🔻همسر شهید حججی:
موقع پرو لباس مجلسی یواشکی بهم گفت: «هنوز #نامحرمیم🙈! تا بپسندی برمیگردم.» رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت.
برای همه خریده بود جز خودش. گفت میل ندارم. وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که #روزه گرفته است. 😢
ازش پرسیدم: « حالا چرا امروز؟» گفت: «میخواستم گرهای تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.»♥️
📕 کتاب سربلند
#شهید_محسن_حججی🌹
#سالروز_ولادت😍
@Modafeaneharaam
#زیارت_با_ادب
عـادت نـداشـت کـفـشـش را بگذارد توی پلاستیک و دسـت بگـیرد.👞👞
فـقـط کـفـش داری.
حـتـی در زمان های شلوغی که باید تـوی صـف می ایـستـاد.
می گفت : " اگه جایی بری مـهمـونی، با کـفـشات می ری؟!
تـو خـونه ادب حُـکم میکنه بذاری دم در.😊"
برشی از کتاب #سربلند
صفحه ی ۸۵
#سالروز_اسارت💔
#شهید_محسن_حججی🌹
@Modafeaneharaam
برگشتم به حاج سعید گفتم:آخه من چطور این بدن اربا اربا رو شناسایی کنم😞؟خیلی به هم ریختم.😔
رفتم سمت آن داعشی👹. یک متر رفت عقب و اسلحه اش را کشید طرفم ،سرش داد زدم:شما مگه مسلمون نیستید😤؟
به کاور اشاره کردم که مگه او مسلمون نبود؟پس سرش کو؟چرا این بلارو سرش آوردید؟😭😭
حاج سعید تندتند حرف هایم را ترجمه می کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده♂و باید از کسانی که اورا برده اند (القائم) بپرسید. فهمیدم می خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد.دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می گویداسیرتان را اینطور شکنجه کنید😤؟نماینده داعش گفت:
تقصیر خودش بوده. پرسیدم:به چه جرمی؟
بریده بریده جواب می داد و حاج سعید ترجمه می کرد:
از بس حرصمون رو در آورد😤،نه اطلاعاتی به ما داد،نه اظهار پشیمونی کرد😑،نه التماس کرد!تقصیر خودش بود...!
#شهید_محسن_حججی🌹
@Modafeaneharaam
دروغ است اگر بگویم نماز شبش ترک نمیشد. اگر بیدار می شد میخواند🌸.ولی مقید بود که سه وعده نماز را در مسجد و به جماعت بخواند👌. بعد از نماز صبح همیشه حدود بیست دیقه می نشست به دعا خواندن.حالا چه میخواند نمی دانم!
برنامه ریزی کردیم بعد از نماز صبح برویم ورزش نه به نیت سلامتی جسم و روح ابدا. دوتایی با دمپایی دور محوطه می دویدیم🏃فقط و فقط برای امادگی سوریه.توی همین دویدن ها چند دفعه به زبان اورد که سر باید برای حضرت زینب (س)از تن جدا شود!💔
خیلی پیگیر بود که تانک را یاد بگیرد .دنبال جزوه راه می افتاد توی مرکز اموزش وکتابخانه.از لحاظ علمی جزو نفرات اول بود🙂.با این که تازه وارد سپاه شده بود و نه به بار بود نه به دار.مدام میگفت:اگر چیزی یاد نگیریم توی سوریه لنگ می مونیم.
برای رزمایش به بیابان های شیراز رفته بودیم.فهمیدم روزه است.توپیدم :بدو بدو چرا امروز?از پا می افتی!خندید:نه طوری نیست☺️.چون ارشد دوره بودم تک تک نیروها را زیر نظر داشتم.باید به نوبت می رفتند کلمن اب را پر می کردند و برمی گردد.
ارادت خاصی به شاهچراغ داشت😇تا وقت خالی گیر می اورد شیک و پیک می کرد که برویم زیارت. پنج شنبه ها هم می خواست به هر قیمتی شده مرخصی بگیرد برود خانه🏢. یک بار از اصفهان کورس کورس ماشین سوار🚗 شدیم تا نجف اباد. ندیده بودم کسی بتواند این قدر سر کرایه تاکسی چانه بزند.
یکی از راننده ها به محسن گفت :قربون اون تارهای سبیلت برم ولمون کن😕
میگفت :اخه بابای خودم تاکسیرانه!نرخ کرایه دستمه.
#شهید_بیسر
#شهید_محسن_حججی🌹
@Modafeaneharaam
.
📲زنگ زدم: معطل نکن! زودبیا پایین. باید میرفتیم دنبال دوتا از بچهها. یکیشان اصفهان بود و یکی زرینشهر. اول اصفهان نشانی را پیدا نمیکردیم. چنددفعه دور یک میدان چرخیدیم. میخندید: من شب دومادیم اینقدر تو خیابونا دور نزدم! مدام مداحیها را عوض میکرد.
گفتم: دنبال چی میگردی؟ گفت: سیدرضا نریمانی!🙂
گفتم: تو فلش من فقط مداحی میثم مطیعیه!یادش رفته بود فلش مداحیاش را بیاورد.😒
گفت: تو گوشیم دارم میتونی به ضبطت وصل کنی؟ گفتم:ضبط من این امکانات رو نداره.
بچه ها که سوار شدند به هرکدام زیارتنامهی حضرتفاطمه(س داد که در سفر بخوانند.👌
به بروجن که رسیدیم گفت:وایسا برم یهدونه پرچم بخرم🏴. پرچم کوچکی را انتخاب کرد که به کولهاش ببندد با یک دفترچه📖🖊 یادداشت که خاطرات سفرش را بنویسد.
چقدر روی پرچمش حساس بود که همهجا روی کولهاش🍃 نصب باشد.
سیچهل کیلومتر رفته بودیم. یادش افتاد تسبیحش را در مغازه جا گذاشته است. به دست و پایم افتاد که تورا به خدا برگرد. گفتم:بابا ولش کن یه دونه تسبیح📿 که اینقدر ارزش نداره! آهی کشید که دانههایش را از محل شهادت رفقایم جمع کردهام😔. فرمان را کج کردم و دور زدم. خدا خدا میکرد پیدایش کند. وقتی برگشتیم دیدیم همانجا روی میز مغازهدار است.
در مناطق جنگی کلی از کانال کمیل برایمان تعریف کرد. خیلی هم اصرار داشت موقع برگشت حتما به آنجا سر بزنیم. قبل از اذان صبح رسیدیم مرز چذابه. ماشین🚙 را گذاشتیم توی پارکینگ و رفتیم وضو گرفتیم. از گیت بازرسی که رد شدیم گوشه ای به نماز ایستاد. ما هم پشت سرش نماز را به جماعت خواندیم.🙂
#شهید_محسن_حججی🌹
@Modafeaneharaam
محسن با دوربین گوشیاش📲 از آن عکس📸 گرفت.
پرسان پرسان آنجا را پیدا کردیم. ظرفیت موکب تکمیل بود؛ ولی راهمان دادند.
فردایش مریض شد؛ سرماخوردگی😪 و تبولرز شدید. یک روز کامل توی موکب از زیر پتو بیرون نیامد. ما برایش سوپ🍜 میگرفتیم و میآوردیم. آخرشب بود که روی پا شد. تک و تنها رفت حرم و برگشت.
با بچهها داشتیم برنامه برگشت را میچیدیم. پیشنهاد داد که حتما شب جمعه💔 را بمانیم. میگفت:(( این همه راه کوبیدیم اومدیم کربلا حیفه شب زبارتی آقا از دستمون بره.))😢
بااین حرفش دل همه را راضی کرد. میخواستیم شب جمعه باهم برویم زیارت. ما را قال گذاشت. خودش تنهایی رفت گوشه دنجی پیدا کرد برای زیارت.☹️ در حرم هرچه گشتیم پیدایش نکردیم. صبح که به موکب برگشتیم سر ساعتی که قرارمان بود رسید؛ با یک عالمه مهر و تسبیح📿📿 تربت که برای سوغاتی خریده بود.👌
📚کتاب #سربلند
#اربعین
#شهید_محسن_حججی
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#برشی_از_کتاب_سربلند📒
از وسط جمعیت بردمش توی آشپزخونه.با استرس گفت:برات دردسر نشه!😒
آوازه نظم هیئت به گوشش خورده بود. همه خدام با تعجب به محسن نگاه میکردند که این از کجا سرو کله اش پیدا شده😕.یکی دونفر که پرسیدند :این بابا کیه?گفتم:داداش سیدرضاست!نه که ته چهره اش شبیه سید رضا نریمانی بود ,همه باورشان میشد.🙊
بدون هماهنگی راه افتادم دنبال لباس خادمی که بدهم بپوشد👌 .یک دفعه صدای مسئول هیئت را شنیدم که با تندی به محسن گفت😱 :آقا اینجا چی کار میکنی?بفرما بیرون!☝️
برگشتم دیدم هاج واج نگاهش می کند. وقتی من را دید انگار ناجی اش را دیده باشد;گفت:ایشون من رو اورده.😒
زبان آقای زاهدی قفل شد. آمد طرفم. گفتم:حاجی دنبال لباسم برای آقا محسن!
همه چیز را حل شده می دانستم. یواش در گوشم گفت :چون تویی باشه !🤗
بعد هم راهنمایی کرد که بروم بالا از انباری لباس بیاورم. از آشپزخانه که رفت بیرون ,محسن گفت :فکرکنم ناراحت شد!گفتم :خیالت تخت;باهم رفیق شیش هستیم.😌
نردبان گذاشتم و از پله ها رفتم بالا. قاتی خرت و پرت ها به سختی یک دست لباس پیدا کردم.خاک های دور یقه اش را تکاندم و آمدم پایین . توی حال خودش سیر می کرد.سرش را بالا گرفته بود و زیر لب دعایی می خواند.تا لباس مشکی خادمی را از دستم گرفت,السلام علیک یا اباعبدالله😭روی سینه اش را بوسید .چشمانش برق زد نزدیک بود از خوشحالی سرش بخورد به سقف.
بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید🍃. با صدای لرزان گفت:رفیق!جبران میکنم,😔
از بس حجم کارها زیاد بود تا آخرشب یک لحظه نتوانست استراحت کند.
هردفعه که با سینی چای و پیشانی عرق نشسته از کنارم رد میشد,
خوشحالی اش را با چشمک نشان می داد😉. آخرشب وسط جاده نجف آباد زنگ زد📱 و تشکر کرد. فردا صبحش هم توی گردان با چاقسلامتی در آغوشم گرفت.☺️🌹
#شهید_محسن_حججی
@Modafeaneharaam
بازی در نمی آورد.می دیدم برای شهادت حواسش به همـه ی کار هایش هست.👌
یک روز دیدم پله ها را دوتا یکی می دود پایین. تا رسید جلوی در، گفتم:
"مگه دزد دنبالت کرده؟خودتو به کشتن ندی!😒
فوقش یه دقیقه دیر تر می رسی سرکار."
.
سریع هندل موتور🏍 را زد و گفت:
"همین یه دقیقه، یه دقیقه ها یه روز، یه روز شهادتمون رو عقب می ندازه!"💔☝️
#شهید_محسن_حججی
@Modafeaneharaam
#نباید_مدیونش_بشیم!
همیشه یک تسبیح گِلی دستش بود📿. بهش گفتم: آقا محسن، هی با این تسبیح چی میگی لب می جنبونی؟
به خودم میگفتم اگه به من بود، این سی و سه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش می دادم و می رفت😐؛ صدتایی نیست که این همه مشغولش شده است.
دارم برای زمین ذکر می گم! تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون😳 گفت: روی این زمین میخوابیم، راه می ریم نباید مدیونش بشیم! ☝️
#شهید_محسن_حججی ❤️
@Modafeaneharaam
🔰 خشنودی قلب امام زمان (عج)
🌸چند روز پیش به قصد دیدار پدر و مادرم راهی شدم🚶♂️
🌸بین راه نیت کردم که برای خشنودی قلب نازنین امام زمانم💚 دست پدر و مادرم را بوسه بزنم
🌸و چقدر خوشحال بودم که توانستم دل #امام_زمان (عج) را شاد کنم. 😍
📚 قسمتی از دست نوشته های شهید در کتاب "سربلند"
#شهید_محسن_حججی🌹
@Modafeaneharaam
📚 برشی از ڪتاب #سربلند
مزار شهدا رفتنمان شروع شد.
پیشانی بند"یازهرا" گره زدیم به ڪیلومتر موتورمان؛
من رنگ زرد ومحســن سبز.💚
اعتقاداتمان را راحت جلوی یڪدیگر بروز میدادیم ودراین مسئله راحت بودیم.
میرفت درباره شهــدا اطلاعات جمع میڪرد.👌🕊
خوانده بود شــهدا #پنجشنبه ها میروند وادی السلام پیش اقا ابا عبدالله الحسین عـلیه السلامـ💔
#شب_های_جمعه ڪه میرفتیم، میگفت:"فاتحه نخون؛چون شهید مجبور میشه بیاد اینجا☝️
#شهیـد_محسن_حججــی🌹
@Modafeaneharaam
🔻همسر شهید حججی:
موقع پرو لباس مجلسی یواشکی بهم گفت: «هنوز #نامحرمیم! تا بپسندی برمیگردم.» رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت.
برای همه خریده بود جز خودش. گفت میل ندارم. وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که #روزه گرفته است. 👌
ازش پرسیدم: « حالا چرا امروز؟» گفت: «میخواستم گرهی تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.»❤️
📕 کتاب سربلند
#شهید_محسن_حججی🌹
@Modafeaneharaam