eitaa logo
مُ‌کـافـاتـــ♤
942 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
‹بسم‌رب‌محبوب‌ِرب› ناگفته های یک مجنون. . ! شور مبارزه هنوز میان سنگرهاست چه میدان خاکی باشد،چه رسانه‌ای🪖🤞 دهه هشتادی؛) Tabriz📍 با ذکر صلوات همسایمون https://eitaa.com/MHD_NEVESHT ناشناسمون📬: https://daigo.ir/secret/9784941599
مشاهده در ایتا
دانلود
https://daigo.ir/secret/7263580537 با گوشی جدید سلام . . .!😂
مُ‌کـافـاتـــ♤
‌ - بسم‌اللّٰھ🌿! ‌
‌ _ آنچه‌در ابوتــــــ¹¹⁰ــراب‹؏›🇵🇸 گذشت؛ • شبتون‌به‌زیباییِ‌ایوانِ‌نجف🤤 • وضویادتون‌نره🙂 • بمونیدبرامون‌که‌بودنتون‌قشنگتره😌 • التماس‌‌دعای فرج🥲 •اللهم عجل لولیک الفرج🙃 _ یاعلی"ع"🖐🏻♥️ •┈┈••••✾•📜🤎•✾•••┈┈• _ ابوتــــــ¹¹⁰ــراب‹؏›🇵🇸 . 𝐉𝐨𝐢𝐧‌✿❁↷ https://eitaa.com/abutorabb_110
مجنونِ‌او❤️‍🩹🫵🏻 از صبح راه رفتیم و فقط برای ارسلان لباس خریده بودیم و من هیچکدوم از لباس هارو نپسندیده بودم که برای خودم بخرم آخه چرا طراح لباس ها آنقدر بی سلیقه شدن که با دیدن ویترین مغازه ای حرفم رو پس گرفتم و سریع دویدم داخلش و بقیه هم دنبالم اومدن سریع یک لباس قشنگگ و محجبه انتخاب کردم و نوبت رسید به حلقه ها و چون من از خستگی جانی در تن نداشتم انتخابش رو سپردم به ارسلان و الحق که انتخاب بی نظیری هم داشت همه چیز خیلی سریع جلو رفتم و تا به خودم اومدم دیدم سر سفره عقدم و عاقد داره برای بار سوم ازم می پرسه که وکیله یا نه شیطونه میگه بگم‌ نه همه خیت شن😝😂😂😂 می‌دونم دیوونم نیازی که بگفتن شما نیست 😂👍 بله رو گفتم و ارسلان هم بله رو گفت و تبریک ها بالا گرفت و ارسلان حلقه رو دستم کرد و من برای اولین بار دست های گرمش رو لمس کردم و طی حرکتی جوگیرانه و سریع حلقه رو دست ارسلان کردم و بعد از عکس لباسام رو عوض کردم و قرار شد با ارسلان بریم دور دور اونم دوتایی بعد از خواندن نماز دیدم ارسلان منتظر منه و کفش هامو پوشیدم و رفتم سمتش که گف سلام عزیزم قبول باشه همچنین گفتم و تو دلم گفتم چرا سلام می‌کنه همین چند دقیقه پیش جای هم بودیم 😂 کلییی دور زدیم و من تازه فهمیدم چقدر زندگی با اونی که دوسش داری زود میگذره و البته کلی هم خوش میگذره -------------- چند سال بعد ...... نویسنده‌:سین.میم کپی فقط با ذکر نام نویسنده مجاز است 🌱
مجنونِ‌او❤️‍🩹🫵🏻 از صبح راه رفتیم و فقط برای ارسلان لباس خریده بودیم و من هیچکدوم از لباس هارو نپسندیده بودم که برای خودم بخرم آخه چرا طراح لباس ها آنقدر بی سلیقه شدن که با دیدن ویترین مغازه ای حرفم رو پس گرفتم و سریع دویدم داخلش و بقیه هم دنبالم اومدن سریع یک لباس قشنگگ و محجبه انتخاب کردم و نوبت رسید به حلقه ها و چون من از خستگی جانی در تن نداشتم انتخابش رو سپردم به ارسلان و الحق که انتخاب بی نظیری هم داشت همه چیز خیلی سریع جلو رفتم و تا به خودم اومدم دیدم سر سفره عقدم و عاقد داره برای بار سوم ازم می پرسه که وکیله یا نه شیطونه میگه بگم‌ نه همه خیت شن😝😂😂😂 می‌دونم دیوونم نیازی که بگفتن شما نیست 😂👍 بله رو گفتم و ارسلان هم بله رو گفت و تبریک ها بالا گرفت و ارسلان حلقه رو دستم کرد و من برای اولین بار دست های گرمش رو لمس کردم و طی حرکتی جوگیرانه و سریع حلقه رو دست ارسلان کردم و بعد از عکس لباسام رو عوض کردم و قرار شد با ارسلان بریم دور دور اونم دوتایی بعد از خواندن نماز دیدم ارسلان منتظر منه و کفش هامو پوشیدم و رفتم سمتش که گف سلام عزیزم قبول باشه همچنین گفتم و تو دلم گفتم چرا سلام می‌کنه همین چند دقیقه پیش جای هم بودیم 😂 کلییی دور زدیم و من تازه فهمیدم چقدر زندگی با اونی که دوسش داری زود میگذره و البته کلی هم خوش میگذره -------------- چند سال بعد ...... نویسنده‌:سین.میم کپی فقط با ذکر نام نویسنده مجاز است 🌱
مجنونِ‌او❤️‍🩹🫵🏻 چند سال بعد ...... هرچقدر که سنش بالاتر می‌رفت بیشتر استرس شهید شدنش رو داشتم اونقدری که موقع رفتن به هر مأموریت فکر میکردم‌آخرین باریه که میتونم ببینمش یا صداشو بشنوم .... امروز تولدش بود و بچه ها همه جمع شده بودن خونه ما تا سوپرازش کنیم تعریف از خود نباشه مامان پایه ایم من آخه 😎😂 هیچی دیگه همه منتظر بودیم از ماموریت بیاد صبح بهم زنگ زده بود و گفته بود تو راهه و تا شب میرسه منم سریع بچه هارو خبر دار کردم تا بیان و تولدش رو جشن بگیریم ساعت ۹ شد و خبری ازش نشد استرس بدی گرفته بودم انگار توی دلم رخت میشستن رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم که دیدم ماشینی دم در خونمون ایستاد حدس زدم خودش باشه و خوشحااال رفتم پایین ولی به بچه ها گفتم خونه بمونن اومدیم بالا سوپرایزش کنن رفتم بیرون و در رو باز کردم که دیدم همکارش سعیده با تعجب سلام کردم و پرسیدم ارسلان کجاست که دیدم سرش رو انداخته پایین و داره اشک میریزه یا زهرایی گفتم و دستمو از در گرفتم که نیوفتم داد زدم ارسلان من کووووو که دادم باعث شد بچه ها همه بیان پایین ------------------ همه متوجه شده بودن که ارسلان شهید شده و منتظر پیکرش بودن ولی من نمی‌تونستم باور کنم ارسلان از پیشم رفته باشه بغض توی گلوم بود و اصلا نمی‌تونستم گریمو کنترل کنم از دیشب که این خبر رو دادن فقط دارم اشک میریزم و خاطرات رو مرور میکنم از روز اول که بهم پیشنهاد ازدواج داد تا لحظه آخری که برای این ماموریت بهم چشمک زد هرکار میکردم که خودم رو قانع کنم از پیشم رفته نمی‌تونستم مثل جوونای بیست ساله شده بودم گاهی به خودم میگفتم از سنت خجالت بکش ولی عشق که سن نمی‌شناسه بالاخره با دیدن تابوتش به خودم اومدم و دوییدم سمتش و کلیی خواهش کردم تا گذاشتن ببینمش چقدر مظلوم خوابیده بود به آرزوت رسیدی عزیزم شهادتت مبارک فداتشم دیدی بالاخره تنهام گذاشتی !؟ دیدی بالاخره رفتی جایی که خیلی وقته ارزوش رو داشتی !؟ کاش منو هم با خودت میبردی کاش این بار که داشتی می رفتی ماموریت بیشتر نگات میکردم :)!💔 ____ امروز سالگرد عزیز ترین کسمه کسی که با وجودش همه غم‌هام از یادم‌ می‌رفت حاضر شدم و رفتم سر مزارش به نوشته های روی قبر نگاه کردم شهید ارسلان راحمی نشستم کنارش و یاد چندین سال پیش افتادم وقتی که شهید عطایی اومد به خوابم و گف که شهید میشه ولی نه الان توی بزرگسالی راست گفته بود من عزیزم رو از دست دادم ولی نه تو جوونی اون روز که پیکرش رو آوردن اونقدر هول شدم که یادم رفت تولدت رو بهت تبریک بگم تولد ۶۸ سالگیت مبارک عزیز دلم چقدر قشنگ همه چی باهم جور شد روز تولدت روز شهادتت شد خوشا به سعادتت اون بالا ها سفارش مارو هم بکن :)؛❤️ پایان؛
آقایِ‌حرفاےِدرِ‌گوشے نازک نارنجی شدم.. تا اسمت میاد گریم میگیره:)💔🚶‍♂
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سیره امیرالمومنین در برخورد با گزارشگران فساد روایت حجت الاسلام حامد کاشانی از فردی که برای شکایت از یکی از کارگزاران امام علی(ع) نزد ایشان رفت و امیرالمومنین حکم عزل کارگزار را به فرد شاکی داد تا او حکم را به آن کارگزار تحویل دهد
جهت‌ ِتلنگر‌.!