eitaa logo
شهید محمدهادی امینی♡
1.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
577 ویدیو
2 فایل
ڪانال رسمی شهید محمدهادی امینی🌸 با حضور خانواده و دوستان شهید🌱 ولادت:1378/11/8 شهادت:1400/5/13 خادم: @Z_f007 خادم تب شبانه: @Shahide88 خادم تب ویو: جمعه ها کانال تعطیله
مشاهده در ایتا
دانلود
دانش‌آموزان‌عزیـز‌اگر درس‌نخوانید‌به‌خون ِ شهدا‌خیـانت‌کرده‌اید، بکوشید‌ودرس‌بخوانید و‌بـا‌تعهد‌به‌انقلاب‌حافظ ِ آرمان‌ها‌و‌دستاوردهای خون ِشهدا‌باشید . @Mohammadhadi_Aminiii78
💞 جوان با اخلاق و فوق‌العاده مؤدبی بود و در این چندین سال ندیدم از الفاظ زشت و بی‌ادبانه‌ای در صحبت‌هایش با اعضای خانواده یا دیگران استفاده کند. رابطه‌اش با خانواده و بچه‌های هیئت و مسجد بسیار صمیمی و خوب بود.🌱 می‌گفت: برای پاسدار نمونه شدن باید جدی درس بخوانیم - هادی در مدارس نمونه دولتی تحصیل می‌کرد تا اینکه دانشگاه اراک در رشته مهندسی مکانیک قبول شد ولی علاقه زیاد هادی به پاسدار شدن باعث شد دانشگاهش را ترک کند و جذب دانشگاه امام حسین (ع) شود. - درس‌های مربوط به دانشگاه امام حسین (ع) را خیلی جدی مطالعه می‌کرد. وقتی دوستان هادی به او می‌گفتند ما هم نیروی ویژه نظامی هستیم ولی تو چقدر در مطالعه دروس وقت می‌گذاری، در جواب می‌گفت: «برای پاسدار نمونه شدن باید درس‌ها را جدی مطالعه و دنبال کنیم.»🌹 راوے:پدربزرگوارشهید✨ @Mohammadhadi_Aminiii78
💢شهادت پاداش خوبان 🔺دائم‌الوضو بود.موقع اذان خیلی‌ها می‌رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه‌اش را می‌گفت و نمازش را شروع می‌کرد می‌گفت حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره... 🔺می‌گفت«اون‌هایی که یاد گرفتند و حالا دارند[موشک]پرتاب می‌کنند از اون عالم که نیومدند،اهل این کره خاکی ان،این بچه‌هایی که من توی جنگ دیدم اگه بهشون فرصت داده بشه خیلی از غیر ممکن‌ها رو ممکن می‌کنند.من به همشون ایمان دارم.» 🔺۲۱ آبان ماه سالروز شهادت پدر موشکی ایران سردار حاج حسن طهرانی مقدم و۳۸ همرزم شهیدش گرامی باد 🥀 @Mohammadhadi_Aminiii78
دࢪدهایٰۍهست ڪھ‌داࢪویش‌آمدن‌شمــٰاست؛ جوابمـٰان‌کردند‌نمی‌آیۍ؟! +برگࢪدانتظارِاهالیِ‌آسمان..💚 @Mohammadhadi_Aminiii78
اسیرشماشدن‌خوب‌است اسیرشہداشدن‌را‌میگویم خوبے‌اش‌به‌این‌است‌کہ ازاسارت‌دنیاآزادمیشوے :) @Mohammadhadi_Aminiii78
- بویِ نرگس دَر میانه‌ی مَشـٰامم ، ذهن را - به سوی عشقِ تو فرا مےخواند : )!🌱 @Mohammadhadi_Aminiii78
عشق‌ و عاشقی اونی نیست که دو نفر به هم نگاه کنن . عشق و عاشقی زمانی درسته که دو نفر به یه نقطه نگاه کنن ! شهدا همه شون نگاهشون به یه نقطه بود؛ اونم قرب الهی . . @Mohammadhadi_Aminiii78
🌸 قسمت³⁵ بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه نگام به روح الله و ریحانه بود‌که داشتن میخندیدن. از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست! بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت ! رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد .بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه! سریع از ماشین پیاده شدم‌و با عجله رفتم بالا . مامان با دیدنم پشت سرم اومد +علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟ سرمو تکون دادمو _عالییییی مامان جون عالییی باهم رفتیم تو اتاقم مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود ‌ گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم . هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد ‌ اخر سرم اروم زد پس کلمو +یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو... دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم _مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم مامان یه پشت چش نازک‌کرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم. _ نمیتونستم نفس بکشم! هیچیو نمیدیدم انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم! یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم ! هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی! حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جایی و ببینم ! سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق! خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمک میخواستم! همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نورُ حس کردم که داره میاد سمتم! با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم! حالت خیلی عجیبی بود . داد میزدم و گریه میکردم . همه صورتم از گریه خیس شده بود. میدوییدم سمت نور ولی.... به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش. یه تابوت از نور بود . یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید . دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم. نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم . انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد. میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس. جیغ زدم ولش کردم . دوباره همه چی سیاه شد! تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق! دوباره پرت شدم تو همون سیاهی. همش جیغ میزدم و گریه میکردم! که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم! +فاطمه!!!! فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت از ترس زیاد جمع شده بودم . همه ی صورتم و لباسام خیس بود . مامان نشست رو تخت و بغلم کرد . تو بغلش آروم گریه میکردم . تو گوشم گف +هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم !!! اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید . ___ کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید ! هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم . با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه! چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم . درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیم و تست میزدیم . واقعا روزای کسل کننده ای بود اصلا این سال سالِ منفوری بود ! پر از استرس پر از درس اه ‌ ازین حالِ بدم خسته شده بودم ! دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم. از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردم و مشغول شدم . هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت .کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم. _الو سلام +سلام عزیزم خوبی؟ _چه خوبی چه خوشی ؟ اقا من اصن کنکور نمیدم‌منصرف شدم . +فاطمه باز زدی جاده خاکی ؟ این حرفا چیه ؟ الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟ _بابا حالم بهم خورد از درس!!! +خب دیگه بسه ادامه نده... چی میخونی؟ _نویسندگان:🖊 •فاطمه زهرا درزی •غزاله میرزاپور @Mohammadhadi_Aminiii78
|ادامه‌قسمت‌³⁵| _شیمی +خب پس بگو !!! _اه!حالا چیکار کنم؟ +برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعد شروع کن ! کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم. انگار خودم بلد نیسم این کارارو . بدون اینکه توجه ای ب حرفش کنم دوباره نشستم سر کتابم و سعی کردم تمرکز کنم و تست بزنم! تو فکر بودم که با صدای مامان به خودم اومدم...... _نویسندگان:🖊 •فاطمه زهرا درزی •غزاله میرزاپور @Mohammadhadi_Aminiii78