eitaa logo
•منتظࢪاݩ‌مھدۍ؏ـج•‌
210 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
14.5هزار ویدیو
124 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۵ تو مى دانستى که حال سجاد در کربال باید چنان بشود که دشمن امیدى به زنده ماندنش و رغبتى به کشتنش پیدا نکند، اما اکنون مى بینى که کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است . پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد حائل مى شوى ، پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى : ))شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و اهلل مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى .(( این کالم تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه ؛ مى دانى که شمر کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد. بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد، که تو پیشمرگ امام زمانت شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟! و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و خالى از حجت . شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشنى ...اما...اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند. یک نفر که واقعه نگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر شمر نهیب مى زند که : ))هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست .(( و دیگرى ، زنى است از قبیله بکر بن وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید، مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد و فریاد مى زند: ))کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اسى !؟(( همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد اما این بلوا و بحث و جدل ، ابن سعد را به معرکه مى کشاند. ابن سعد اما این بلوا و بحث و جدل ، ابن سعد را به معرکه مى کشاند. ابن سعد، سیاستر از این است که جو عمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به #### و بلوا بکشاند. از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، ححال و روز جنگیدن نیست و از سوى دیگر او را کامال در چنگ خود مى بین آنچنانکه هر لحظه اراده کند، مى تواند جانش را بستاند. پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند: ))دست بردارید از این جوان مریض !(( ت رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى : ))شرم ندارید از غارت خیام آل اهلل ؟(( ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: ))هر که هر چه غنیمت برداشته ، بازگرداند.(( دریغ از آنکه حتى تکه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود. این سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد و این فررصتى است براى تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازى . اکنون که افراد لشکر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند، تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه کرده است ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۶ نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى . چه سرخى غریبى دارد آفتاب ! و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است . آنچنانکه با این رنج و تعب ، چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند. او هم انگار این پیکرهاى پاره پاره ، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آبش گرفته را نمى تواند ببیند. پیش روى تو سجاد خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر خیمه هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند و دورتر، بچه هایى که جا به جا در پهناى بیابان ، ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، کز کرده اند و بعضیشان از شدت خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند. آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل سرخى بیابان . خدا نکند که اینها بچه هایى باشند که سر به بیابان نهاده اند و از شدت وحشت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند. در میان خیمه ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده . دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى و چون جان شیرین ، در آغوشش مى فشارى ، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آبش و غارت ، تیمار نشده است و سر بر بالین نگذاشته است . وقتى پیشانى اش را مى بوسى ، لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد. جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند. همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه سالمت مانده ، حرکت مى کنى . یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى . اکنون نوبت زنها و بچه هاست . باید پیش از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینى . عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى . باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى . تو اگر بیفتى پرچم کربال فرو مى افتد و تو اگر بشکنى ، پیام عاشورا مى شکند. نپس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربال را استقامت تو معنا مى کند و استوارى توست که به عاشورا رنگ جاودانگى مى زند. راه رفتن با روح ، ایستادن بى جسم ، دویدن با روان ، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان کارى است که تنها از تو بر مى آید. پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان . پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنى . سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل . شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سکینه باشد. آرى سکینه است . این مهربانى منتشر، این داغدار تسلى بخش ، این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمى تواند باشد ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۷ در حالیکه چشمهایش از گریه به سرخى نشسته و اشک بر روى گونه هایش رسوب کرده ، به روى تو لبخند مى زند و تالش مى کند که داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو بپوشاند. چه تالش خالصانه اما بى ثمرى ! تو بهتر از هر کس مى دانى که داغ پدرى چون حسین و عمویى چون عباس و برادرى چون على اکبر و بر روى اینهمه چندین داغ دیگر، پنهان کردنى نیست . اما این تالش شیرینش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى . اگر بار این مسؤ ولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه هم مى گذاشتید و تا قیام قیامت گریه مى کردید. اما اکنون ناگزیرى که مهربان اما محکم به او بگویى : ))سکینه جان ! این دو کودك را در آن خیمه نسوخته سامان بده و در پى من بیا تا باقى کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم .(( سکینه ، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش مى گوید: ))چشم ! عمه جان !(( و دو کودك را با مهر به بغل مى زند و با لطف در خیمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود. باید رباب باشد آن زنى که رو به قتلگاه نشسته است ، با خود زبان گرفته است ، شانه هایش را به دو سو تکان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند، خاك بر سر مى پاشد، گونه هایش را مى خراشد و بى وقفه اشک مى ریزد. خودت باید پا پیش بگذارى . کار سکینه نیست ، که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى کند. خودت پیش مى روى ، در کنار رباب زانو مى زنى . دست والیت بر سینه اش مى گذارى و از اقیانوس صبر زینبى ات ، جرعه اى در جانش مى ریزى . آبى بر آتش ! آرام و مهربان از جا بلندش مى کنى ، به سوى خیمه اش مى کشانى و در کنار عزیزان دیگرى مى نشانى . از خیمه بیرون مى زنى . به افق نگاه مى کنى . سرخى خورشید هر لحظه پر رنگ مى شود. تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته اى خورشید! که اینگونه به سرخى نشسته اى ؟! زنان و کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده اند و این آرامش نسبى را دریافته اند، آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان ، خود را به سمت خیمه ها مى کشانند. همه را یک به یک با اشاره اى ،نگاهى ، کالمى ، لبخندى و دست نوازشى ، تسلى مى بخشى و ب سوى خیمه هایت مى کنى . اما هنوز نقطه هاى ثابت بیابان کن نیستند. ماناه اند کسانى که زمینگیر شده اند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن ندارند. شتاب کن زینب جان ! هم االن هوا تاریک مى شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان ، ناممکن . مقصد را آن دورترین سیاهى بیابان قرار بده و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که را به خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند. بلند شو عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى شود. خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را بگیرید و به خیمه ببرید. گریه نکن دخترکم ! دشمنان شاد مى شوند. صبور باش ! سفارش پدرت را از یاد مبر! سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۸ مرد که گریه نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن . مبادا دشمن اشک تو را ببیند. عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است ؟ چشمهایت را باز کن ! بلند شو عزیز دلم ! آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند و به یارى سکینه در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند. تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى . هرچه نزدیکتر مى شوى ، پاهایت سست تر مى شود و خستگى ات افزونتر. دخترى است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است . به الك پشتى مى ماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد. آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى . بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده مى شود. صورت ، تماما به کبودى نشسته و لبها درست مثل بیابان عطش زده ، چاك خورده . نیازى نیست که سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا سکون قلبش را دریابى . سکون چهره اش نشان مى دهد که فرسنگها از این جهان آشفته ، فاصله گرفته است . مى فهمى که وحشت و تشنگى دست به دست هم داده اند و این نهال نازك نورسته زا سوزانده اند. مى خواهى گریه نکنى ، باید گریه نکنى . اما این بغضى که راه نفس را بسته است ، اگر رها نشود، رهایت نمى کند. در این اطراف ، نه از سپاه تو کسى هست و نه از لشگر دشمن . فقط خدا هست . خدایى که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتالى تو کرده است . پس گریه کن ! ضجه بزن و از خداى اشکهایت براى ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوفگیرت نیز از اشکهایت براى ادامه حیات ، مدد بگیرند. گریه کن ! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن . چه غروب دلگیرى ! تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که پس از حسین ، در دنیا چیزى براى دیدن وجود ندارد. دنیایى که حضور حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى نیست . این صداى گریه از کجاست که با ضجه هاى تو در آمیخته است ؟ مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى کنند؟! سر بر مى گردانى و سکینه را مى بینى که در چند قدمى ایستاده است و غبار بیابان ، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است . وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است ، چگونه مى توانى از او بخواهى که گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟ از جا برمى خیزى ، آغوش به روى سکینه مى گشایى ، او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را ماءمن گریه هایش کند و بار طاقت فرساى اندوهش را بر سینه تو بگذارد. معطل چه هستى خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك کشیده اى و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟! غروب کن خورشید! بگذار شب ، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد! زمین ، دم کرده است . بگذار وقت نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۹ خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك ، کودك جانباخته را بغل مى زنى ، به سکینه نگاه مى کنى و به سمت خیمه راه مى افتى . بى اشارت این نگاه هنم سکینه خوب مى فهمد که خبر مرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهاى زخم خورده را به این نمک نیازارد. وقتى به خسمه مى رسى ، مى بینى که دشمن ، آب را آزاد کرده است . یعنى به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان ، سهمى داشته باشند. بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ ککدام لب به آب نمى زنند. فقط گریه مى کنند. به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند. یکى عطش عباس را به یاد مى آورد، یکى تشنگى على اکبر را تداعى مى کند، یکى به یاد قاسم مى افتد، یکى از بى تابى على اصغر مى گوید و... در این میانه ، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه مى کند: هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟)19 تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بى مدد از غیب ، ممکن نیست . پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى ؛ به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ، به معمارى آفرینش و...مى بینى که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا مى کند و در رگهاى خلقت جارى مى شود. همان آبى که دشمن تا دمى پیش به روى فرزندان زهرا بسته بود و هم اکنون با منت به رویشان گشوده است . باز مى گردى . دانستن این رازهاى سر به مهر خلقت و مرورشان ، بار مصیبت را سنگین تر مى کند. باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا حسرت و عطش ، از سپاه تو قربانى دیگرى نگیرد. چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است ؟ حسین ، این خطه را با خود تا عرش باال برده است یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟ الرحمن على العرش استوى . اینجا کربال ست یا عرش خداست ؟! اگر چه خسته و شکسته اى زینب ! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین ! پرتو سیزدهم آدمى به سر، شناخته مى شود، یا لباس ؟ کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به چهره اش مى نگرند یا به لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است ؟ اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟ اگر دشمن ، کهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟ البد به دنبال عالمتى ، نشانه اى ، انگشترى ، چیزى باید گشت ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۰ اما اگر پست ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه عالمت نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟ البته نیاز به این عالئم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست نه براى زینبى که با بوى حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایاى قلب خود بهتر مى شناسد. تو را نیاز به نشانه و عالمت نیست . که راه گم کرده ، عالمت مى طلبد و ناشناس ، نشانه مى جوید. تویى که حضور حسین را در مدینه به یارى شامه ات مى فهمیدى ، تویى که هر بار براى حسین دلتنگ مى شدى ، آینه قلبت را مى گشودى و جانت را به تصویر روشن او التیام مى بخشیدى . تویى که خود، جان حسینى و بهترین نشانه براى یافتن او، اکنون نیاز به نشانه و عالمت ندارى . با چشم بسته هم مى توانى پیکر حسین را در میان بیش از صد کشته ، بازشناسى . اما آنچه نمى توانى باور کنى این است که از آن سرو آراسته ، این شاخه هاى شکسته باقى مانده باشد. از آن قامت وارسته ، این تن درهم شکسته ، این اعضاى پراکنده و در خون نشسته . تنها تو نیستى که نمى توانى انى صحنه را باور کنى . پیامبر نیز که در میانه میدان ایستاده است و اشک ، مثل باران بهارى از گونه هایش فرومى چکد، نمى تواند بپذیرد که انى تن پاره پاره ؛ حسین او باشد. همان حسینى که او بر سینه اش مى نشانده است و سراپایش را غرق بوسه مى کرده است . این است که تو رو به پیامبر مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى : یا جداه ! یا رسول اهلل صلى علیک ملیک السماء)21 )این کشته به خون آغشته ؛ حسین توست ، این پیکر بریده بریده ؛ حسین توست ! و این اسیران ، دختران تواند. یا محمد! حسین توست این کشته ناپاك زادگان که برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است . اى واى از این غم و اندوه ! اى واى از این مصیبت جانکاه یا ابا عبداهلل ! گریه پیامبر از شیون تو شدت مى گیرد، آنچنانکه دست بر شانه على مى گذارد تا ایستاده بماند و تو مى بینى که در سمت دیگر او زهراى مرضیه ایستاده است و پشت سرش حمزه سید الشهداء و اصحاب ناب رسول اهلل . داغ دلت از دیدن این عزیزان ، تازه تر مى شود و همچنان زجرآلوده فریاد مى کشى : از این حال و روز، شکایت به پیشگاه خدا باید برد و به پیشگاه شما اى على مرتضى ! اى فاطمه زهرا! اى حمزه سید الشهداء! داغ دلت از دیدن این عزیزان تازه تر مى شود و به یاد مى آورى که تا حسین بود، انگار این همه بودند و با رفتن حسین ، گویى همه رفته اند. همین امروز، همه رفته اند، فریاد مى کشى : امروز جدم رسول خدا کشته شد! امروز پدرم على مرتضى کشته شد! امروز مادرم فاطمه زهرا کشته شد! امروز برادرم حسن مجتبى کشته شد! اصحاب پیامبر، سعى در آرام کردن تو دارند اما تو بى خویش ضجه مى زنى : اى اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند که به اسارت مى روند. و این حسین است که سرش را از قفا بریده اند و عمامه و ردایش را ربوده اند. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۱ اکنون آنقدر بى خویش شده اى که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت مى بینى و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس مى کنى . در کنار پیکر حسینت زانو مى زنى و همچنان زبان مى گیرى : پدرم فداى آنکه در یک دوشنبه ، تمام هستى و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد. پدرم فداى آنکه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود. پدرم فداى آنکه جان من فداى اوست . پدرم فداى آنکه غمگین درگذشت . پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون است . پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست . جدش فرستاده خداست . پدرم فداى آنکه فرزند پیامبر هدایت ، فرزند خدیجه کبراست ، فرزند على مرتضاست ، یادگار فاطمه زهراست . صداى ضجه دوست و دشمن ، زمین و آسمان را بر مى دارد. زنان و فرزندان که تاکنون فقط سکوت و صبورى و تسلى تو را دیده اند، با نوحه گرى جانسوزت بهانه اى مى یابند تا سیر گریه کنند و عقده هاى دلشان را بگشایند. از اینکه مى بینى دشمن قتاله سنگدل هم گریه مى کند، اصال تعجب نمى کنى ، چرا که به وضوح ، ضجه زمین را مى شنوى ، اشک اشیاء را مشاهده مى کنى ، گریه آسمان را مى بینى ، نوحه سنگ و خاك و باد و کویر را احساس مى کنى و حتى مى بینى که اسبهاى دشمن آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود. ولوله اى به پا کرده اى در عالم ، زینب ! هیچ کس نمى توانست تصور کند که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند، چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند که اشک عرش را در مى آورد و دل سنگین دشمن را مى لرزاند. اما این وضع ، نباید ادامه بیابد که اگر بیابد، دمى دیگر آب در النه دشمن مى افتد و سامان بخشیدن سپاه را براى عمر سعد مشکل مى کند. پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد: برو و این زن را از سر جنازه ها بران ! تواین دستور عمر سعد نمى شنوى . فقط ناگهان ضربه تازیانه و غالف شمشیر را بر بازو و پهلوى خود احساس مى کنى آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان مى رود. زبان زور، زبان نیزه ، زبان تازیانه ؛ اینها ابزار تکلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند. اگر برنخیزى و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد. پس دردهایت را چون همیشه پنهان مى کنى ، از جا بر مى خیزى و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى . این شترهاى عریان و بى جهاز، براى بردن شما صف کشیده اند. عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد و عده اى را هم ماءمور سوار کردن کودکان و زنان مى کند. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۲ مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند. گویى بهانه اى یافته اند تا به ))آل اهلل (( نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى تعرض به اهل بیت خدا نیست . با تمام غیرت مرتضوى ات فریاد مى کشى ؛ هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم . همه وحشتزده پا پس مى کشند و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سکینه مى مانى : سکینه جان ! بیا کمک کن ! سکینه ، چشم مى گوید و پیش مى آید و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید. کارى که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید. همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تنان عنر تجربه نکرده اند. زنان و کودکان ، خود وحشتزده و هراسناکند و دشمن نمى فهمد که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست . کوبیدن بر طبل و دهل ، جهانیدن شتر، پایکوبى و دست افشانى و هلهله . آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟ در میانه این معرکه دهشتزا، با حوصله اى تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى و با دست و کالم و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى . اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو. رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن . تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید و با سختى و تعب بر شتر مى نشانید. تن ، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود. هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد. عمر سعد فریاد مى زند: ))غل و زنجیر!(( و همه با تعجب به او نگاه مى کنند که : براى چه ؟! اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: ))ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.(( عده اى مى خندند و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند. بغض آلوده مى گویى : ))چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!(( آنها اما کار خودشان را مى کنند. دستها را با زنجیر به گردن مى آویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شکم شتر به هم قفل مى کنند. سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را. از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى . دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید. اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن دخالت مى کند. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۳ دست سکینه را مى گیرى و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى : ))سوار شو!(( سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان ! اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد. اکنون فقط تو مانده اى و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و... کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست . نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است . چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟! شب هنگام ، وقتى با آن جالل و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، پدر دستور مى داد که چراغهاى حرم را خاموش کنند، حسن در پیش رو و حسین در پشت سر، گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا چشم نامجرمى به قامت عقیله بنى هاشم بیفتد. و سنگینى نگاهى ، زینب على را بیازارد. اکنون اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کمى ؟ تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد. اما چگونه ؟! پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بالفاصله حسن پیش مى دوید، عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت و تو با تکیه بر دست و بازوى حسین بر مى نشستى . در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ، قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، على اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو آنچنانکه شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى . آرى ، پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست . و اکنون هزاران چشم ، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و براى استمداد ناگزیر تو، پاسخى از تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند. خدا هیچ عزیزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد. خدا هیچ شکوهمندى را دچار اضطرار نکند. امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء)21) چه کسى را صدا کردى ؟ از چه کسى مدد خواستى ؟ آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟ هم او در گوشت زمزمه مى کند که : به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع ))امن یجیب (( تو باش . هر که از این پس در هر کجاى عالم ، لب به ))ام من یجیب (( باز کند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و دیده و ندیده تو را منجى خویش مى یابد. خدا نمى تواند زینبش را در اضطرار ببیند. اینت اجابت زینب ! ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است . پا بر زانوى او بگذار و با تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا! بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۴ دشمنى که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد. همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را اسیر چه کاروانى کرده است و چه مقربانى را بر پشت عریان این شتران نشانده است . همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه حجتت اهلل غریبى را به غل و زنجیر کشانده است . با فشار دشمنان و حرکت کاروان ، تو در کنار سجاد قرار مى گیرى و کودکان و زنان ، گرداگرد شما حلقه مى زنند و دشمن که از پس و پیش و پهلو، کاروان را محاصره کرده است ، با طبل و دهل و ارعاب و توهین و تحقیر و تازیانه ، شما را پیش مى راند. بچه ها وحشت زده ، دستهاى کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کرده اند و در هراس از سقوط، چشمهایشان را بسته اند. اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است اما هنوز از البه الى آن ، منظره جگر خراش قتلگاه را مى توان دید و بوسه نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان کرد. و این همان چیزى است که نگاه سجاد را خیره خود ساخته است . و این همان چیزى است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است . چرا که به وضوح مى بینى که آخرین رمقهاى سجاد نیز با تماشاى این منظره دهشتزا ذوب مى شود. و مى بینى که دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حرکت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند. و مى بینى که دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى کند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند. و مى بینى که دمى دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند. سر پیش مى برى و وحشتزده اما آرام و مهربان مى پرسى : ))با خودت چه مى کنى عزیز دلم ! یادگار پدر و برادرم ! بازمانده جدم !؟ و او با صدایى که به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید: ))چه مى توانم بکنم در این حال که پدرم را امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را در خون نشسته مى بینم ، بى لباس و کفن . نه کسى بر آنان رحم مى آورد و نه کسى به خاکشان مى سپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این عزیزان که بر خاك افتاده اند.(( کالم نیست این که از دهان بیرون مى آید، انگار گدازه هاى آتش است که از اعماق قلبش تراوش مى کند و تو اگر با نگاه و سخن و کالم زینبى ات کارى نکنى ، او همه هستى اش را با این کلمات از سینه بیرون مى ریزد. پس تو آرام و تسلى بخش ، زمزمه مى کنى : ))تاب از کفت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که ناشناس حکام جابرند و در آسمان شهره ترند تا در زمین ، متعهد کرد که به تکفین و تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده انى پیکرها را جمع کنند و بپوشانند و این جسدهاى پاره پاره را دفن کنند و براى مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، پرچمى بر افرازند که در گذر زمان محو نشود و یاد و خاطره اش در حافظه تاریخ ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضاللت در نابودى آن بکوشند، ظهور و اعتالى آن قوت گیرد و استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خدا خود به کفن و دفنشان نگران است .(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۵ این کالم تو انگار آبى است بر آتش و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود. آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاسد و کنجکاو عطشناك مى گوید: ))روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان !(( تو مرکبت را به مرکب سجاد، نزدیکتر مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى : ))على جان ! این حدیث را خودم از ام ایمن شنیدم و آن زمان که پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت اهلل علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : ))پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم .(( پدر، سالم اهلل علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم ! حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من هم اکنون مى بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در همین کوفه ، دچار ذلت و وحشت شده اید و در هراس از آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد شکیبایى ! شکیبایى ! شکیبایى ! سوگند به خداوند شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست ...(( از نگاه سجاد در مى یابى که هر کلمه این حدیث ، دلش را قوت و روحش را طراوت مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، خون تازه مى دواند. همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که : ))هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !(( تو خودت مى فهمى که باید تمامت قصه را روایت کنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى : ام ایمن چنین گفت : عزیز دلم و کالم پدر بر تمام گفته هاى او مهر تاءیید زد: من آنجا بودم آن روز که پیامبر به منزل فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على )علیه السالم ( ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم . رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد. آنگاه رو به آسمان کرد و ابر غمى بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به گریستن کرد. همه متعجب و حیران به او مى نگریستیم و او همچنان مى گریست . سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد. اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، محزون شدیم اما هیچ کدام دل سؤ ال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول اهلل ! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت ؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما. پیامبر فرمود: عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را عاشقانه و شادمانه نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۶ سپاس مى گفتم که ناگهان جبرئیل فرود آمد و گفت : ))اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این نعمت را بر تو کحنال ببخشد و این عطیه را گواراى وجودت گرداند. پس مقرر ساخت که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان ، با تو در بهشت جاویدان بمانند و هرگز میان تو و آنان فاصله نیفتد. هر چقدر تو گرامى هستى ، آنان گرامى شوند و هر نعمت که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو خشنود شوى و از مقام خشنودى رضایت هم فراتر روى . اما در عوض ، در این دنیا مصیبت بسیار مى کشند و سختى فراوان مى بینند، به دست مردمى که خود را مسلمان ، مى نامند و از امت تو مى شمارند، در حالیکه خدا و تو از آنها بیزارید. آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را در نقطه اى به قتل مى رسانند آنچنانکه قتلگاه و قبورشان از هم فاصله مى گیرد و پراکنه مى شود. خداوند تقدیر را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان . پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این قضاى او راضى باش .(( من خداوند را سپاس گفتم و به این تقدیرى چنین رضایت دادم . سپس جبرئیل گفت : ))اى محمد! برادرت پس از تو مقهور و مغلوب امت خواهد شد و از دست دشمنان تو رنجها خواهد کشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به قتل خواهد رسید. قاتل او بدترین و شقى ترین موجود روى زمین است همانند کشنده ناقه صالح در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى کوفه و آن شهر، مرکز شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست . و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به حسین با جمعى از فرزندان و اهل بیت و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار نهر فرات و در سرزمینى که کربال خوانده مى شود به خاطر کثرت اندوه و بال که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن جاودانه است و حسرت آن ماندگار. کربال، پاکترین و محترمترین بارگاه روى زمین است و قطعه اى است از قطعات بهشت . و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه کفر و ملعنت ، محاصره شان مى کنند، زمین به لرزه در مى آید و کوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متالطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته و پریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است . و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد. ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که : این منم خداوند فرمانرواى قدرتمند! کسى که هیچ گریزنده اى از حیطه اقتدارش بیرون نیست و هیچ طغیانگرى او را به عجز نمى آورد. و من قادر ترینم در امر یارى و انتقام . سوگند به عزت و جاللم که قاتالن فرزند پیامبرم را و ستمکاران به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم . آنان که حرمت و پیمان پیامبر را شکستند، عترت او را کشتند و به خاندان او ستم کردند. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'