eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.3هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.3هزار ویدیو
323 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه‌چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به‌ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (علیه‌السلام) است! ... 🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #مقدمه 🌺 این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور س
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 وسعـت ســرسـبز بـاغ در گــرمای دلچــسب غــروب، تماشــاخــانه‌ای بــود ڪه هر چشـمـے را نــوازش مــےداد. 🌺 خورشیــد پــس از یـڪ روز آتــش‌بـازی در ایـن روزهــای گــرم آخــر بــهار، رخـساره در بـستر آسـمان کشیــده و خســتگــے یــڪ روز بلنــد بــهاری را خمــیازه میـکشــید.🌸 دســت خـودم نبــود ڪـه ایـن روزهـا در قـاب ایـن صحــنه سِـحرانگــیز، تنـها صـورت زیـبای او را مـےدیـدم! 🙃حتـے بادی ڪـه از میـان بـرگ ســبز درختـان و شـاخـه‌های نخـل‌ها رد مےشـد، عطــر عــشق او را در هـوا رهـا مےڪـرد و همیــن عــطر، هر غــروب دلتنــگم مےڪــرد!‌ دلــتنگ لحــن گــرمش، نگـاه عاشقــش، صــدای مهــربان و خنــده‌های شــیرینش! 🙂چقــدر ایــن لحــظات تـنگ غــروب سـخت مےگـذشت تا شــب شــود و او برگــردد و انــگار همــین بـاد، نغمــه دلتــنگےام را بـه گوشــش رســانده بــود ڪـه زنــگ موبایــلم بــه صــدا در آمــد. 🥀همـانطــور که روی حصــیر ڪــف ایــوان نشــسته بــودم، دســت دراز ڪــردم و گوشــے را از گوشــه حصیــر برداشــتم. بــعد از یـڪ دنــیا عاشقــے، دیگــر مےدانســتم اوســت ڪـه خــانه قلــبم را دق‌ّالبــاب مےڪند و بـی‌آنڪـه شــماره را ببیــنم، دلبــرانه پاســخ دادم :«بلــه؟»😌 با نگاهــم همــچنان در پــهنه ســبز و زیـبای بـاغ مےچرخــیدم و در بـرابر چــشمانم، چشــمانش را تجــسم مےڪــردم تا پاسخــم را بدهــد ڪه صـدایــےخشــن، خــماری عشــق را از ســرم پــراند :«الــو...» 😡 هــر آنــچه در خــانه خــیالم ... ... 🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_اَوَل 🌺 وسعـت ســرسـبز بـاغ در گــرمای دلچــسب غــر
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 ســاختــه بــودم، شڪــست. نگاهــم بــه نقطــه‌ای خیــره مــاند، خــودم را جمــع ڪـردم و ایــن‌بار با صدایــے محــڪم پرسیدم :«بله؟» تـا فرصــتے ڪـه بخــواهد پاســخ بـدهد، بــه ســرعت گوشــے را از ڪـنار صــورتم پایــین آورده و شمــاره را چــڪ ڪـردم، ناشنــاس بــود. دوبـاره گوشــے را ڪـنار گوشــم بــردم و شــنیدم با هــمان صـدای زمــخت و لحـن خشــن تڪـرار می‌ڪنـد :«الــو... الــو...»😡 از حــالت تهــاجمی صــدایش، ڪــمی ترسیـدم😥 و خــواســتم پاسخــے بدهــم ڪـه خـودش با عصبــانیت پرسیــد :« مــنو مےشناســے؟؟؟»😠 ذهــنم را متــمرڪــز ڪــردم، امــا واقعـاً صــدایش برایــم آشــنا نــبود ڪـه مـردّد پاسـخ دادم :«نــه!» و او بــلافاصــله با صدایــے بلــندتر پرســید :«مگــه تــو نرجــس نیــستــے؟؟؟» از اینڪــه اسمــم را مےدانسـت، حـدس زدم از آشــنایان اســت امـا چــرا انقــدر عصــبانــے بــود ڪــه دوبـاره با حالتــے معصــومانه پاســخ دادم😢 :«بــله، مـن نرجســم، اما شــما رو نمےشـناسم!»🤔 ڪــه صــدایش از آسمــان‌خــراش خشــونت به زیــر آمــد و با خنــده‌ای نمڪـین نجــوا ڪــرد☺️ :«ولــے مـن ڪـه تــو رو خــیلــے خـوب مےشناسـم عــزیزم!»😉 و دوبــاره هــمان خــنده‌های شیرینــش گوشــم را پُــر ڪـرد. دوبـاره مثــل روزهـای اول مَــحرم شدن‌مــان دلـم لـرزید ڪــه او در لــرزاندن دل مــن به‌شــدت مــهارت داشــت.‌🌺 چشـمانم را نمےدیــد، اما از همــین پشــت تــلفن برایــش پــشت چــشم نازڪ ڪــردم و با لحــنـے غــرق نـاز پاســخ دادم😌 :«از همــون اول ڪـه گوشـے زنــگ خـورد، فهــمیدم تویـے!» با شیطــنت به مــیان حرفـم آمـد و گفـت :«امـا بعد گول خــوردی!» و فرصــت نداد از رڪــب عاشـــقانه‌ای ڪه خـورده بـودم دفاع ڪـنم و دوبـاره با خـنده ســر به ســرم گـذاشت :«مــن همیــشه تـو رو گول مےزنم! هــمون روز اولــم گولـت زدم ڪـه عاشــقم شـــدی!»🌸🍃 ... 🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_دوم 🌺 ســاختــه بــودم، شڪــست. نگاهــم بــه نقطــه‌
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 و همیــن حــال و هــوای عاشقـــےمان در گـرمای عــراق، مــثل شـربت بــود؛ شــیرین و خــنـڪ! خبـر داد ســر ڪــوچه رســیده و تا لحــظاتــے دیــگر به خــانه مــےآید ڪـه با دســتپاچگــے گوشـے را قطــع ڪـردم تا بـرای دیــدارش مهــیا شــوم.😌 از هــمان روی ایــوان وارد اتـاق شـدم و او دسـت‌بــردار نبــود ڪـه دوبـاره پیامـگیر گوشــے به صـدا در آمـد. در لحــظات نزدیــڪ مغــرب نـور چــندانــے به داخــل نمـےتابــید و در همـان تاریڪــے، قـفل گوشــے را باز ڪـردم ڪـه دیـدم باز هـم شـماره غریـبه اســت. دیــگر فریــب شیطــنتش را نمـےخوردم ڪـه با خـنده‌‌ای ڪـه صــورتم را پُـر ڪـرده بــود پیــامش را بـاز ڪـردم و دیـدم نوشـته اسـت :«مـن هــنوز دوستـت دارم، فقـط ڪـافیه بهـم بگــے تو هــم دوسـتم داری! اونوقـت اگــه عمــو و پسـرعمــوت تو آســمونا هــم قایـمت ڪـنن، میــام و با خـودم مـے برمت! _عَــدنان_» بـرای لحظـاتــے احســاس ڪـردم در خلائــے در حــال خفــگـے هســتم ڪــه حــالا مــن شـوهر داشـتم و نمـےدانســتم عــدنان از جـانم چــه مےخواهـد؟ 😟😔 در تاریڪـے و تنهایـے اتـاق، خشڪـم زده و خیـره به نــام عــدنان، هرآنـچه از او در خــاطرم مــانده بود، روی ســرم خـراب شـد.😭 حـدود یـڪ ماه پیــش، در هــمین بـاغ، در همــین خانــه بـرای نخســتین بـار بود ڪـه او را مےدیـدم. وقتــے از همیــن اتـاق قـدم بـه ایــوان گــذاشتم تا بـرای میهـمان عـمو چـای بــبرم ڪـه نگــاه خــیره و ناپاڪـش چشــمانم را پُــر ڪرد، 😔طــوری ڪـه نگاهــم از خجــالت پشــت پلڪ‌هایم پنـهان شـد. ڪـنار عــموایستــاده و پـول پیــش‌خریــد بـار تـوت را حــساب مےڪرد. عمــو همیــشه از روسـتاهای اطــراف آمِـرلی مشــتری داشــت و مــرتب در باغ رفــت و آمــد مےڪـردند امــا ایـن جــوان را تـا آن روز ندیــده بـودم. ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_سِوم🌺 و همیــن حــال و هــوای عاشقـــےمان در گـرمای
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 مـردی لاغــر و قدبــلند، با صــورتــے به‌شــدت سبــزه ڪـه زیــر خــط باریکــے از ریــش و سبــیل، تــیره‌تــر به‌نــظر مےرسیــد. چــشمان گــودرفــته‌اش مــثل دو تیلــه ڪوچــڪ سیــاه بــرق مےزد و احســاس مےڪـردم با همــین نــگاه شــرّش بــرایم چشــمڪ مےزند. از شــرمــے ڪـه هــمه وجــودم را پوشــانده بــود، چــند قــدمــے عقــب‌تر ایســتادم و سـینــے را جلــو بـردم تـا عمــو از دسـتم بگــیرد.😓 سـرم همــچنان پاییــن بــود، اما سنگــینـے حــضورش آزارم مےداد ڪـه هــنوز عــمو سیــنـے را از دســتم نگرفتــه، از تــله نگـاه تیــزش گریــختم.😰 از چـهارسـالگــے ڪـه پـدر و مـادرم به جــرم تشـیّع و بـه اتــهام شرڪـت در تظــاهراتــے علیــه صــدام اعــدام شــدند، مـن و بــرادرم عــباس در ایــن خـانه بـزرگ شــده و عمـو و زن‌عمــو برایمـان عـــین پــدر و مــادر بودنـد.🙃 روی همیـن حــساب بــود ڪـه تا به اتـاق برگشــتم، زن‌عمـو مــادرانه نگاهــم ڪـرد و ...🙂 ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_چهارم🌺 مـردی لاغــر و قدبــلند، با صــورتــے به‌شــد
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 زن عــمو مــادرانه نگاهــم ڪـرد و حــرف دلــم را خوانـد :«چیـه نــور چشــمم؟ چـرا رنگـت پــریده؟» 🙂 رنــگ صــورتم را نمـےدیــدم امـا از پنــجه چشــمانــے ڪـه لحـظاتــے پیــش پـرده صــورتـم را پـاره ڪـرده بـود، خـوب مـےفهمــیدم حـالـم به هــم ریخــته اســت. زن‌عـمو همچــنان منتــظر پاسـخــے نگــاهم می‌ڪرد ڪـه چنــد قـدمــے جلوتر رفتم. ڪـنارش نشســتم و بـا صدایــے گــرفـته اعتـراض کردم :«این ڪــیه امــروز اومـده؟»☹️ زن‌عمو هــمانطـور ڪـه به پشــتے تڪیه زده بــود، گـردن ڪـشید تــا از پنــجره‌های قـدی اتـاق، داخـل حــیاط را ببـیند و همـزمان پــاسـخ داد :«پــسر ابوســیفِ، مـث اینــڪـه بابـاش مــریض شــده ایــن مـیاد واسـه حســاب ڪـتاب.» و فهــمید علــت حـال خــرابـم در همیــن پاســخ پنــهان شـده ڪــه با هوشــمندی پیشــنهاد داد :«نــهار رو خــودم بـراشــون مـےبرم عــزیزم!»🌸 خــجالـت مــےڪشیدم اعــتراف ڪـنم ڪــه در ســڪـوتم فــرو رفــتم اما خـوب می‌دانستم زیبایــے ایـن دخــتر تـرڪــمن شیــعه، افســار چــشمانش را آن‌هـم مقــابل عمــویم، اینچــنین پــاره ڪـرده اســت. تلخــے نــگاه تنــدش تـا شـب بـا مــن بــود تـا چـند روز بعـد ڪـه دوبــاره بــه ســراغـم آمـد. صبــح زود بــرای جمــع ڪـردن لبــاس‌ها بـه حیـاط پـشتـے رفــتم، در وزش شدیــد بــاد و گــرد و خــاڪـے ڪـه تقـریباً چـشمم را بستــه بـود، لـباس‌ها را در بــغلم گـرفــتم و به ســرعت بـه ســمت ساخــتمان برگــشتم ڪـه مــقابم ظـاهر شــد. لب پلـه ایــوان به ظــاهر به انــتظار عمــو نشــسته بـود و تــا مـرا دیـد بـا نگاهــے ڪـه نمی‌توانست ڪنترلـش کــند، بلنــد شـد.👀 شـال ڪوچکـم سـر و صــورتــم را بـه درســتے نمی‌پوشــاند ڪه مـن اصـالًا انــتظار دیـدن نامحرمــے را در ایــن صبـح زود در حـیاط‌مان نداشــتم. دستانــے ڪه پـر از لبـاس بود، بـادی ڪـه شــالم را بیــشتر به هــم مـےزد و چشــمان هیـزی ڪـه فرصــت تماشــایم را لحظه‌ای از دسـت نمـےداد.😭😰 ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_پنجم 🌺 زن عــمو مــادرانه نگاهــم ڪـرد و حــرف دلــم
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 با لبخــندی زشــت ســلام ڪرد و مـن فقــط به‌دنــبال حفــظ حــیا و حجابم بـودم ڪـه یـڪ دســت تــلاش مــےڪـردم خـودم را پشــت لــباس‌های در آغوشــم پنهان کنم و با دســـت دیگر شـالم را از هــر طــرف می‌ڪشیدم تا سر و صورتم را بیشـتر بپوشــاند.آشڪـارا مقــابل پلــه ایــوان ایســتاده بود تا راهــم را ســد ڪــرده و معـطلم ڪـند و بی‌پروا برانــدازم مـےڪـرد.😥 در خــانه خـودمان اسـیر هرزگــے ایـن مـرد اجــنبــے شــده بـودم، نـه می‌توانـستم ڪــنارش بــزنم نــه رویــش را داشــتم ڪه صــدایم را بلــند ڪـنم.😓 دیــگر ‌چــاره‌ای نــداشــتم، به ســرعت چـرخیدم و با قدم‌هایــے ڪـه از هم پیــشــے مـےگرفتنـد تا حــیاط پشتـے تقــریباً دویدم و باورم نمــےشد دنبــالم بــیاید! 😟 دســته لـباس‌ها را روی طــناب ریخــتم و همــانطــور ڪـه پشــتم به صــورت نحسـش بود، خــودم را با بنــد رخــت و لباس‌ها مشغــول ڪــردم بلڪـه دســت از ســرم بردارد، اما دسـت بـردار نبـود ڪـه صـدای چندش‌آورش را شنیــدم :«من عــدنان هســتم، پــسر ابوسـیف. تو دختــر ابوعلــے هســتے؟» دلــم می‌خواســت با همیــن دســتانم ڪه از عصبــانیت گُـر گرفتــه بـود،😡 آتشــش بـزنم و نمی‌توانستم ڪه هــمه خشـمم را با مچـاله ڪردن لباس‌های روی طــناب خـالــے می‌ڪردم😬😔 و او همــچنان زبان می‌ریــخت :«امــروز ڪه داشـتم میومــدم اینــجا، همــش تــو فڪـرت بــودم! آخــه دیشــب خــوابت رو می‌دیدم!» شــدت تــپش قلــبم را دیــگر نـه در قفــسه ســینه ڪــه در هــمه بدنــم احــساس می‌کردم و ایــن ڪـابوس تــمامــے نداشت ڪـه با نــجاستــے ڪه از چــاه دهانــش بــیرون می‌ریخت، حــالم را به هــم زد😠😏 :«دیـشب تو خوابـم خیلــے قشــنگ بــودی، اما امــروز ڪه دوبــاره دیــدمت، از تو خـوابم قشــنگتری!» ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_ششم 🌺 با لبخــندی زشــت ســلام ڪرد و مـن فقــط به‌د
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 نزدیــڪ شــدنــش را از پــشت سـر به وضــوح حــس مــےڪردم ڪــه نفــسم در ســینه بنـد آمــد و فقــط زیــر لب «یاعــلــے» مــےگفتــم تا نجاتــم دهــد.😰 با هــر نفســے ڪــه با وحــشت از سینه‌ام بیــرون مـےآمــد امیـرالمــؤمنــین (علیه‌السلام) را صـــدا مــےزدم و دیــگر می‌خواســتم جیــغ بــزنم ڪـه با دســتان حیـدری‌اش نجــاتم داد! 🌺 به خــدا امــداد امیـرالمــؤمنین علیه‌السلام بــود ڪــه از حــنجره حیــدر ســربرآورد! آوای مــردانه و محڪــم حــیدر بــود ڪـه در ایــن لحــظات سخــت تنــهایـے، پناهم داد :«چــیڪار داری اینــجا؟»😠 از طنــین غیــرتمــندانه صــدایش، چرخــیدم و دیــدم عــدنان زودتــر از مــن، رو بـه حــیدر چرخیــده و میخــڪوب حضـورش تنهــا نگاهــش می‌ڪند.😟 حــیدر با چشــمانـے ڪه از عصــبانیت ســرخ و درشـت‌تر از همیـشه شــده بود، دوبــاره بازخـواستــش ڪـرد :«بهــت میگــم اینـجا چیڪـار داری؟؟؟»😡 تنهـا حــضور پــسرعمــوی مــهربانم ڪه از ڪودڪـی همـچون بـرادر بزرگــترم همــیشه حمایـتم مـےڪرد،🙂 می‌توانســت دلـم را اینطــور قــرص ڪـند کـه دیگــر نفــسم بالا آمــد و حـالا نوبــت عــدنان بود ڪه به لــڪنت بیفـتد :«اومـده بــودم حاجــے رو ببــینم!» حــیدر قــدمـے بــه ســمتش آمــد، از بلنــدی قــد، هــر دو مــثل هم بــودند، اما قامــت چــهارشـانه حــیدر طــوری مقابلــش را گــرفته بود ڪه ایــنبار راه گــریز او بســته شد و انــتقام خوبــے بابــت بســتن راه مــن بــود!☺️ از ڪـنار عــدنان با نگــرانــے نــگاهـم ڪـرد و دیــدن چشــمان معــصوم و وحشــتزده‌ام😰 ڪافــے بود تا حُــڪـمش را اجــرا ڪند ڪـه با ڪـف دســت به سیــنه عــدنان ڪوبید و فــریاد ڪـشید :«همـنیجا مــثِ سگ میکُــشمت!!!»😡 ضــرب دستــش به حــدی بـود ڪه عــدنان قـدمــے عقــب پــرت شــد. صــورت سبـزه‌اش از تــرس و عــصبـانیت ڪــبود شــد و راه فــراری نــداشت ڪـه ذلیــلانه دســت به دامــان غــیرت حیـدر شــد😏 :«ما با شــما یه عــمر معــامله ڪردیم! حالا چــرا مهــمون‌کُشــے میڪنـے؟؟؟» حیــدر با هــر دو دستــش، یــقه پیــراهن عــربــے عــدنان را گــرفــت و طــوری ڪــشید ڪــه مــن خــط فــشار یقــه لــباس را از پشــت می‌دیــدم کـه انــگار گــردنش را مــےبُـرید و همــزمان بر ســرش فــریاد زد :«بــےغیــرت! تو مهمــونــے یــا دزد نامــوس؟؟؟»😡😠 ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_هفتم🌺 نزدیــڪ شــدنــش را از پــشت سـر به وضــوح حـ
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 از آتــش غیــرت و غضــبــے ڪـه بـه جــان پـسرعمویــم افــتاده و نزدیــڪ بــود ڪـاری دستــش بدهــد، ترسیــده بـودم 😰 ڪـه با دلواپـســے صــدایش زدم :«حــیدر تو رو خـدا!» و نمــےدانســتم همیــن نــگرانـے خــواهــرانه، بــهانه به دســت آن حــرامــے مــےدهــد ڪـه با دســتان لاغــر و اسـتخوانــےاش به دســتان حــیدر چــنگ زد و پـای مــرا وســط ڪشــید :«ما فقــط داشتــیم با هــم حــرف می‌زدیــم!»😟 نگـاه حیــدر به ســمت چشــمانـم چـرخید و مـن صـادقانه شــهادت دادم :«دروغ میــگه پــسرعمــو! اون دســت ازســرم برنمی‌داشــت...» 😨 و اجــازه نــداد حرفــم تــمام شــود ڪـه فـریاد بعــدی را سـر من ڪـشید :«بــرو تو خــونه!»‌😠 اگـر بگــویم حــیدر تــا آن روز اینــطور سـرم فــریاد نڪــشیده بـود، دروغ نگفــته‌ام ڪـه همــه تــرس و وحشــتم شــبیه بغــضـے مــظلومانــه در گلـویم ته‌نشــین شـد و ساڪـت شــدم.😥 مبــهوت پســرعـموی مهـربانم ڪه بی‌رحــمانه تنبـیهم ڪـرده بود، لحــظاتــے نگاهــش ڪــردم تـا لحــظه‌ای ڪـه روی چشــمانم را پرده‌ای از اشــڪ گرفـت. 😢 دیـگر تصــویر صــورت زیبــایش پــیش چــشمانم محــو شد ڪـه سـرم را پاییـن انــداختم، با قدم‌هایی کُــند و ڪــوتاه از ڪـنارشان رد شـدم و بـه سـمت ساختــمان رفــتم. احـساس می‌ڪـردم دلـم زیـر و رو شــده اســت؛ وحــشت رفــتار زشــت و زننـده عــدنان ڪــه هنــوز به جانــم مانــده بود و از آن ســخت‌تر، شکّـے ڪـه در چشــمان حیــدر پیـدا شـد و فرصـت نـداد از خـودم دفــاع ڪــنم. حـیدر بزرگتــرین فـرزند عــمو بــود و تــکیه‌گاهــے محڪـم بـرای همــه خـانواده، امـا حـالا احــساس مــےڪـردم ایــن تڪــیه‌گـاه زیـر پایـم لـرزیده و دیگــر به این خــواهر ڪـوچڪـترش اعتــماد نـدارد. 😔 چنــد روزی حـال دل مــن همــین بـود، وحـشــتزده از نامــردی ڪـه مــےخواســت آزارم دهــد و دلشـڪـسته از مــردی ڪه باورم نڪـرد! انــگار حـال دل حــیدر هـم بهـتر از مـن نـبود ڪـه همــچون مـن از روبـرو شـدنمان فــراری بود و هــر بار سـر ســفره ڪه هــمه دور هــم جمـع می‌شــدیم، نگاهــش را از چــشمانم مــےگرفــت و دل مــن بیــشتر مــےشڪـست. انگــار فراموشــش هــم نمــےشــد ڪـه هـر بار با هـم روبــرو می‌شــدیم، گــونه‌هایــش بیشــتر گـل انداخــته و نگــاهش را بیــشتر پنـهان مــےکرد. مـن به ڪــســے چیــزی نگــفتم و می‌دانســتم او هــم حرفــے نــزده ڪــه عــمو هرازگــاهــے ســراغ عــدنان و حــساب ابوســیف را مــےگرفــت و حــیدر به روی خــودش نمــےآورد از او چــه دیــده و با چــه وضــعــے از خــانه بیرونــش ڪــرده اســت. ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_هَشتُم 🌺 از آتــش غیــرت و غضــبــے ڪـه بـه جــان پ
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 شــب چــهارمــے بـود ڪـه با ایـن وضــعیت دور یــڪ ســفره روی ایــوان می‌نشسـتیم، من دیگــر حـتــے در قلــبم با او قــهر ڪـرده بـودم ڪــه اصــلا نگــاهش نمــےڪــردم و دســت خــودم نبــود ڪـه دلــم از بی‌گــناهــےام همــچنان می‌ســوخت. شــام تقــریباً تمــام شــده بــود ڪـه حیــدر از پــشت پــرده سڪــوت هــمه ایــن شـب‌ها بیـرون آمـد و رو به عمــو ڪـرد :«بابا! عــدنان دیگــه اینــجا نــمیاد.» شنــیدن نـام عــدنان، قــلبم را به دــیوار ســینه‌ام ڪــوبید و بی‌اختــیار سـرم را بــالا آورد. حــیدر مستــقیم به عــمو نــگاه مــےڪـرد و طــوری مصــمم حــرف زد ڪــه فاتــحه آبــرویم را خــواندم. ظـاهراً دیــگر به نتیــجه رسیــده و می‌خواســت قصــه را فــاش ڪــند. باور نمی‌ڪــردم حــیدر اینـهمه بی‌رحــم شــده باشـد ڪــه بخــواهد در جـمع آبرویــم را بــبرد.😟 اگــر لحظه‌ای ســرش را می‌چــرخاند، مــےدید چــطور با نــگاه مـظلومــم التمــاسش مــےڪـنم تا حـرفــے نزنـد😢 و او بی‌خبــر از دل بی‌تابــم، حرفـش را زد:«عــدنان با بعــثی‌های تڪــریت ارتـباط داره، دیــگه صــلاح نیس باهاشون کار کنیم.» لــحظاتــے از هیــچ ڪـس صــدایــے درنیـامد و از هــمه متــحیرتر مــن بــودم.😲 بعـثی‌ها؟! به ذهــنم هم نمــےرسید بــرای نــیامدن عــدنان، اینــطور بهــانه بتــراشد. بی‌اخــتیار مــحو صــورتش شــده و پلڪـے هـم نمــےزدم ڪـه او هــم ســرش را چــرخاند و نگاهــم ڪـرد و چـه نــگاه سنــگینــے ڪــه اینبــار مــن نــگاهم را از چشــمانش پــس گرفــتم و ســر به زیـر انداختــم. نمی‌فهــمیدم چــرا ایـن حــرفها را می‌زند و چــرا پـس از چــند روز دوبـاره با چشــمانم آشتــے ڪـرده اســت؟ اما نــگاهش ڪــه مثــل همیــشه نبــود؛ اصلاً مــهربان و بــرادرانه نــبود، طــوری نــگاهم ڪـرد ڪه بـرای اولیــن بار دســت و پــای دلــم را گـم ڪــردم. وصــله بعــثــے بــودن، تهمــت ڪـمـے نبــود ڪــه بــه ایــن سادگــےها به ڪســے بچــسبد، یعنــے می‌خواســت با ایــن دروغ، آبــروی مــرا بخــرد؟ امــا پــسرعمــویـے ڪـه مــن می‌شــناختــم اهــل تهــمت نــبود ڪـه صــدای عصــبــے عمــو، مــرا از عــالم خــیال بیــرون ڪشــید :«مــن بــےغــیرت نیســتم ڪـه با قــاتل بــرادرم معــامله ڪــنم!»😠 خــاطره پــدر و مـادر جــوانم ڪـه به دسـت بعثـیها شــهید شــده بــودند، دل همــه را لــرزاند و از همــه بــیشتر قلــب مــرا تڪـان داد،😔 آن هــم قــلبــے ڪـه هنـوز مــات رفــتار حیــدر مــانده بــود. عبــاس مــدام از حیــدر ســوال می‌ڪـرد چــطور فهــمیده و حــیدر مـثل اینــڪه دلـش جـای دیــگری باشــد، پاســخ پرسـشهای عــباس را با بی‌تمــرڪـزی مــےداد. یــڪ چشــمش به عمـــو بود ڪــه خــاطره شــهادت پــدرم بی‌تابــش ڪـرده بود،😞 یــڪ چشــمش به عــباس ڪــه مــدام سوال‌پیچش مــےڪــرد و احســاس مــےڪــردم قــلب نگــاهش ❤️ پیــش مـن اســت ڪــه دیــگر در بــرابر بـارش شــدید احساسش ڪــم آوردم. به بــهانه جــمع ڪـردن ســفره بــلند شــدم و با دســت‌هایــے ڪـه هنــوز مــےلــرزید، تُنــگ شــربت را برداشــتم. فــقط دلــم مــےخواســت هـرچــه‌زودتر از مــعرڪــه نگــاه حـــیدر ڪــنار بڪــشم و نمــےدانم چــه شــد ڪــه درســت بـالای ســرش، پیــراهن بلنــدم به پایــم پیـچید و تــعادلم را از دســت دادم.😱 یــڪ لحــظه سڪـوت و بــعد صــدای خــنده جــمع! 😅تُنـگ شــربت در دســتم سرنگــون شــده و هـمه شــربت را روی ســر و پیــراهن ســپید حیــدر ریخــته بودم. 😅😓احــساس مــےڪردم خــنڪـای شــربت مقــاومت حیــدر را شــڪسته ڪـه با دســتش موهایــش را خشــڪ ڪــرد و بــعد از چــند روز دوبــاره خنــدید.😄😁 ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_نهم 🌺 شــب چــهارمــے بـود ڪـه با ایـن وضــعیت دور
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش این‌همه میدرخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام )رو از دست نمی‌دم!» حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبت‌های عمو و شیرین زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر ملا شدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصالً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبالً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» کلمات آخرش به قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» ...🌸 @Modafeaneharaam