#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وهفت
°•○●﷽●○•°
سالگرد پدر محمد بود
همه جمع شده بودیممسجد
دلم میخواست برم سلما رو بکشم
انقدر بزنمش تا بمیره
دختره ی پررو...
از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد.
تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد.
دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه.
رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم .
سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد.
مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت.
ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن.
پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره.
از کار زیاد خیلی تشنم شده بود.
خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم.
مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن.
بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد
با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم.
خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت...
خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود.
یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید .
سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم
با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم:
_جانم؟بفرمایید؟
+تو کی هستی؟
اه اه این چه وضع حرف زدنه؟
اخه مگه مهمونم انقدر....
لا اله الا الله
با یه لحن بهتر از خودش گفتم
_عروسِ حاج آقا هستم
+زن اقا محمد؟
....:
_بله
+محمد مگه زن گرفت؟
لبخند زدمو
_بله
+عجیبا غریبا!!
ادم چه چیزایی که نمیشنوه!
صبر نکرد سال باباش بشه؟
خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم
روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد.
به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد.
تو دلم گفتم
_هعی ....
نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون.
از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم.
به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم.
همه باهم حرف میزدن
یکی گفت
+خدا بیامرزتش مرد خوبی بود.
چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر...
دلم شکست.
مگه چندسالش بود.
کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت.
یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن.
یه خانومی داد زد
+بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی
همه برگشتن سمت من
ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم
_چشم
به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن
ریحانه با لحن مهربونی گفت
+تو بشین عزیزم .خسته شدی
بشین روزَت رو باز کن
بهش لبخند زدم و
_چشم عزیزم باهم باز میکنیم.
کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد
+بیا بیزحمت اینو پرش کن
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم.
از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود
رفتم پیش مامان
برام یه استکان چای ریخت
خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ...
مامان با بهت نگام میکرد.
چشام رو پرده ی اشک گرفت
مامان که قیافمو دید گفت :
+یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد
نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم
میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود.
ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید:
+چیشده ؟
نمیتونستم حرف بزنم
با دستم اشاره کردم ب دهنم
به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد.
یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم.
_
به زحمت میتونستم حرف بزنم.
افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود.
زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود.
برای همین چیزی نمیگفتم.
مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد.
بلند گفت:
+سلام و عرض خسته نباشید
برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم
با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت:
+با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟
باز هم به ناچار چیزی نگفتم
سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش.
جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت:
+محمدجان؟بفرما
محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد.
دلم میخواست موهامو از جا بکنم.
استغفرالله ها!!!
همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود.
از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وهشت
°•○●﷽●○•°
صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد:
+فاطمهه؟؟؟فاطمهه
با حرفش به خودم اومدم
نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد.
سلما با پوزخند نگاهم میکرد.
لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد.
از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم
محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت:
+عه عه حواست کجاس؟
شوری اشکم رو تو دهنمحس کردم
دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت
+فاطمه چیکار کردی با خودت؟
این دست بخیه میخواد
چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم
خیلی ازش خون میرفت.
با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت:
مادر من میبرمش بیمارستان
دستم رو کشید که یه نفر گفت
+عه اون چادره منههه!
محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند
اصلا تو حال خودم نبودم
حس میکردم یا روزه منو گرفته یا
خل شده بودم
دستم رو گرفته بود
از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین
در ماشین رو باز کرد توش نشستم
در رو محکمبست و خودش هم نشست تو ماشین.
نگاهش پر از اضطراب بود.
از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم
با لحن دلسوزانش گفت
+خیلی درد داری؟
چیزی نگفتم
+چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟
باز هم چیزی نگفتم
+اتفاقی افتاده؟
سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
از درد صورتم جمع شده بود
ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم
چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه
از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس
تازه فهمیدم کجا اومدیم
بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد
محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت
بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کن
....:
ار زد و خارج شد.
بعد از چند دقیقه برگشت و گفت
+بریم؟
قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم
برگشت سمتم
+افطار خوردی؟
سرمرو تکون دادم.
نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت:
+فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟
به زور گفتم
_محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم
+چرا؟
_چایی کوفتی رو داغ خوردم
زد زیر خنده
به حالت قهر برگشتم
+فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!!
نگاهم رو ازش گرفتم و
_برو بچسب به سلما جونت.
نزاشت حرفم تموم شه
داد میزدو میخندید
_وای دوره زمونه عوض شده.
ببین کی به کی میگه!!!
چیزی نگفتم
دستشو برد سمت سوییچو استارت زد.
+ببرمت خونه؟
چپ چپ نگاش کردم
نه خیر
بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون
سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت.
تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم.
قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون...
@Modafeonrohzeynab
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
🔴عجیب ترین حکومت دنیا !!!
کشوری دچار آشوب و بلوای شدید شده و خیابان های پایتختش شاهد اغتشاش و هرج و مرج و اعتراضات شدید بخشی از مردم به حکومت است.
در این شرایط یک خواننده معروف ، با صراحت تمام علیه حکومت موضع می گیرد ، روبه دوربین "مرگ بر دیکتاتور" می گوید و حتی یک سرود به شدت تند در تهییج معترضین علیه حکومت می خواند و بر آتش اغتشاشات و اختلافات می دمد!
و در اقدامی دیگر در خارج از کشور و طی مصاحبه با رسانه های دشمن رسماً اعلام می کند که مخالف پخش کارهایش از رادیو و تلوزیون کشورش می باشد!
در هرجای دنیا این اتفاق بیفتد رفتار حکومت با این خواننده چگونه است؟
اما عجیب ترین حکومت دنیا با سعه صدر تمام نه تنها کوچکترین برخوردی با این خواننده نمی کند بلکه حتی مانع ورود وی به کشور هم نمی شود!
چند سال بعد که آن خواننده در سن ۸۰ سالگی در یکی از بیمارستان های کشورش فوت می کند ، تلوزیون آن حکومت نه تنها از کم لطفی او انتقام نمی گیرد که درگذشت وی را یک ضایعه اعلام می کند!!
و حتی رئیس جمهور و اعضای دولت همان حکومت به طور رسمی درگذشت او را تسلیت می گویند!!
جالب تر و عجیب تر آنکه با همه این تفاسیر باز هم به این حکومت اتهام دیکتاتوری زده می شود!!!
بله ؛ شما با عجیب ترین و مظلوم ترین حکومت دنیا یعنی جمهوری اسلامی روبه رو هستید !!! ...
@Modafeonrohzeynab
🔴 شجریان در اثر تبلیغات رسانههای استعماری به ویژه BBC و منوتو و... در ذهن بخشی از جامعه ما ( بخصوص اصلاح طلبان) تبدیل به یک اسطوره بی بدیل شده است.
☑️ خلاصه زندگی محمدرضا شجریان:
- در یک خانواده مذهبی در مشهد متولد شد. در کودکی و نوجوانی قاری قرآن بود.
- در جوانی وارد عرصه موسیقی شد. بعد گرایش تودهای - کمونیستی پیدا کرد. از مخالفان سرسخت شاه بود. در عین حال، در برنامههای حکومتی (از جمله جشن هنر شیراز و...) شرکت میکرد.
🔴 پس از ورود امام خمینی به ایران، تبدیل به یک انقلابی دو آتیشه ی فرصت طلب شد❗️
💢 با همکاری هاشمی رفسنجانی و صانعی و... بیشتر موسیقی دانان را از کار بیکار و موجب فرار خیلی از آنان به خارج شد❗️
🔴 در دهه 60-70 که مجوز برای کنسرت موسیقی داده نمیشد، تمام کنسرتهای شجریان، پیشاپیش مجوز داشت❗️
🔴 در زلزله بم، از مردم👇
مبلغ قابل توجهی پول جمع کرد اما هیچ گاه آن را برای مردم بم هزینه نکرد👇❗️
🔴 بلکه ادعا کرد میخواهم با این پول، در بم باغ هنر بسازم. باغ هنری که هیچ گاه ساخته نشد😏❗️
🔴 شجریان، در سن حدود 65 سالگی، با خواهرزن پسرش (که یک دختر 25 ساله بود) دوست شد😏❗️
🔴 پس از مدتی همسر خود را طلاق داد و با دوست دختر خود ازدواج کرد😏👇
شجریان، باجناق پسر خود همایون بودند
🔴❗️او در حوادث سال 88، شعار مرگ بر دیکتاتور سر داد و همراه فتنه گران شد ❗️👇
و مدتی از کشور خارج و مصاحبههای جنجالی با BBC و دیگر رسانههای استعماری داشت
🔴جریان در ۱۵ مهرماه سال 99 از دنیا رفت
و دو روز دیرتر خبر مرگش را اعلام کردند که ملت فکر کنند👇
🔴 شجریان چقدر آدم خوبی بوده که روز اربعین و شب جمعه از دنیا رفته و ...
عاقبت همه انسانها به مرگ ختم خواهد شد.
امیدوارم عاقبت همه ما ختم بخیر بشه.
@Modafeonrohzeynab