eitaa logo
🇵🇸🥀مدیران طرح ثامن 🥀🇵🇸
109 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
4.1هزار ویدیو
220 فایل
/اطلاع رسانی ✔ +محتوا بصیرتی /🎤🕪 ارتباط با مدیر کانال @I_Moazeni
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷 آیت الله محمدمهدی شب زنده دار جهرمی عضو فقهای شورای نگهبان در درس خارج خود که در دارالتلاوه حرم مطهر حضرت معصومه(س) برگزار شد، به دیدار اخیر خود با رهبر معظم انقلاب اشاره کرد و گفت: شب پنجشنبه در جلسه ای که خدمت رهبر معظم انقلاب بودیم، ایشان بسیار با آرامش قلب در قبال برخی از دوستان که در جریانات اخیر دغدغه خاطر داشتند و ناراحت بودند، مواجه شدند. رهبر انقلاب با قلبی مطمئن فرمودند: «هیچ مسأله ای نیست ، از ابتدای پیروزی انقلاب تاکنون از این فراز و نشیب ها فراوان داشته ایم، امروز جنگ اسلام و کفر است، کفر می خواهد مسلط شود و جلوی پیشروی اسلام و ارزش ها و آرمان های الهی را بگیرد، دشمنان ناراحت هستند و این کارها را انجام می دهند و افرادی هم در داخل دارند اما هیچگونه دغدغه خاطری نباید داشته باشیم.» «اگر به وظیفه الهی خود عمل کنیم خداوند یاری خواهد کرد»، آیت الله شب زنده دار اظهار داشت: همانگونه که توکل به خداوند متعال و ایمان به نصرت الهی در قلب امام راحل وجود داشت در قلب رهبر معظم انقلاب هم وجود دارد. تا وقتی که چنین رهبری وجود دارد که دل به خدا بسته و با توکل الهی کار می کند و قصد و نیت ایشان خالص بوده و با خداوند و اولیای الهی پیوند دارد مسائلی که پیش می آید از بین خواهد رفت که البته برای عده ای هم امتحان خواهد بود. وی ابراز داشت: رهبر معظم انقلاب فرمودند: «هرکس از دستش کاری برای نصرت اسلام و نظام بر می آید حرام است که سکوت کند و کاری نکند» ┄┅┅┅✿✾❀✾✿┅┅┅
فرزند ایران را داعشی‌ها شهید کردند آرزوهای زیادی داشت اما نقش فضای مجازی ول و تروریست خبرنگاران و اکانت‌های اصلاح‌طلبان و تجزیه طلبان در این حوادث تروریستی بسیار پر رنگ است... اجازه ندهیم جای جلاد و شهید را عوض کنند ‎
🚫 هشدار به خانواده‌های لنجانی و فولادشهری 🔴 خطر در کمین فرزندان شماست 🔹اگر آینده فرزندانتان برای شما اهمیت دارد این متن را تا انتها مطالعه کنید و برای دیگران بفرستید. 🔹این روزها موقع خروج فرزندانتان بیشتر از قبل بپرسید کجا می‌روی جانم ؟ با چه کسی ؟ به چه منظوری؟ 🔹این روزها و این شب‌ها نوجوانان و جوانان ما مخصوصا دختران ما توسط افراد خبیث و دشمنان قسم خورده مورد استفاده ابزاری قرار میگیرند. تجمعاتی که به اسم اعتراض شکل میگیرد ، برای فرزندان شما سراسر خطر است و بحران آفرینی اخلاقی و امنیتی تنها نتیجه حضور فرزندانتان در این تجمعات است. 🔹تصور کنید همانند حادثه زاهدان به یکباره خودرویی شخصی پر از سلاح را وارد جمعیت کنند و فرزند شما با تحت تاثیر قرار گرفتن و هیجانی شدن با گرفتن اسلحه دست به جنایتی ناخواسته بزند و...... !!!!!! 🔹تصور کنید افراد خبیث برای تکمیل پروژه کشته سازی خود در فولادشهر یا شهرهای دیگر لنجان به یکباره افراد حاضر در تجمعات را به رگبار ببندند و فرزند شما بی‌گناه و در غفلت خود قربانی این حادثه شود صرفا برای تامین خوراک رسانه‌ای معاندان و بدخواهان ایران عزیزمان. 🔹امروز کسانی در حال سناریو نویسی برای تجمعات خیابانی و آشوب در شهرهای ایران هستند که خودشان اصلا جرات حضور در کشور را ندارند و فقط با این سناریو فرزندان شما را تبدیل به مجرمان امنیتی میکنند که قطعا در آینده برای فرصت‌های تحصیلی و شغلی در تنگنا قرار خواهند گرفت. 🔹یادتان باشد کل آشوب های اخیر توسط جمعیتی که حدود یک درصد از جمعیت ۸۵ میلیونی کشور هستند صورت گرفته و هیچ مقام سیاسی نه از جناح چپ و نه جناح راست این تحرکات را راهی برای تغییر یا اصلاح نظام نمیدانند و اصولا هیچ تئوری و ایدئولوژی برای جایگزینی جمهوری اسلامی قابل تصور نیست. 🔹کشور ما امروز درست در پیچ تاریخی عبور از مشکلات اقتصادی مورد حمله یک جنگ ترکیبی فرهنگی، رسانه‌ای و سیاسی قرار گرفته است که اگر هوشیار نباشیم فقط زندگیمان را از آنچه که هست برای خودمان سخت‌تر می‌کنیم. 🔹این روزها و این شب‌ها مراقب نوجوانان و جوانان خود باشید و از حضورشان در تجمعات و آشوب‌ها حتما جلوگیری کنید. 🔹هیچکس منکر مشکلات و انتقادات نیست اما راه برون رفت از مشکلات ، آشوب و اغتشاش و تجمع غیر قانونی نیست. باید نحوه گفتگو و مطالبه‌گری صحیح را به فرزندانمان بیاموزیم.
بسم رب الشهداءوالصدیقین شهادت هنر مردان خداست شهادت برادر مجاهداسماعیل چراغی از فرماندهان یگان ویژه استان اصفهان را خدمت خانواده انقلابی چراغی . همکاران محترم فراجا دراستان اصفهان وشهرستان لنجان ، مردم شهید پرور استان اصفهان وشهرستان لنجان تسلیت وتهنیت عرض مینماییم مراسم تشییع و وداع بااین شهید مدافع امنیت مقارن جمعه در نماز جمعه اصفهان و بعداز آن در زرین شهر زادگاه شهید برپا خواه شد الشهداء لنجان 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اغتشاشگر این شخص که این روزها به تحریک هنجارشکنان در دانشگاه شریف می پردازد ،مدعی است در دوران کرونا او رنگ بندی شهرها را انجام می‌داده است و او مشخص میکرده کدام امام جمعه برود نماز بخواند و کدام نروند برای نماز.... بنویسید کرونا و بخوانید کودتای سایبری دو سال تمام به بهانه کرونا دانش آموزان و دانشجویان را به فضای مجازی تحت مدیریت دشمن بردند و حالا در کف خیابان دارند بهره اش را می‌برند همه اینها که گفتیم مهم نیست ،مهم مظلومیت بچه های انقلابی هست که این توطئه آشکار دشمن در پشت صحنه کرونا را می دیدند و هشدار می‌دادند اما آماج حملات ناجوانمردانه و برچسب و تهمت و‌‌‌....قرار می‌گرفتند....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تکنیک زاویه دید 🔹 از طریق زاویه دید یکی از مهم ترین و پرکاربرد ترین ترفندها و تکنیک‌های تاثیرگذاری بر ذهن مخاطب است که تحلیل بصری او را دچار اختلال می‌کند. 💢 در هر شرایطی که هستید هر موضوعی را از چند زاویه بررسی کنید چون اینگونه احتمال فریبتان کمتر است. 💠 هوش سفید| سید علیرضا 👇🙏 🌐 @aledavood
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتنه گری مادر کیان امروز ذات‌تون رو خیلی زود برای مردم رو میکنید کی باورش میشه یه مادر داغدیده نشسته باشه شعر حفظ کرده باشه برا سر خاک بچش مگه اینکه قبلا طرز تفکرش همین بوده باشه
🔴فعالیت اینستاگرامی مادر کیان دقایقی پس از حادثه ایذه 🔹صفحه اینستاگرام مادر کیان پیرفلک از لحظاتی بعد از حادثه ایذه فعالیتش را ادامه داد. صفحاتی که توسط وی دنبال می‌شدند تعجب برخی کابران در فضای مجازی را به دنبال داشت. آن‌ها معتقدند که سخنان وی تحت تاثیر اخبار و دروغ‌های این صفحات بوده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت چهارم»» ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند. مرد اول: خسته نباشید. پرستار: میتونم کمکتون کنم؟ مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم. پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی! مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد) پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید. پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند. مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟ پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده. مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم. پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید. دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد. یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت. مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد. وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند. پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند. وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟ پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود. تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده. مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم. اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند. بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت. کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه. مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن. اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم. بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته. فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟ دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست. لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند. بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین. دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک. بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم. اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 . دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه... بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟ صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان. بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره. دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟ بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق. دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد. اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند. سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند. بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...» بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ... چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند. لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو! بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه. دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه. بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد. دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
با سلام خدمت شما لطفا حتما اطلاع رسانی گسترده بین عموم مردم و بسیجیان محدوده استحفاظی خود را انجام بدهید