°💗🔗°
هِزارانرازَماَندَرسینہپَژمُرده
دَریغـٰاۅدَریغـٰامَحرَمۍنیستシ..!
『 @roman1401a 』
بعـــــضے از آیاتـــــ هستند ڪـــــہ وقـــــتے
اونـــــا رو میخـونیم شــــــرمنده خــــــــــدا
میــــشیم مــــــثل همـــــین آیـــــہ ⇩⇩
«أَلَیْــسَ اللَّهُ بِـــڪَافٍـــ »
آیـــــاخـــــدا برای بـــــندهاش ڪـــــافےنیستـــــ؟!
⊰•♥️⃟✨•⊱¦⇢ #تلنگرانه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━┓
@roman1401a
┗━━━━━━━━━━┛
گر خدا خواهد، چنان روزی رساند،
که صـد عاقل در آن حِیـران بمانند :)
#دعای_فرج
بخوان دعای فرج را که اثر دارد...🍃✨🕊
همگی با هم هم ندا میشویم برای گشایش در گره ها و تعجیل ظهور آقا جانمان...❤️
『 @roman1401a 』
「♥️」
چـٰادرتدستنوـٰازشبہسردشتڪشید؛
دشتهمازنفسچـٰادرتوگلمیچید…シ!
#حجاب
✿🍃رܩانـے کـہ با صداے نم نم بارونـ و بوے شکلاتـ داغ ترکیب شده!🍃✿
________________________________________
در حیاط باز شد و طاها با پریشانی وارد شد.
چشمانش سرخ بود و صورتش سفید!
با نگرانی، وحشیانه به پیراهنش چنگ زدم و با بغض گفتم:
_ چی...چی شده... طاها؟ چی... شده؟؟؟
طاها بدون اینکه چیزی بگوید، روی صندلی چوبی که در گوشه ای از حیاط وجود داشت نشسته و آرام آرام شروع به گریستن کرد.
پس از لحظه ای سرش را پایین گرفت و با لحنی تأسف بار، غمگین و سرد گفت:
+ چه دنیای وحشتناکی! اخه... آخه چرا این اتفاق... باید برای ما می افتاد؟ چرا؟ آخه...اینطور یتیم شدن حق ما بود؟
با شنیدن کلمه یتیم، دیوانه وار بر روی زمین افتادم.
ناگهان همه جا برایم تار شد.
صدا های مبهمی از طرف طاها می شنیدم...
________________________________________
بیا اینــجا و ادامه رمـ✨ـان رو بخون دختر!😉💕
https://eitaa.com/joinchat/3431465157Cacf8bc30c7
#رمانهایرؤیانویسـ