⛔️
#اندڪی_تامل
☝️ فرقے نمیکنه #کجا...
💻 صفحہ ے #مانیتور، #خیابون یا #موبایل❗️
👀 مراقب #نگاهت باش❗️
🚫 #گناه ارزش دیدن ندارد...
🙏 فراموش نڪن #خدا ناظر همه چشم هاست...
❤️ و خدا برایت کافیست...
😍 چشمـ و دلت را واگذار ڪن به خدا❗️
🙂 تو خودت انتخاب میکنے چشمت #پاڪ باشد یا #آلوده به گناه❗️
☝️اما دقت ڪن #حیا و عفت تو به انتخابت وابسته است...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
شهادت در حین طبابت🍃 شهید پزشک و فرمانده دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید ❤️
او لحظه ای آرامش نداشت و چون پروانه ای گرد شمع وجود مجروحان می گشت 🍃
تا این که روز شنبه 26 بهمن ماه 64 به همراه جمعی دیگر از همرزمان عاشق و فداکارش
میخواست نماز بخواند که متوجه میشود دکتر کرباسچی ، دوست شهید عبدالحمید زخمی شده است😔
حمید مشغول بستن جراحات و مداوای وی میشود، ناگهان به همراه جمعی از همرزمانش که در اورژانس خط مقدم بودند به فیض شهادت نایل میشوند
او عاشق شهادت بود و این عشق در تمام وجودش مشهود بود. ❤️
#شادی_روح_شهدای_پزشک_صلوات
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_بیستم
#شاگرد_امام_صادق(ع)
شهريور 1390 بود. توي مسجد نشسته بوديم و با هادي و رفقا صحبت
ميكرديم.
صحبت سر ادامه ي زندگي و كار و تحصيل بود. رفقا ميدانستند من طلبه ي
حوزهي علميه هستم و از من سؤال ميكردند.
آخر بحث گفتم: آقا هادي شما توي همان بازار آهن مشغول هستي؟
نگاه معني داري به چهره ي من انداخت و بعد از كمي مكث گفت: ميخوام
بيام بيرون!
گفتم: چرا؟ شما تازه توي بازار آهن جا افتادي، چند وقته اونجا كار
ميكني و همه قبولت دارن.
گفت: ميدونم. الان صاحبكار من اينقدر به من اعتماد داره كه بيشتر
كارهاي بانكي را به من واگذار كرده. اما...
سرش رو بالا آورد و ادامه داد: احساس ميكنم عمر من داره اينطوري
تلف ميشه. من از بچگي كار كردم و همه شغلي رو هم تجربه كردم. همه
كاري رو بلدم و خوب ميتونم پول در بيارم. اما همه ي زندگي پول نيست.
دوست دارم تحصيلات خودم رو ادامه بدم.
نگاهي به صورت هادي انداختم و گفتم: تا جايي كه يادم هست، دبيرستان
شما تمام نشده و ديپلم نگرفتي.
هادي پريد تو حرف من و گفت: دارم تو دبيرستان دکتر حسابي غير
حضوري درس ميخوانم. چند واحد از سال آخر دبيرستان مانده بود كه به
زودي ديپلم ميگيرم.
ُ خيلي خوشحال شدم و گفتم: الحمدالله، خيلي خوبه، خب برو دنبال
دانشگاه. برو شركت كن. مثل خيلي بچه هاي ديگه.
هادي گفت: اينكه اومدم با شما مشورت كنم به خاطر همين ادامه تحصيله،
حقيقتش من نميخوام برم دانشگاه به چند علت.
ً مگه ما چقدر دكتر و مهندس و متخصص ميخوايم. اين همه
فارغ التحصيل داريم، پس بهتره يه درسي رو بخونم كه هم به درد من بخوره
هم به درد جامعه.
در ثاني اگر ما دكتر و مهندس نداشته باشيم، ميتونيم از خارج وارد كنيم.
اما اگه امثال شهيد مطهري نداشته باشيم، بايد چي كار كنيم.
تا آخر حرف هادي را خواندم. او خيلي جدي تصميم گرفته بود وارد
حوزه شود. براي همين با من مشورت ميكرد.
هادي ادامه داد: ببين من مدرك دانشگاهي برايم مهم نيست. اينكه به من
ً بگن دكتر يا مهندس اصلا برام ارزش نداره. من ميخوام علمي رو به دست
بيارم كه لااقل براي اون دنياي من مفيد باشه.
از طرفي ما داريم توي مسجد و بسيج فعاليت ميكنيم، هر چقدر اطلاعات
ديني ما كامل تر باشه بهتر ميتونيم بچه ها و جوانها رو ارشاد كنيم.
ميدانستم که بيشتر اين حرفها را تحت تأثير سيد علي مصطفوي ميزد.
زماني که سيد علي زنده بود اين حرفها را شنيده بودم. هادي هم بارها در
حوزهي علميهي امام القائم (عج) به ديدن سيد علي ميرفت.
از وقتي سيد علي از دنيا رفت، هادي انسان ديگري شد. علاقه به حوزهي
علميه از همان زمان در هادي ديده شد.
حرفي نداشتم بزنم. گفتم: هادي، ميدوني درسهاي حوزه به مراتب از
دانشگاه سختتره؟ ميدوني بعدها گرفتاري مالي برات ايجاد ميشه؟ اگه به
فكر پول هستي، از فكر حوزه بيا بيرون.
هادي لبخندي زد و گفت: من همه شغلي رو امتحان كردم. اهل كار هستم
و از كار لذت ميبرم.
اگر مشكل مالي پيدا كردم، ميرم كار ميكنم. ميرم يه فلافلفروشي وا
ميكنم!
خلاصه اون شب احساس كردم كه هادي تحقيقاتش رو انجام داده و
عزمش رو براي ورود به جمع شاگردان امام صادق جزم كرده.
فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزهي علميهي حاج ابوالفتح رفتيم.
مسئول پذيرش حوزه سؤالاتي را پرسيد. هادي هم گفت: 23 سال دارم.
پايان خدمت دارم و ديپلم هم به زودي ميگيرم.
بعد از انجام مصاحبه به هادي گفتند: از فردا در كلاسها شركت كنيد تا
ببينيم شرايط شما چطور است.
هادي با ناراحتي گفت: من فردا عازم كربلا هستم. خواهش ميكنم اجازه
بدهيد كه...
مسئول حوزه گفت: قرار نيست از روز اول غيبت كنيد.
بعد از خواهش و تمناي هادي، با سفر كربلاي او موافقت شد.
داستان شهيد هادي ذولفقاري🌹