این کفشا چطوری بیام؟ »
مصطفی شانه ای بالا انداخت و گفت:
« به سختی! »
ناچار راهی شدیم. و با هر بدبختی ای بود خودمان را به خانه عمه رساندیم.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 5
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 6⃣9⃣
سال اول دبیرستان بودیم. دیگر درسها سنگین شده بود و رفت و آمدها کمتر. زهرا پیش دانشگاهی بود و محمدحسین هم سال سوم بود و حسابی علاقه مند به کارهای فنی و هنری. آن روزها در یک چاپخانه کوچک مشغول بود. همان سال بود که دایی پدرم یک خانه روبه روی خانه عمه کرایه کرده بود. آن سال امتحان ریاضی پایان ترم کشوری بود. قرار بود مصطفی و فخرالدین، پسردایی پدرم به خانه ما بیایند تا رضا برادرم به همه ما ریاضی درس بدهد. از بخت بد ما خود رضا امتحان فیزیک داشت. مصطفی و فخرالدین که هم سن ما بود نگران امتحان بودند. قرار بر این شد که من به آنها درس بدهم. فخرالدین که مدام در آشپز خانه به دنبال خوراکی بود، مصطفی هم دنبال راهی برای اذیت کردن پسردایی. نتیجه درس دادنم نمرۀ سه برای مصطفی و یک ونیم برای پسردایی بود.
سن و سالمان که بالاتر رفت شوخیها هم کمتر شد. خانهی عمو جمال پایگاه ما دخترها بود. برای همین دیگر کمتر خانه عمه میرفتیم. بعد از مدت ها که مصطفی را دیدم حسابی جا خوردم. ریش در آورده بود سرش پایین بود و پیراهنش را روی شلوارش می انداخت. آن قدر سر به زیر بود که یکی دوبار به شوخی بهش گفتم:
« خسته نشدی اون قدر گلای قالی رو شمردی؟! »
مصطفی هم فقط می خندید.
دبیرستان را رها کرد و رفت حوزه علمیه. از شنیدن این خبر کم مانده بود شاخ دربیاورم. تعجبم وقتی بیشتر شد که کنار اسمم کلمه آبجی آمد و احترام عجیب و غریبی که مصطفی به خاطر سیادتم به من میگذاشت. هیچ وقت یادم نمی رود علاقهاش را به سادات و این موضوع را که چقدر دلش میخواست سید باشد. یک بار ذوق زده برایمان تعریف کرد که خواب حضرت زهرا را دیده در خواب حضرت زهرا یک عمامه مشکی روی سرش گذاشته و گفته بودند:
« این قدر غصه نخور تو هم سیدی! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 6
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 7⃣9⃣
انتخابات سال ۱۳۸۸ و خیابان گردی های بعد از مناظره ها و شعارهایی که طرفداران هر جناح سر میدادند فراموش نشدنی بود. هر شب بعد از مناظرهها سری به خیابان ولیعصر میزدیم و گاهی زیر پل کالج میرفتیم تا ببینیم چه خبر است. آخر هفتهها هم خانواده ما با خانواده عمه، همه در باغچه نقلی پدرم در شهریار جمع میشدیم. همسرم رضا طرفدار اصلاحات بود و مصطفی اصولگرا و طرفدار آقای احمدی نژاد. سمیه خانم هم که آن روزها ماههای آخر بارداری اش بود. مثل همیشه مدافع عقاید همسرش بود. با اینکه خیلی اهل صحبت کردن نبود، گاهی به کمک مصطفی می آمد و چیزهایی به حرفهایش اضافه می کرد، اما تمام بحث ها بی نتیجه بود. نه رضا آدمی بود که یک قدم از عقایدش پا پس بکشد و نه مصطفی. یادم است روز جمعه بعد از انتخابات، تمام فامیل که تهران بودند در باغ جمع شدند. همه نوع تفکری هم بین ما بود آن شب بحث سر این بود که حالا قرار است چه کسی پیروز شود. مصطفی هم پای صندوق های رأی شهریار بود و مدام از پشت تلفن برای رضا کُری میخواند. آخر شب مصطفی زنگ زد و خبر پیروزی آقای احمدی نژاد را داد، اما چون هنوز خبر قطعی نبود ما خیلی باور نکردیم. بعد از وقایع سال ۱۳۸۸ همچنان بحث های رضا و مصطفی ادامه داشت. گاهی کلافه می شدم از این همه بحث بی نتیجه و به رضا می گفتم:
« بابا بی خیال نه فکر تو عوض میشه نه فکر مصطفی! »
رضـا هــم شـانه بالا می انداخت و می گفت:
« قرار نیست عوض بشیم! »
گفتم:
« پس چرا این همه بحث می کنید؟ »
رضا می خندید و می گفت:
«از بحث کردن با مصطفی خوشم میاد. »
برایم عجیب بود پافشاری روی حرفهایی که هیچ نتیجه ای نداشت. اما رضا معتقد بود مصطفی پسر اهل مطالعه ای است و حرف های دیگران را تکرار نمیکند. باورهایش براساس دانسته ها و مطالعاتش است.
⬅️ ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 7
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 8⃣9⃣
بهار ۱۳۹۱، ترنم را باردار بودم و به خاطر ویار بدم تقریباً هر روز به باغ شهریار میآمدم تا بلکه کمی حالم بهتر شود. فاطمه دختر مصطفی هم حدود سه سال داشت. اخلاق و رفتارش شبیه پدرش بود. از همان وقتها فاطمه را عجیب دوست داشتم؛ شاید به خاطر آرامشی که ته چشمانش بود، البته جسور بودنش هم مزید بر علت بود. همان روزها مصطفی یک پیشنهاد عجیب به من داد. گفت:
« آبجی فاطمه بیا باهم زندگی نامه شهدا رو بنویسیم! »
آن قدر این پیشنهاد برایم حیرت آور بود که هیچ حرفی نمی توانستم بزنم. محمد برادرم به جای من گفت:
« بابا، مصطفی، فاطمه فازش فرق می کنه روش حساب باز نکن فکر نمیکنم دنبال این فضاها باشه. »
اما مصطفی روی حرفش پافشاری کرد و گفت:
« استخاره کردم خوب اومده! »
نمیدانم در رودربایستی استخاره مصطفی ماندم یا به خاطر رو کم کنی محمد بود که قبول کردم. تا راضی شدم مصطفی گفت:
« برای یکشنبه با یکی از هم دانشگاهی هام قرار میذارم تا برای مصاحبه بریم! »
رفتیم اما همان یک جلسه بود چون حال من بد بود و مصطفی هم رفت سوریه. مصطفی مدام مجروح می شد و در بیمارستان بقیةالله باید پیدایش میکردیم. پس از هر بار زخمی شدن من و رضا راهی خانه شان میشدیم. بیشتر از همه نگران سمیه بودم که دلشوره داشت و نگران مصطفی و بچه ها بود، اما مگر کسی پیدا می شد تا بتواند پای رفتن مصطفی را سست کند؟! بعد از به دنیا آمدن پسرش کمی بیشتر ماند به قول عمه، محمدعلی را هم برد تا واکسن دوماهگی اش را بزند و با خیال راحت راهی سفر شود. بار آخر که مجروح شد و برگشت با همسرش در آشپزخانه خانه شان مشغول بودیم. همان طور که همسرش برای مهمان ها چای میریخت سرش را پایین انداخت و گفت:
« میدونی، بدون آقا مصطفی همه چیز سخته. گاهی توی خیابون که میرم و پیرمرد و پیرزنا رو میبینیم با خودم فکر می کنم یعنی میشه یه روز من و آقا مصطفی مثل اینا با هم پیر بشیم و بزرگ شدن بچهها رو ببینیم؟ »
نگاهم که کرد نمی دانستم باید چه بگویم. فقط گفتم:
« خدا بزرگه! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 8
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 9⃣9⃣
روی مبل خانه عمه نشسته بود. بازهم با رضا مشغول بحث بودند. قبل از رفتن مان گفت: « آبجی انگار باید بیشتر کار فرهنگی روی خودم انجام بدم تا شهید بشم. دعا کن که بشه! »
بغض کردم و ته دلم چند تا درشت بارش کردم. گفتم:
« دعا نمیکنم! »
اما انگار به دعا کردن و نکردن من نبود. برای مراسم شب عاشورا با مادرم و ترنم و امیر علی کوچکم، رفتیم خانه پدر بزرگم. داشتیم برنامه ظهر عاشورا را می چیدیم که دایی احمد گریان وارد خانه شد. نیاز نبود حرفی بزند؛ همه فهمیدیم که خبر شهادت مصطفی را آورده اند. یخ کردم هنوز هم که فکرش را میکنم یخ میکنم. خاله ها و دایی ها و بچهها همه ساکت بودند. رضا خوشحال وارد خانه آقابزرگ شد. محمد برادرش بی هوا خبر شهادت مصطفی را داد. رضا آرام رفت داخل حیاط روی راه پله های زیرزمین نشست و با صدای بلند گریه کرد.
همراه همه کسانی که آنجا بودند رفتیم خانه پدرم. قرار بر این شد که صبح زود همه راهی شهریار شویم. تمام شب راه رفتم. گریه نمی کردم چون هنوز فکر می کردم مصطفی دارد مثل بچگیمان مسخره بازی در می آورد. بالاخره صبح شد و ما هم راهی خانه مصطفی شدیم بنرهای تبریک و تسلیت روی دیوار بود. صدای گریه جمعیت در صدای طبل و دهل و روضه روز عاشورای هیئت داخل کوچه گم میشد و عزای مصطفی در عزای امام حسین.
رضا تند رانندگی میکرد تا به مراسم تشییع برسیم. من هم جایی میان خاطراتم گم و گور شده بودم. بالأخره بعد از دیدن عکسهای معراج باورکردم که مصطفی دیگر زمینی نیست. تمام خیابان های کهنز را بسته بودند. پنج، شش هزار نفری برای تشییع آمده بودند. یک راهپیمایی بزرگ از مسجد امام زمان تا گلزار شهدا. رضـا را وسط جمعیت گم کردم. هیچ کس حاضر نبود راه باز کند تا به گلزار برسم. متوسل به خود مصطفی شدم و راه باز شد. بعد از دفنش، سمیه خانم مثل همیشه در جهت عقاید همسرش خطبه بلند بالایی خواند. میان حرفهایش تأکید کرد که مصیبت وارده سخت است اما دردش از درد مصیبت حضرت زینب بالاتر نیست و مصطفی هم مدافع حرم بی بی زینب بود. همبازی دوران کودکی ام بالأخره در خانه ابدی اش آرام گرفت و به آرزویش رسید. حالا ما مانده ایم و دنیایی پر از هیاهو که امثال مصطفی را کم دارد.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بیقرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 9
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
قسمت 0⃣0⃣1⃣
🎤 راوی: سجاد ابراهیمپور
🌱 کار با کوچکترها با من
سال ۱۳۷۵، سپاه تعدادی واحد مسکونی در کهنز شهریار به کارکنان بخشهای مختلف خود فروخت. پدر آقا مصطفی که در بهداری سپاه مشغول بود، یک سال بعد از ساخت این مجتمع، یکی از آن آپارتمانها را خرید. پدر من هم در لجستیک سپاه مشغول بود و منزلمان روبه روی خانه آقای صدرزاده. بچههای سپاه یک اتاقک دوازده متری را برای پایگاه بسیج در نظر گرفته بودند. آنجا پایگاه فرزندان پاسدار در مقاطع راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه بود. آقای بهرامی و آقای خدایار و حاج آقا غلام عباسی که از بنیانگذاران پایگاه بسیج بودند، هم مراسم دعای توسل و هم روضه های محرم را در همین اتاقک برگزار می کردند. میان همان دعاهای توسل بود که برای اولین بار مصطفی را دیدم.
قبل از حضور پاسدارها و بسیج منطقه، کهنز به دلیل اینکه دور تا دورش باغ های بومینشین بود، با معضلات اجتماعی زیادی دست و پنجه نرم می کرد. با حضور خانوادههای پاسدار که به هیچ وجه زیر بار این مسائل نمی رفتند، تنش شدیدی در سالهای اولیه بین این دو گروه ایجاد شد.
کم کم پایگاه بسیج کهنز شناخته شد و تعداد بیشتری مایل به عضویت شدند. فضای مان کوچک بود برای همین یک اتاقک دیگر آوردند و دیوار بین شان را برداشتند. کمی که گذشت یک اتاقک دیگر هم برای بخش تدارکات اضافه شد.
مسئولان پایگاه همه پاسدار بودند. وقتی خبردار میشدند که مثلا در فلان بخش سپاه بعضی وسیله ها را نمی خواهند ما سریع میرفتیم و اجناس بلا استفاده شان را با خودمان میآوردیم. از استکان و نعلبکی گرفته تا لباس خاکی و هر چیزی که سپاه نیاز نداشت.
⬅️ ادامه دارد..
@Modafeaneharaam