از لحاظ اخلاقي تفاهم زيادي داشتيم. هميشه به من احترام ميگذاشت و نظر نهايي را از من ميخواست. فقط گاهي به خواستههاي سنا زياد توجه ميكرد كه مخالفت ميكردم. چون ميخواستم دخترم قوي و محكم بزرگ شود. سجاد هميشه با خانواده بود. اولين فرصت را پيدا ميكرد ميآمد و بيرون ميرفتيم. زيارت مزار شهداي گمنام زياد ميرفتيم. همیشه در صحبتهایش میگفت: خوش به حال پدرم که زمان جنگ بوده. چقدر خوب میشود فرصتی پیش بیاید ما هم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود.
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
ــــ
مدافع حرم شدن سجاد
سجاد سال پيش براي دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهيد صدرزاده و جانباز اميرحسين خيلي رفاقت نزديكي داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزامشان تا صبح فرودگاه بودند، اما سجاد اعزام نشد و برگشت. وقتي برگشت كولهپشتياش را تا 40 روز باز نكرد. خبر شهادت مصطفي را كه شنيد بيقرارياش بيشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشكلي نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفي اعزام شد. شبي كه آقا مصطفي صدرزاده شهيد شده بود سجاد زنگ زد و گفت: دوست عزيزم رفت ديگر نميتوانم بمانم. ميگفت: لازم باشد مستقيم ميروم از حاج قاسم اجازه رفتن ميگيرم. آنقدر بيتاب رفتن بود كه اصرار ميكرد منزل مادرش باشيم تا براي اعزام تماس گرفتند فاصله نزديك باشد و زود برود. وقتي پيامهايي را كه در مدت مأموريتش داده بود، ميخوانم ميفهمم كه ميخواسته مرا براي امروز آماده كند. گفته بود هر موقع دلت تنگ شد ياسين بخوان. هرموقع بيتاب شدي آيهالكرسي بخوان. دلت را با ياد بيبي آرام كن او كوه صبر است خودش دلت را آرام ميكند. میگفت سنا را هم به خانم حضرت رقيه(س) سفارش كردم تا او را آرام كند. ميگفت: سعيدهجان شهيد خيلي مدد ميدهد تا نروم شهيد نشوم متوجه نميشوي. اگر شهيد شوم تفاوت را احساس ميكني كه بيشتر با شما هستم! خيلي خوشحالم كه به آرزويش رسيد، از او خواستم برايم دعا كند. شبي از مزار آقامصطفي برميگشتيم. گفت: سعيده برايت چيزهايي نوشتهام اگر بخواني دلت ميخواهد تو هم شهيد شوي. شوخي كردم مگر زن هم سوريه ميبرند؟ گفت: هنگام ظهورِ آقا، مردان و زنان در اين راه سبقت ميگيرند. قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتيم. سجاد اشاره به قبر خالی كنار مزار مصطفي كرد و گفت: اين قبر آنقدر خالی ميماند تا من برگردم و بنرهاي مصطفي پايين نميآيد تا بنرهاي من بالا برود. يك شب سجاد در خواب، تب شديدي كرده بود و اشك ميريخت. ميگفت: من نبودم شما مصطفي را برديد الان هستم و نميگذارم رفقايم را ببريد. در روز عمليات در 30 آذر94 با اميرحسين بود كه او مجروح و خودش شهيد شد!
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
....
آخرین خداحافظی سجاد
گريه ميكرد و ميگفت: سعيده جان خيلي دلم برايت تنگ ميشود بدان هميشه كنارت هستم. برايم دعا كن اگر ته دلت راضي شود همه چيز درست ميشود. پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من كاسه آب دستم بود. جلوي در پوتينش را محكم بست. گفت: خيلي به تو اطمينان دارم واقعاً لياقتش را داري. رفت تا سركوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه كرد و آب را پشت سرش ريختم. قرار بود برويم مشهد كه رفت سوريه. يك شب قبل از شهادت خواب ديدم در مشهد بعد از زيارت يك آقاي نوراني در دست چپم جاي حلقه انگشتر عقيق و در دست راستم انگشتري با نگين فيروزه و كف دستم چند تا مرواريد انداخت. وقتي براي سجاد تعريف كردم گفت تعبيرش اينكه يك سعادت بزرگي نصيبت ميشود. گفت: بيبي امضا كرده و كارمان درست ميشود.
شب آخر سجاد
سجاد شب قبلی که به عملیات رفت به همه ما پیام داد. خواهرش تعریف میکرد که آن شب با همسر سجاد بودند، سجاد به تکتک از طریق تلگرام پیام داد. به خواهرش سفارش کرده بود مواظب سنا و ما باشد. دخترخالهام به سجاد گفته بود: چرا اینطوری صحبت میکنی؟ نگرانمان کردی. یعنی شب قبل از عملیات با همه خداحافظی کرده بود.
نحوه شهادت سجاد
گويا آن شب درگيري شديدي ميشود. اميرحسين تماس ميگيرد و از سجاد ميخواهد كه به كمكش برود. سجاد تكتيرانداز و به اسم مستعار ابراهيم بود و اميرحسين حاجنصیری به اسم مستعار اسماعيل. آنها خيلي رشادت به خرج ميدهند و خيلي از بچهها را از اسارت نجات ميدهند و بسيار پيشروي ميكنند، اما در آن درگيري تيربارانش ميكنند. يك تير به سينه سجاد اصابت ميكند كه به شهادت ميرسد. یکی از دوستانش ميگفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند كنم تا به آقا سلام دهد. سرش را كه بلند كردم گفت: «صليالله عليك يا اباعبدالله». يكي از دوستانش ميگفت چند روز قبل از شهادت، وقتي سجاد از حرم حضرت زينب(س) بيرون آمد، انگار يك متر از زمين بالاتر بود و ديگر مال اين دنيا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.
آخرین دیدار سنا و مادرش
خيلي نگران بودم پيكرش دست دشمن بماند. قسمش دادم كه پيكرش برگردد. آنروز براي رفتن به معراج بيتاب بودم، اما ته دلم حس خوبي داشتم. وقتي نگاهش كردم آرامشي بر تمام بيقراريهايم بود. آنقدر نوراني شده بود كه دلم نميآمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزي كه از كربلا آورده بود را روي پيكرش انداخت. اعضاي صورتش با پنبه پر شده بود به همين خاطر براي اينكه سنا در ذهنش تصوير خوبي داشته باشد صورتش را از گلهاي قرمزی كه خريده بودم پركردم. وقتي صورتش پر از گلهاي قرمز شده بود انگار او را در بهشت ميديديم.
همه نگران سنا بوديم، چون خيلي به پدرش وابسته بود. همان شب شهادت با تب زياد از خواب بلند شد فكر كنم اولين كسي كه متوجه شهادت سجاد شد سنا بود. شبي هم كه پيكرش را از سوريه ميآوردند سنا با دو جيغ از خواب بيدار شد. روزي سجاد زنگ زد گفت: از حضرت رقيه(س) خواستهام تا دل سنا را آرام كند. واقعاً هم همينطور شد.