eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.4هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.3هزار ویدیو
323 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * اما ابتکار و خوی خلاقه ی او جایگاه ویژه در شخصیت شمس الدین داشت و این هم از الطاف خداوندی بود که به او ارزانی شده .بود یکی از ابتکارات سید ,،ساخت مینهای چرخ دنده ای بود که با حساسیت بالایی عمل میکردند و در عین حال کاملاً جدید ابتکاری و ناشناخته .بودند در یکی از روزها حاج نبی ،رودکی فرماندهی عزیز لشکر ۱۹ فجر در زمان ،جنگ به واحد تخریب آمدند و طرح موضوع کردند که میخواهیم مثل عراق منطقه ای را مین گذاری کنیم؛ ولی این مینها نباید از نوع معمول و شناخته شده باشند که دشمن بتواند به راحتی آنها را جمع آوری یا خنثی ،کند بلکه به دنبال یک نوع مین جدید و ابتکاری هستیم که خنثی کردن آنها امکان پذیر نباشد یا لااقل زمان ببرد در این زمان در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم که طبقه دوم یکی از ساختمانهای آن در اختیار واحد تخریب .بود بلافاصله سید دست به کار شد و پس از یک هفته کار بر روی یک طرح مقدماتی یک مین چرخ دنده ای با ماسوره ی و شکل ناشناخته خاص درست کرد که حساسیت فوق العاده داشت و اگر ماسوره1/36 از جای خود حرکت میکرد و حول محور میگشت منفجر میشد بلافاصله پس از امتحان مینها، به مسئولان لشکر اطلاع دادیم .قرار بر این شد که به تعداد زیاد از این نوع مین ساخته شود یک هفته ای کار بچه های واحد تخریب لشکر همین بود و توانستیم صد عدد مین چرخ دنده ای آماده کنیم که بچه ها به شوخی و جدی میگفتند مینهای ساخت سید! کاشته بعد از آن که مینها آماده شد به منطقه بردیم و شبانه در زمین .شدند جدید بودن مینها باعث شد که عراق از حمله به آن منطقه ناامید شود. از ویژگی شمس این بود که اگر طرحی میداد خود هم دست به کار می شد و معمولاً هم برای کارهای از این دست از شب استفاده میکرد؛ چون کار حساس و دقیقی ،بود سکوت و آرامش شب بهتر بود برای ساخت همین مینهای چرخ دنده ای خیلی وقتها تا اذان صبح بیدار بود پشتکارش هم در این راه مثال زدنی بود یا کاری را قبول نمیکرد یا آن را تا سرانجام نهایی پی می گرفت. حادثه ی شیمیایی شدن سید شمس الدین هم بر پایه ی یک ایثار اتفاق افتاد .یک شب در زمان طرح ریزی عملیات بدر یعنی سال هزار و سیصد و شصت و چهار به مأموریت رفت و مرا با خودش نبرد. معمولاً من در مأموریتها ،تنهایش نمیگذاشتم .این بار بیخبر رفت و مرا نبرد. وقتی برگشت اعتراض کردم که باید من باهات باشم. پدر و مادر هم آنجا نگرانند. چیزی نگفت البته دیروقت بود ساعت دو یا سه نیمه شب بود که برگشت رفت بخوابد که دیدم سرفه میکند . گفتم: چیزی شده؟ گفت :آره عراق کمی شیمیایی زده بود . گفتم :تو که ماسک باهات بود. از جواب طفره رفت که پیش میآید بالأخره ماسک هم باشد گاهی نفوذ میکند و از این حرفها. در آن شب ما از شمس الدین چیزی نشنیدیم .ولی روز شهادتش یکی از بچه ها در حالی که اشک میریخت و بیتابی میکرد گفت :غازی به خاطر من شیمیایی شد. آرامش کردم و گفتم :چه طور مگر؟ گفت در شب عملیات بدر من مجروح شدم و ماسک هم با خود نداشتم. شهید غازی ماسکش را به صورت من گذاشت و خودش چفیه ای را با آب قمقمه خیس کرد و جلوی دهانش گرفت. حتی همین موضوع هم از اسرار مکنون شمس الدین بود که اگر این برادر رزمنده نمیگفت ما هرگز از زبان شمس نشنیده بودیم و از آن خبر نداشتیم. .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی یک روز اومد خونه کوله پشتی رو گذاشت یه گوشه و رفت دستاشو بشوره اوایل ازدواجمان .بود یواشکی رفتم سراغ کوله از رو کنجکاوی و جوونی سن و سالم کم بود. میخواستم ببینم تو کوله اش چیه؟ اصلاً چکاره س چه کار میکنه چون هیچ از کارش نمیگفت .اوایل فکر میکردم از خستگیه. حوصله نداره البته کمی اش همین بود؛ چون سر صبح میرفت نصف شب می اومد. اون موقع ساعت کار و اداره و وقت اداری و اضافه کار معنا نداشت .ولی بعد فهمیدم که از حساسیت کارشه ،همین که سر توی کوله کردم مثل عقاب پرید و از دستم قاپیدش ! گفت: چه کار میکنی؟ گفتم :میخوام ببینم چی برام آوردی ! نگاهی معنادار بهم کرد که یعنی سرِ کارِ من تو پادگان تو بر و بیابون با هزار تا گرفتاری جورواجور با جنگ آدمخوار چی میتونم برات بیارم؟! من از بازار و مغازه و ،فروشگاه از سفری که سوغاتش واجبه نمیدونم چی باید برات بگیرم حالا از سر کار که جز باروت و دینامیت و خرج و ماسوره و چاشنی نمیبینم چی باید برات میآوردم؟ گفتم: ببخشید حالا چی توش بود؟! گفت :هیچ یه چاشنی بمب ناقابل!! میدونی خانم اگه آخه سرِ همین بی اجازه ، همین منفجر بشه خونه ی خودمون که هیچ تا چار تا خونه اونور خیابون هم خراب میکنه؟ البته این موضوع درس خوبی بهم داد که دیگه هیچ وقت وسایلش نرم ،الکی به چیزی دست نزنم .همه ی اینارو هم با خوبی و مهربونی گفت. بعدش هم گفت بریم ناهار بخوریم که دارم از گشنگی بالا میارم .منم که از غذا غافل شده بودم تازه یادم آمد که چیزی روی گاز دارم .خدا نصیب نکنه شوربا شده بود که از کفگیر جدا نمیشد ‌.زیرشم سوخته بود اما چاره ای نبود هر جور بود یه بشقاب از قابلمه واکن کردم و گذاشتم تو سفره .. مثل یک بچه ی معقول سرش را انداخت پایین و خورد و لام تا کام نکرد. البته آشپزی من بعدها خوب شد، ولی سید هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت. کسی که سه ماه از سال رو روزه میگرفت چه طور می تونست غذا براش مهم باشه. راستش وقتی خونه بود از همه چیز غافل میشدم به خصوص اوایل که بچه هم نداشتیم آخه بیشتر وقتها نبود. زندگی جوری بود که باید قدر لحظات بودنشو میدونستم و اونقدر دغدغه ی نبودن بلکه نداشتنش جاری بود که وقتی می اومد خونه باید دورش میگشتم و ازش جدا نمیشدم .پسر عمه ام بود و از خواستگاریش تا ازدواج نه ماه طول کشید .یعنی سال شصت و سه خواستگاری کردند. رفت جبهه و نه ماه بعد اومد. این جوری بود که سال هزار و سیصد و شصت و چهار ازدواج کردیم. همه ش جبهه، همه ش مأموریت. وقتی هم که مأموریت یا جبهه نبود بیسیم داشت و تا اتفاقی می افتاد غازی را صدا میزدند. کار خطیری که از عهده ی کسی برنمی‌اومد او به سادگی انجام میداد. وقتی پالایشگاه شیراز رو بمبارون کردند، سید با یکی دو تا از همکاراش مثل سردار شیخ زاده خنثی کردند. اونم چه جوری با وسایل ساده ی یک کارگر لوله کشی که اونجا بوده اصلاً باور کردنی نیست . .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی نبودناش باعث شده بود وقتی هست قدرش رو بدونیم .بچه ها که به دنیا اومدند و بزرگ شدند هم همینطور ،خدا می‌دونه یازده سال زندگی کردیم ، شش سالش نبود ،یا ماموریت بود یا جبهه! بچه ی اولمون ،نرگس روز عید سال شصت و شش به دنیا اومد .سید محمد نیمه ی شهریور سال شصت و هشت. نرگس شیراز به دنیا اومد چون اون موقع شیراز بودیم ولی سید محمد یاسوج چون سید مأموریت بود و منم کسی رو نداشتم رفتم خونه بابام یاسوج . سید علی رضا سال هفتاد و یک ماهشهر به دنیا اومد چون مأموریت بودیم، تیپ دریایی ماهشهر. بچه ها وقت شهادت پدرشون کوچک بودند .مخصوصاً علی رضا که چهار سالش بود .علی رضا عقده ی باباشو بیشتر از بقیه داره. از کوچکی علی سه ماهش بود که باباش رفت مأموریت یکسال و سه ماهش بود که برگشت. البته گاه گداری میآمد؛ ولی اونقد نبود که بچه باهاش انس بگیره. یادمه یه بار که از مأموریت برگشته بود علیرضا درو باز کرد از پله ها دوید بالا گفت :مامان مامان آقاهه اومده. تا سه روز بغلش نمیرفت ولی بعد از شهادتش حسابی غصه خوردند .اصلاً گفتن نداره مخصوصاً علی رضا کارایی میکرد که اشک همه رو در می آورد. گاهی تا دوازده شب گریه می کرد که زیر گریه خوابش میبرد .تو مجتمع بودیم باباها از سرکار از خرید از هرجا می آمدند دست بچه هاشونو میگرفتن میبردند !خونه علیرضا با چشم گریون می اومد که همه باباها اومدن ،فقط بابای من نیومد .مامان بابا کی مییاد؟ وقتی میدید که بچه ها دستشون تو دست باباشونه گریه میکرد. یکبار تو خیابون زد زیر گریه مردم همه متأثر شدند .براش پفک و چیپس و تنقلات خریدند. گفت :من که اینارو نمیخوام من بابامو میخوام .باور کنید بعضیها تو این صحنه اشک میریختند که بچه این جوری داره برای باباش بیتابی میکنه. الله اکبر. چه میشه کرد باید ساخت. یه وقت دیدم پیش سر نرگس دو سه نقطه خالی شده موهاش رفته نگران شدم بعد خودش خوب شد. تعجب کردم بعدها تو دفترچه یادداشتش دیدم نوشته بود: باباجون من گریه نمیکنم چون مامان طاقت نداره دوری تو براش سخته هلاک میشه. نمیخوام دیگه به خاطر ما غصه بخوره ،ولی نبودنت برای ما سخت بود که چنگ زدم و موهامو کندم!! .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی محمد ولی صبورتر بود، تودار بود مثل باباش .هر کدوم یه جور منش باباشونو دارن ،ولی محمد از این نظر خیلی شبیه باباش بود .چیزی بروز نمی داد اما گاهی هم بغضش سرریز میکرد .آخ از اون لحظه جوری گریه میکرد جوری اشک میریخت بچه ی هفت هشت ساله که دل سنگ رو آب میکرد. محمد با باباش رفیق بود .هرچی داشت هرچی میخواست به باباش می‌گفت ،وقتی رفت محمدم تو دار شد دیگه با کسی اونجوری نجوشید .یه بار سال هفتاد و نه بود یا ،هشتاد دقیق یادم نیست قرار شد با دوستام برم کربلا . خوشحال بودم آماده سفر شدم که بهم گفتن نه تو نمیخواد بیای بچه ی صغیر داری ،نمیشه .بذار بچه ها بزرگ بشن بعد. دلم شکست خیلی حالم گرفته شد. باور کنید تو گریه خوابم برد. همین جور از این موضوع ناراحت و غصه دار بودم که یه شب اومد به خوابم دستمو گرفت گفت :طاهره بیا بریم زیارت امام حسین علیه السلام .گفتم :واقعاً ؟! گفت: آره ! گفتم :خب پس بذار من غسل زیارت کنم . گفت: نه زیارت امام حسین غسل نداره غسل نمیخواد خداییش نمیدونستم که زیارت کربلا غسل نداره . خوشحال بودم. عجیب که از خواب پا شدم دوباره ناراحت شدم که خواب بوده. صبح اول وقت رفتم سراغ قاب عکسش آخه هر وقت میخواستیم باهاش حرف بزنیم میرفتیم جلو قاب عکسش. من بچه ها همه مون این جوری بهتر حسش میکردیم. حرف میزدیم باهاش درددل میکردیم. قول میگرفتیم ازش، قول میدادیم بهش، همه چیز هنوزم همین طوره . به شدت احساسش میکنم الان نوزده سال گذشته تقریباً دوبرابر اون که با هم زندگی کردیم گذشته ولی احساسش میکنم .شاید باور نکنید گاهی وقتا سفره که میندازم براش بشقاب میزارم تا چند سال غذا که می پختم براش ور میداشتم. رفتم پیش روانشناس .گفت: عیبی نداره بردار . رفتم جلو قاب عکس،گفتم:آخه تو با پول نداشته چجوری می خوای منو ببری کربلا؟! دستمالی روی قاب کشیدم‌،هنوز از طاقچه دور نشده بودم که تلفن زنگ خورد .از پادگان بعثت ، محل کار سید بود. .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی رفتم جلو قاب عکس گفتم :آخه تو با پول نداشته چه جوری میخوای منو بفرستی ،کربلاهان؟ چه جوری؟ دستمالی روی قاب کشیدم تا بخار آهم رو صورت ماهش نمونه هنوز از طاقچه و قاب دور نشـده بـودم کـه تلفن زنگ خورد. از پادگان بعثت بودند محل کار سید. کسی گفت :امروز سردار صفار، فرمانده نیروی دریایی سپاه به اتفاق سردار خراطیان میان خونه ی شما سر بزنند. چیزی نمیخواید؟ گفتم :نه و قطع کردم. با این تلفن رفتم به کار مرتب کردن خونه که پیش مهمونها به هم ریز نباشه. چای گذاشتم، میوه شستم کارد و پیش دستی آماده کردم برای پذیرایی . آمدند نیم ساعتی نشستند و از احوال ما پرسیدند. از بچه ها و مشکلات احتمالی و مثل شما گفتند خاطره ای چیزی از شهید غازی دارید برامون تعریف کن. منم چون تازه خواب کربلا رو دیده بودم شروع کردم به تعریف کردن .قصه ی خواب من تموم نشده دیدم هر دو نفر دارند گریه میکنند. گفتم: عجب مگه من روضه خوندم . پیش خودم گفتم به خاطر موضوع کربلا و این جور چیز است. ایناهم هم لباس و هم سلک سیدند. سید عشقش تو عالم امام حسین بود و زیارت عاشورا .مرتب میگفت: من غرقم تو این زیارت عاشورا. عجیب علاقه داشت عجیب . میشه گفت روزی براش نمیگذشت که زیارت عاشورا نخونه. اصلاً زیارت عاشورا رو با خودش برده ؛ چون یک هفته بعد از شهادتش شهدای گمنام رو نزدیک قبرش تو گلزار شهدا دفن کردند و هر هفته زیارت عاشورا اونجا پخش میشه. خلاصه بعد که خاطره ی من تموم شد. سردار صفاری همان طور که اشکشو پاک میکرد گفت :دو هفته ای میشه سپاه تصمیم گرفته همسرای شهدا رو بفرسته کربلا! در واقع سید منو فرستاد کربلا .اینه که میگم حضور داره ،هستش احساسش میکنم. دستگیرمونه .کمک میکنه. موقع عروسی نرگس، خونه نداشتم. هیچ چی نداشتم .جای آبروداری زندگی میکردم باید جهیزیه هم مفصل میدادم با دست خالی نمیخواستم به کسی هم بگم که ندارم . یک روز دخترم رو کرد به قاب باباش و گفت: بابا من می‌خوام ازدواج کنم ،پس تو چکار میخوای بکنی؟! خدا به همت و نفس سید جوری رسوند که باورم نمیشد. .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی اما قصه ی شهادت ،شمس قصه ی سر اومدن نگرانیهاست. قصه ی تموم شدن دغدغه ها . از روز اول که با هم شدیم این دغدغه هم با ما عقد بسته بود. عشق عجیبی بهش داشتم. در عین این که رفتنش و نداشتنش ملموس بود ، از همون روز اول این قدر بهش علاقه داشتم که وقتی از مأموریتها بر می گشت خانواده ام بهش میگفتند بابا این دفعه اینو هم بذار تو کوله پشتیات ببرش! تو که میری اینم از دست میره. راهی که میشی اشکش راه میافته و بیتابی میکنه. آره واقعاً عاشقش بودم و همین دلهره ام رو بیشتر میکرد و نبودنش رو رنج آورتر گوهر گران نگرانی دارد. خودمو براش لوس میکردم لباسشو خودم تنش میکردم موهاشو که بلند و زیبا بودند، خودم شونه میکردم .از تماشای قد و بالاش که رشید و با هیمنه بود لذت میبردم و احساس غرور میکردم. این اواخر یکبار که لباسشو تنش کردم و موهاشو شونه کردم .گفتم :دیگه یاد گرفتم مدل موهاتو ! گفت: الآن من چه شکلی ام؟ نگاش کردم دیدم چشاش پراشکه ! با این که هیچ به رو نمی آورد دکتر هم کم میرفت ولی معلوم بود که حالش زیاد خوب نیست. از اواخر سال هفتاد و سه ،سرفه هاش شدید و زیاد شد، گاهی خون بالا می آورد. ریه اش داغون بود .گفته بودند جگر سفید گوسفند براش خوبه .مرتب براش میپختم ولی سال هفتاد و پنج براش مسجل شده بود که رفتنی است؛ از حالاتش از خوابهایی که میدید. از خوابهایی که میدیدم و از وضع جسمی که داشت، اون چشمایی که داشت. اون چشمای پر اشک هم معنی اش همین سفر قریب الوقوع بود. تقریباً تابستون هفتاد و پنج یک ماه اصلاً سر کار نرفت .گاهی سری میزد ولی خیلی سر پا نبود و با این حال دغدغه شو داشت ،حتی روز آخر دم دمای عید هفتاد و پنج بود که یک شب خواب دیدم درجۀ طلا ،رو دوش داره .بهش گفتم :میدونی چی خواب دیدم ؟! خواب دیدم که درجه هایی از جنس طلا رو دوشته . با لبخند معنیداری گفت: این که تعبیرش شهادته ! به گریه ،افتادم. گفت:بابا شوخی کردم من بادمجون بمم کو حالا تا شهادت ! .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی ! یک روز تکیه داده بود به مبل و ذکر نادعلی می گفت« نادعليا مظهر العجايب ، یک باره چشاش رفت رو هم، چند لحظه بعد از خواب پرید. گفت: وای طاهره! گفتم :چیه چی شده؟ گفت: توی یک باغ خیلی بزرگ پروازم دادند . سال تقریباً اواخر سال هفتاد و چهار هم سه ماه رجب و شعبان و رمضان همه رو روزه گرفته بود که حتی باش شوخی کردم که شمس الدین با این حالت روزه میگیری بعد از رجب و شعبان و رمضان قبرستانه ها!! خندید که نه من روزه مو دیگه میرم هر چی میخواد بشه راستش تو مفاتیح خونده بودم هر کسی این سه ماه رو پشت هم روزه بگیره نمیمیره جز این که جایگاهشو تو بهشت ببینه .اینم که عادت سید بود ‌ .هم وحشت کردم هم مطمئن شدم. دلم لرزید خیلی گریه و زاری کرد سعی کرد آرومم کنه ولی خودش هم به گریه افتاد شب قبل از شهادتش اصلاً نخوابید، تا صبح پلک رو هم نگذاشت. خواهرم مهمونمون بود چون خونه شلوغ بود، مرتب می اومدند عیادتش، ازش خواسته بودم که بیاد کمکم دست تنها نباشم .داشتم با خواهرم اختلاط میکردم میگفتیم و میخندیدیم یه باره در اومد گفت: طاهره برد یمانی من کجاست؟ گفتم: برد یمانی؟ گفت :آره !کفن من کجاست؟ گفتم :وای بسم الله ! چرا منو میترسونی؟ یک برد یمانی داشت که توش نماز میخوند یادگار مادر شهیدی بود که بش داده بود و آخرش با اون دفنش کردیم. با این حرف دلم حسابی لرزید و باعث شد که منم مثل خودش تا صبح خوابم نبرد. نماز صبح خوندم و خوابیدم. سید که گمانم اصلاً نخوابید. پا شدم دیدم نرگس رو فرستاده کلاس تابستونه. بهش گفتم :همه چی براش گذاشتی؟ گفت: آره خودش رفت لباس بپوشه بره پادگان. این روز از معدود روزایی بود که سید رو با چشم پراشک دیدم، اونم وقت رفتن به پادگان و گرنه محرم اشکش فقط سجاده اش بود و بس! سه بار رفت و برگشت. یه بارم برگشت محمد رو بوسید و دست رو سرش کشید و به من گفت: تو رو خدا هوای اینو داشته باش .باهاش مدارا کن خب؟ سه بار تأکید کرد .بالاخره بعد از سه بار خداحافظی رفت. تو راه که میرفت بهش گفتم: امروز زود بیا نوبت دکتر داریا؛ گفت: باشه! من که اون روز از اضطراب و نگرانی مردم و زنده شدم. نوبت دکتر براش گرفته بودم چون ضربان قلبش رفته بود بالا .باور کنید از ساعتی که رفت همین جور دلم شور میزد. چادرم تو دستم بود از سر صبحی تا بیاد ببرمش دکتر .آخر دلم طاقت نیاورد تلفنم تو خونه نداشتیم .بچه رو گذاشتم پیش ،خاله اش ،رفتم سر کوچه از تلفن سکه ای زنگ زدم به اتاقش. .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی گفتم: مییای که ساعت دو؟ گفت ،آره حتماً. بعد بهم گفت تو کاری نداری ؟چیزی نمیخوای گفتم نه ! قطع کردم اومدم خونه. غذاشو که جگر سفید باشه آماده کردم .علیرضا رو بغل گرفتم رو پام گذاشتم ،انگار خوابش می اومد .نشستم که علیرضا رو پام خواب بود چرتم برد. تو خواب دیدم از بالای همین جور بلندی پرت شدم .جوری پریدم که نزدیک بود بچه از رو پام بیفته پایین. خواهرم متوجه بود. گفت :چی شده؟ گفتم :هیچی هنوز چادر تو مشتم بود که بریم ،دیدم ساعت از دو گذشته و خبری نشد .دوباره رفتم زنگ زدم بیاد یکی گوشی رو برداشت. گفت: تو محوطه اس، دسترسی نداریم . ناامید برگشتم البته اون بنده خدا پشت تلفن گفت: تو محوطه اس دسترسی نداریم ولی انگار یه موجی تو اون صدا بود که به من میگفت قبول نکن ! آشوب دل من خبر از چیز دیگه ای میداد. این چیزا هم گفتنی نیست؛ چون مال عالم مجرداته بعدها که ساعتها رو با هم تطبیق دادم ،فهمیدم که درست همون لحظه که من زنگ میزدم امبولانس داشت آژیرکشون از پادگان بعثت بیرون میزد .طوری عجله داشت که مهلت نداد نگهبان زنجیر رو بندازه ،یعنی این که اون تماس نیم روزی آخرین کلام من با سید عزیزم بود و آخرین دیدار هم در بیمارستان که در اون برد یمانی همیشه ایستاده زیارتش می کردم، ولی این بار آرام خوابیده بود دونه ای عرق از صورت ماهش فروچکید و این هم همراهی سید با اشکهای من بود که گلوله گلوله از چشام پایین میریختند و اجازه نمیدادند خوب تماشاش کنم. اما همین جور که گفتم آقا سید هنوز تو زندگی ما حضور داره . نشونه اش این که یه روز کلید خونه رو گم کردم همه جا گم کردم همه جا رو گشتم دیدم. اعصابم خرد بود دیگه داشتم به گریه می افتادم که یهو چشم انداختم دیدم سید رو پله نشسته داره به من میخنده‌! گفت این قدر حرص ،نخور کلید فلان جاست! ! ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده «تا همین الآن هم چندان اثر پیری بر چهره ی سردار اسماعیل شیخ زاده نمایان نیست تا چه رسد به فتور و سستی و خستگی که از این طایفه فرسنگها دور است. با آنکه بیش از هفتاد درصد جانبازی دارد، یک چشم را برای تفرج بهشت گذاشته و یک دست را به بیعتِ خاصان وقف کرده است، همچنان در تلاش مؤمنانه است و کم کم سنوات خدمت او به چهل میرسد که «اتممناها بعشر!» رفیق شفیق و شقیق حمیم ،سید شمس الدین غازی. اوست که پیش از این خاطراتش را صاحب این قلم در کتاب زخم کبود کبوتر یادنامه ی شهید شهیر و عزیز سردار مجید سپاسی آورده ام و در اینجا نیز تازه هایی دیگر بر آن مزید میشود. برای این سردار سپاه اسلام و نیروی دریایی سپاه آرزوی صحت و توفیق داریم.» وقتی ما دو نفر را از آن جمع چهل نفری جدا کردند فهمیدم که سرنوشتم با این پسر رعنای سپیدان گره خورده است. دوره ی آموزشی ما زیر نظر مربیان ارتش و در پادگان شهید مسگر پادگان( امام حسین فعلی) بسیار فشرده و در عین حال سختگیرانه طی شد و تقریبا از نیمه های آذر هزار و سیصد و پنجاه و نه تا نیمه های اسفند همان سال، کار با اسلحه در انواع مختلف ،ورزش رزمی ،تخریب تاکتیک نظامی و حتی چتربازی را به مدت سه ماه فرا گرفتیم. دوستان دیگر به جبهه اعزام شدند یا مأموریتهای دیگری پیش گرفتند اما من و سید شمس الدین به سمت دیگری رفتیم و خدا چیز دیگری برایمان رقم زد. یعنی این که دوره ی عالی تخریب را گذراندیم و مربی تخریب شدیم . در آن روزگار به ویژه نیمه ی اول سال شصت، غائله ی جنگهای خیابانی آشوبهای شبه مردمی، ترور شخصیتها و افراد برجسته حذف فیزیکی و گاه درگیریهای خیابانی و معرکه های عمدی و برساخته در دستور کار مجاهدین خلق یا همان منافقان بود برای همین ما در ورزش رزمی هم ادامه دادیم و همزمان بدن سازی و فن دفاع شخصی را تا سطح مربی گری پی گرفتیم. چیزی که در آن روزگار و در آن بلواهای بی سرانجام به کار میآمد و به درد میخورد. همچنین بمب گذاریهای گاه و بیگاه در جاهای مختلف شهر، آن هم شهری مثل شیراز حضور تخریبچی یا کسانی که فن خنثی سازی را بلد باشند به یک ضرورت بدل کرده بود. این بود که ما به توفیق الهی به این مأموریت و مسئولیت دوگانه برانگیخته شدیم . ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده درگیری با این گروهکها باعث شد تا غازی به عنوان مسئول یکی از اکیپهای مبارزه با منافقان انتخاب شود ما هم در رکابش .بودیم اولین کار در این راه شناسایی خانه های تیمی بود و وقتی مطمئن میشدیم به طرفشان تیراندازی می کردیم یا به آنها حمله می.بردیم در یکی از پورشها وقتی به پاک سازی محل خانه پرداختیم به تعداد زیادی عکس برخوردیم که در لیست سیاه ترور قرار داشتند و حتی با یک ترتیبی روی دیوار نصب شده بودند تا یکی یکی از دم تیر گذرانده شوند. یکی از چهره ها هم سید شمس الدین بود وقتی عکس خودش را بر دیوار دید، تعجب کرد حق این است که برای یک جوان بیست ساله در کنار کسانی که سوابق طولانی مبارزاتی داشتند یا در شهر و بلکه کشور شناخته شده بودند، خط و نشان کشیدن و در سیاهه ی مرگ قرار گرفتن جای شگفتی داشت. این هم حکایت از جرأت و جسارت سید داشت و سرسختی چشمگیری که او برای حذف منافقان از صحنه نشان میداد. باور كنيد هیبت و هیأت غازی منافقان را به این صرافت انداخته بود قد رعنا و تیپ ورزیدهی سید، آن هم با اورکت و لباس سپاه در حالی که اغلب مسلح بود و حتی گذشته از کلتی که به کمر داشت یا نارنجک که در جیبها می ریخت گاهی تفنگ کلاشینکف زیر اورکت با خود میآورد و رگ عصبانیت گروهک های محارب را حسابی قلقلک میداد. البته در این کینه ورزی منافقان اگر چه بیشتر چهره های مذهبی و بچه های سپاه رصد میشدند؛ ولی از کوردلی و کورچشمی آنها گاهی مردم کوچه و خیابان هم مورد ترور و آزار قرار می.گرفتند در آن زمان شلوارهای شش جیب بسیار مُد بود و به دلیل رنگ سبزشان مشابهتی با لباس سپاه داشت و بسا افراد عادی که به این دلیل هدف گلوله ی منافقان قرار گرفتند این شقاوت بدوی باعث شد تا برای سلامت بچه های سپاه پوشیدن لباس سبز در بیرون از سازمان ممنوع شود. ابلاغ این حکم سید شمس الدین را به سختی برآشفت. گفت: اصلاً چرا ما باید بترسیم ,آنها باید از ما بترسند ما هم بیشتر هستیم و هم از حمایت مردمی برخورداریم اگر با لباس در جامعه ظاهر شویم منافقان پس می کشند. .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده ‌. در پی این برافروختگی چند نفر از ما را هم قسم کرد که با لباس بیرون برویم تا ببینیم نتیجه چه میشود قضا این تمرد سازمانی دو فایده داشت اول منافقان را از مبارزه ی مستقیم و حذف فیزیکی ناامید ،کرد دیگر این که به مردم قوت قلب داد و آنها را دلگرم ساخت اما مهمترین حادثه ای که نتیجه ی کینه توزی منافقان نسبت به بچه های سپاه بود موضوع به گلوله بستن مینی بوس در باسکول نادر بود *** بله سال شصت بود؛ یعنی همان سالی که منافقان یا به قول خودشان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند سپاه هم تشکیلاتی خاص این موضوع ترتیب داده بود با وجود این که خیلی از بچه ها جبهه بودند گردان رزمی تشکیل شده بود از بچه هایی که دوره ی تخریب و چتربازی و جنگ شهری دیده بودند و امنیت شیراز هم به عهده ی همین بچه ها بود که عموماً به وسیله ی منافقان شناسایی شده بودند ،اسمشان ،آدرسشان، ساعت سرویسشان و حتی عکسشان را داشتند. این را هم ما بعدها فهمیدیم که خانه های تیمی لو رفت و اسناد دست بچه های سپاه افتاد. یکی از سرویسهای پادگان امام حسین (ع) مینی بوس قرمز رنگی بود که از دارالرحمه می آمد عادل آباد، باسکول نادر، زرهی و پادگان سعید جراحی چهار راه زندان سوار میشد آن روز لباس نو و مرتبی پوشیده بود از دور دیده میشد . شوخی بچه ها گل کرد ،به راننده :گفتند سریع برو و سعید را سوار نکن تا اذیتش کنیم .سرویس از جلو سعید به سرعت رد شد سعید که انتظارش را نداشت سوت زد، دست تکان داد ،دوید دنبال ماشین تا این که بالأخره راننده پا گذاشت روی ترمز و سعید نفس نفس زنان رسید .همین که پایش را در رکاب گذاشت قهقه هی بچه ها بلند شد و سعید تازه فهمید که قضیه چیست .لبخندی زد و در میان چند طعنه و پلکه ی بچه ها روی صندلی نشست . با شدت کمتری نفس نفس میزد مینی بوس که راه افتاد یکی از بچه ها برای سلامتی رزمندگان اسلام صلواتی را طلب کرد و بعد هم از علی رضا حیدری که مداح بود ،خواست تا نوحه بخواند علی رضا شروع کرد حالا ماشین درست رسیده بود به باسکول نادر و نوحه علیرضا رسیده بود به «یاران همه سوی مرگ رفتند بشتاب که تا از ره نمانی» طنین خوش صدای علیرضا وقتی مینی بوس به طرف زرهی پیچید با صفیر سربی تیربار ژ - سه درهم آمیخت .همراه با صدای شلیک درهای عقب جیپ کالسکه ای باز شد شعله ی خون گرفته ای از دهانه ی تیربار بیرون میزد که درست جلو ما بود، رگباری داخل، رگباری کف و دوباره رگباری در فضای داخل مینی بوس ،جیپ کالسکه ای با سرعت حیرت آوری دور میشد که من از جایم بلند شدم همه ی بچه ها کف ماشین تلنبار شده بودند. .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده ‌. اسلحه کمری ام را کشیدم و چند تیر به طرفشان شلیک کردم. مینی بوس به چپ و راست خیابان تلوتلو میخورد مرا که تا کمر از پنجره بیرون بودم درست در تیر رسشان قرارداد پنج تیر به کمر و دنده هایم خورد ‌.درد شدیدی در سینه ام پیچید .احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم پرده نازکی پیش چشمهایم کشیده میشد در نگاهی آستیگمات مردم را میدیدم که دورمان حلقه میزنند. آفتاب بزند و نزند غروب کرد .چشم که باز کردم در یکی از اتاقهای بیمارستان نمازی بودم. مادرم کنارم بود در حالی که اشک تمام صورتش را پر کرده بود. با دختر خاله ام که تازه شیرینی خورده بودیم هر دو گریه میکردند و من ذره ذره یادم میآمد لحظاتی بعد سید شمس الدین غازی و علی بهمنی هم پیدایشان شد و چند نفر دیگر سراغ مینی بوس و بچه ها را گرفتم که بیجواب ماند. بیمارستان نمازی پر بود از یهودی و منافقان بعدها مادرم تعریف کرد که عملم نمی کرده اند و علی بهمنی تهدید کرده که اتاق عمل را روی سرتان خراب میکنیم و وقتی به اتاق عمل میروم غازی ضامن نارنجک را میکشد و در راهرو بیمارستان داد میزند که اگر خون از دماغ مریض ما بیاید بیمارستان را منفجر می کنیم . دکترا حسابی میترسند و دست از پا خطا نمیکنند .فقط به یک نفر مشکوک میشوند که میرود نمازخانه ی بیمارستان تا با خودش را آماده کند در هیأت پرستار ، کلت هم داشته و غازی با شجاعتی که داشت میرود و دستگیرش میکند . مادرم گفت :پیچ رادیو باز بود که این خبر را پخش کند و اسم شهدا را گفت. اول از همه هم گفت: اسماعیل شیخ زاده. راست راستی پس افتادم. این قدر بود که دختر خاله ات آنجا بود خدا خیرش بدهد . چند روز بعد به پادگان برگشتم سعید جراحی و علی رضا حیدری را دیدم و نعیمی را که مربی عقیدتی بود. درست مقابل در وردی پادگان ناخواسته چشمهایم روی هم رفت صفیر سربی رگبار بوق ممتد ماشینها باز شدن درهای جیپ کالسکه ای و طنین آواز یاران همه سوی مرگ رفتند خیال خونین آن حادثه بود . پرده ی شفافی پیش چشمم بود. وقتی به خود آمدم پیش رفتم و بوسیدمشان نبض لامپهای رنگارنگ حجله روی سکوت قاب عکسها سُر میخورد مثل اشکها روی گونه ام. و اما ماجرای بمب های داخل پالایشگاه آژیر خطر که از بلندگوهای شهر پخش میشود همه را به هول و ولا می اندازد. این اولین بار نیست؛ اما به هر حال ترس دارد خاصه که این دفعه صدای غرش هواپیماها بیشتر است و از یکی دو تا به در است . صدای انفجار که میآید کمی خیالها راحت تر میشود. مردم صدا را از حوالی اکبر آباد شنیده اند .اصلاً شیراز را نزده است. غلغله ها و حدس و گمان بافتنها شروع میشود مرودشت بود؟ نه ،بابا اکبر آباد .صداش خیلی نزدیک بود؟ آره ما همه شنیدیم پتروشیمی رو زده. ، .. @Modafeaneharaam