📌 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
«ما افتخار میکنیم مشایخی مال ماست.»
◇ که در شب خوفناک عملیات کربلای۵ گفت: من پاهای خودم را با ریسمان میبندم که عقبنشینی نکنم،
◇ برادرها! شما را قسم میدهم اگر خواستم عقبنشینی کنم، مرا با تیر بزنید.
#سردار_شهید_محمد_مشایخی
💠 زندگی به سبک شهید حاج یونس زنگی آبادی
🔹وقتی به معراج شهدا رفتیم روی جنازه را که باز کردند به جای سر حاجی پاهایش بود من پارچه را کنار زدم پاهای حاج یونس بود...
🔹️ همیشه به شوخی به من می گفت هر وقت من شهید شدم اگر سر نداشتم که هیچی اگر سر داشتم می آیی مرا می بینی دستی روی سر و فک من می کشی بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار...
امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت...
🔹️ همیشه در دعاهایش می گفت خدایا اگر من توفیق شهادت داشتم دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم.
🔹️ یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود از من پرسید فاطمه چند ماهش است گفتم هفت ماه لبخندی زد و گفت خیلی خوب است وقتی من شهید شوم به راه می افتد از این طرف خاکم راه می افتد آن طرف از آن طرف می آید این طرف...
همین طور شد صبح روز هفتم حاج یونس بود که فاطمه بنا کرد راه رفتن سر مزار حاجی در گلزار شهدا همان طور که حاج یونس گفته بود یک جا نمی ایستاد دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت.
✍ راوی: همسر شهید
#زندگی_به_سبک_شهدا
2.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلت که خالی شد از غیر؛
پر میشود از خدا
آنوقت شهید میشوی.💚🍃
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
زیبایی❤️
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
4.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرایطشو داشتی مهاجرت میکردی؟ مصاحبه با مردم شمال تهران.
پ.ن:اینو واسه خود تحقیرهای اجنبی پرست نفرستید سکته میکنن.
فقط من موندم چرا پسرا این تیپی شدن؟😒
#خود_تحقیر_نباشیم
#جهاد_تبیین
🕊️🌱
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_ام #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی وقتی رسیدم
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_یکم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
من که خسته، هوا هم که این طوری.» حمید از روی شوق چشمش را روی بدی اب و هوا بسته بود گفت:«هوا به این خوبی. اتفاقاً جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم، من به مادرم قول دادم.»
چندتا مغازه طلا فروشی رفتیم دنیال یک حلقه سبک و ساده می گشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم، ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن کار شده باشد. ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم، احساس کردم میخواهد حرفی بزند، ولی جلوی خودش را می گیرد. گفتم : «چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو می خورین.»
کمی تأمل کرد و گفت : « آره، ولی نمیدونم الان باید بگم یا نه؟»
گفتم : « هر جور راحتین، خودتون رو زیاد اذیت نکنین، موردی هست بگین.»
یک ربع گذشت. همه ی حواسم رفته بود به حرفی که حمید می خواست بگوید. روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمی توانستم انتخاب کنم. گفتم : «حمید آقا! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین، من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟» هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت میکردم.
به شوخی گفت : « اخه تأمل من هنوز تموم نشده!»
گفتم : «ممنون میشم تأمل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این وضعیت آب و هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم!»
باز کمی صبر کرد و دست اخر گفت : «میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با 14 تا موافق ترم»
تا گفت مهریه، یاد حرف های دیروز و پینشهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه، سر مهریه چانه های آخر را بزند!
ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_دوم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
گفتم : «این همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم. همه فامیل های سمت مادری من مهریه بالای 500 تا سکه دارن، باز من خوب گفتم 300 سکه. 200 تا به شما تخفیف دادم. شما هم قبول کن خیرشو ببینی!» هیچ حرفی نزد. از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت، فقط می خواست من راضی باشم. این رفتار برایم خیلی باارزش بود.
بعد از کلی سبک سنگین کردن، یک حلقه متوسط خریدم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد. موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشناسمش؛ این طور حس آرامش بیشتری پیدا می کردم.
از بازار تا چهار راه نظام فقط پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند، اما هر چی جلوتر می رفتیم چیزی پیدا نمیکردیم. گفت : «اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟» خندیدم و گفتم : « خب این خیابون همش الکتریکیه، کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه ؟»
مغازه های الکتریکی را که رد کردیم، نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره ابمیوه فروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید. آب معدنی هم خرید.
من با لیوان کمی آب خوردم. به حمید گفتم : «از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن.»
ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_سوم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت می کشید، گفت: «میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟» می خواستم اذیتش کنم. از او چشم بر نداشتم. خنده اش گرفته بود. نمی توانست چیزی بخورد. گفتم: «من رو که خوب می شناسید، کلا بچه شیطونی هستم.» بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک ترم می آوردم. گفتم: «یادمه بچه که بودم چنگال رو می زدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت می دادم. طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو می ذاشت داخل دهانش، من هم از گریه آبجی کیف می کردم!» خاطرات و شیطنت های بچگی را که گفتم، حمید به شوخی و خنده گفت: «دختر دایی، هنوز دیر نشده. شتر دیدی ندیدی! میشه من با شما ازدواج نکنم؟» گفتم: «نه، هنوز دیر نشده! نه به باره، نه به دار! برید خوب فکرتون رو بکنین، خبر بدین.» بعد از خوردن بستنی، با این که خسته شده بودم، ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود، گفت: «عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت. وقتی نمی اومدی. حرصم می گرفت، ولی از خونتون که در می اومدیم، ته دلم می دیدم که از کارت خوشم اومده، چون بیرون نیومدی که نا محرم تو رو ببینه». راست می گفت. عادت داشتم وقتی نا محرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده. پرسیدم : «وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شده؟» حمید آهی کشید و گفت: «دست رو دلم نزار. من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرف هابرای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی، ولی فرزانه جواب رد داد.
ادامه دارد...