دُڂتگُمݩاݦ ۜ
شهادت ارزوست https://rubika.ir/Modafeonrohzeynab
این کانال ما در روبیکا هست
لطفا ما رو دنبال کنید
#پای_درس_شهید ❤️
برای اینڪه معشــوقت را
همیشہ در ڪنارت احساس ڪنـی
باید دائما به یـادش باشی
با " صـلــوات " با " اسـتـغـفـــار " و . . .
« فَاذْڪُرونی اُذْڪُرْڪُمْ
و اشْڪُروا لِی وَلا تَڪْفُـرُون . . . »
سوره بقـره 12
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات
🌹@Modafeonrohzeynab 🌹
🔺عصبانیت رسانه های مزدور استکباری (منوتو و مملکته) از اقدام انقلابی دکتر شیخی سخنگوی کمیسیون بهداشت مجلس، بر علیه سازمان جهانی بهداشت(WHO) و بیل گیتس
✅ امام خمینی (ره) :
دشمن باید ما را تکذیب کند. اگر خوب بگوید معلوم می شود خیانتکاریم!
صحیفه جلد ٩ ص۵٢٧
#دکتر_شیخی
#واکسن
#کواکس
🌹@Modafeonrohzeynab 🌹
دُڂتگُمݩاݦ ۜ
🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 🌸🌹🌸🌹 🌹🌸🌹🌸🌹 #پارت_دهم🌺 #نسل_سوخته🥀 از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
🌸🌹🌸🌹
🌹🌸🌹🌸🌹
#پارت_یازدهم🌺
#نسل_سوخته🥀
سر کالس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...
و هلش داد ...
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض
گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...
و پیمان بی پروا ...
-تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه
تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...
احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمیزه ...
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گالویز شدن... رفتم سمت شون و از
پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ...
رفتم وسط شون ...
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم
هاش زل زدم ...
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای
من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم
... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز
احسان ...
احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...
#ادامه دارد...
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
🌸🌹🌸🌹
🌹🌸🌹🌸🌹
#پارت_دوازدهم🌺
#نسل_سوخته🥀
توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی
جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از
دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ...
کالس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گالدیاتوری و فیلم های اکشن ... همه
ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم
حسابی باال رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم
برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ...
و... اونم من که تا حاال پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کالس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز
... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کالش روی تخته می نوشت ... تا
وقت کالس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ...
یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کالس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو
درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
-تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت
#ادامه دارد...