🔆 #پندانه
✍ مراقبت داریم تا مراقبت
🔹مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت میکرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود.
🔸روزی بزرگی را گفت:
به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد.
🔹آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو!
🔸پس بدان تو هرگز نمیتوانی زحمات مادر خود را جبران کنی!
@shahidbabeknoori🌼
#تلنگرانہ
بعضۍ از اعمالوگناهان مانـع
اجابت دعا هستن.
یڪۍ از آنھا #دلشڪستن میباشد
متاسفانه بعضۍازمابہ
راحتۍدل میشڪنیم و توفیقات را
از خودمان دور میڪنیم..!💔
@shahidbabeknoori🌿
رفیق...
بهدنیا،زیادۍمَحَلندھ...
دنیایِزیادیروحروخَفِهمےکنه!!(:
یابهقولمعروف...
-غرقدنیاشدھراجامشہادتندهند💔🖐🏻-
#شهیدانه🌿
@shahidbabeknoori🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅🌷ما باید برای ظهور زمینه سازی کنیم...
#استاد_رائفی_پور
#علائم_ظهور
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
@shahidbabeknoori🍃
زنهادرتاریخبہاسمسھمی
ازشھادتندارندولیرسمبعضی
هایشانجزشھادتنیست!(:🤞🏿🌱
#چریکی
@shahidbabeknoori🌾
خـَطخـوننـُقطہ؎ِپـٰایآنسـُلیمآنۍنیسـت
بـِھرآسیـدکـِہایـناولِبـِسـماللّٰہاسـت! :)
#چریکی
#پسرانه
@shahidbabeknoori🌼
#همسرداری ♥️
آیا میدانید بهترین هدیه ای که می توانید به همسرتان بدهید چیست؟
اینست که از او تصویری زیبا در ذهن نسبت به خودش بسازید.
این کار میسر نخواهد شد مگر اینکه دست از انتقاد و سرزنش و توبیخ او بردارید و با فروتنی و احترام شروع به تعریف و تمجید و تحسین رفتارهای خوب و مثبت او کنید.
@shahidbabeknoori🌻
#عاشقانه🍒
کجای این دنیا قشنگه؟
اونجایی که تو هستی ❤️
@shahidbabeknoori🌼
#حدیث✨
امام على عليه السلام:
هر كس در پىِ عيب هاى پوشيده مردم باشد، خداوند، او را از دوستىِ دل ها محروم مى كند
غررالحكم حدیث5197
@shahidbabeknoori🌾
#یادت_باشد
#قسمت_نهم
یک نگاهم به ساعت بود، یک نگاهم به متن سوال عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم. همین باعث شده بود که استرس داشته باشم. به حدی که دستم عرق کرده بود. همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم. چند ماه بیشتر وقت نداشتم چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم. حساب تاریخ از دستم در رفته و فقط به روز کنکور فکر میکردم.
نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانمان آمده بودند آخرین تست را که زدم ، درصد گرفتم. شد هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود،ولی به نظرم خوب زده بودم. در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست، گفت:« فرزانه! خبر جدید!» من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:« چی شده فاطمه؟». با نگاه شیطنت آمیزی گفت:« خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!» میدانستم طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم:« نمیخواد اصلا چیزی بگی، می خوام درسمو بخونم . موقع رفتن درم ببند!» آبجی گفت:« ای بابا ! همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.»
توقعش را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🍃
#یادت_باشد
#قسمت_دهم
فقط پدر و مادرش آمده بودند.هول شده بودم. نمیدانستم باید چیکار کنم.هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید:《فرزانه جان!تو قصد ازدواج داری؟!》باخجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:《نه،کی گفته؟بابا من کنکور دارم.اصلاً به ازدواج فکر نمیکنم.شما که خودتون بهتر میدونین.》
بابا که رفت،پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد وگفت:《دخترم،آبجی آمنه از ما جواب میخواد.خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده.نظرت چیه؟بهشون چی بگیم؟》جوابم همان بود.به مادرم گفتم:《طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.》
عمه یازده سال از پدرم بزرگ تر بود.قدیم تر ها خانهٔ پدری مادرم با خانهٔ آن ها در یک محله بود.عمه واسطهی ازدواج پدر و مادرم شده بود. برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد.روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود.بیشتر باهم دوست بودندو خیلی با احترام باهم رفتار میکردند.
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد.سال هشتاد و هفت بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم.بعد از عروسی حسن آقا،برادر بزرگ تر حمید،عمه به مادرم گفته بود:《زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه.منیره خانم،ما فرزانه رو میخوایم !》حالا از آن روز چهار سال گذشته بود.این بار عقد آقا سعید،برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.
حمید شش برادر و خواهر دارد. فاصلهٔ سنی ما چهار سال است.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌷
#یادت_باشد
#قسمت_یازدهم
بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز، عمه رسماً به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می گفت:« سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. ما فکر کردیم الآن وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم. چه جایی بهتر از اینجا؟»
البته قبلتر هم عمه به عموها و زن عمو های من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نمیکرد مستقیم مطرح کند. پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود. همهی فامیل می گفتند :« فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه، بعد اقدام کنید.»
نمیدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمیتوانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم.با جدیت گفت :« ببین فرزانه! تو دختر برادرمی. یه چیزی میگم یادت باشه: نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الان میریم . ولی خیلی زود بر می گردیم . ما دست بردار نیستیم!»
وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم. دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید. گفتم :« عمه جون ! قربونت برم . چیزی نشده که . این همه عجله برای چیه ؟ یک کم مهلت بدین ، من کنکورم رو بدم . اصلاً سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ، با هم حرف بزنیم. بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم. توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد .»
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌺
#یادت_باشد
#رمانی_عاطفی
#قسمت_دوازدهم
خودم هم نمی دانستم چه می گفتم احساس میکردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم .چاره ای نبود. دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند.
تلاش من فایده نداشت.وقتی عمه به خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با(ننه فیروزه) باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود (دیدی چی شد مادرم؟برادرم دخترش رو به ما نداد!دست رد به سینه ما زدن. سنگ رو یخ شدیم !من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه.دل منو شکستن!)
ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم،از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خوردند .ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.هر وقت دور هم جمع شویم .بقچهی خاطرات و قصه هایش را باز میکند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.قیافه ام به ننه شباهت دارد بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده .سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد.ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد.عمه آمنه ،عمو محمد ،پدرم و عمو نقی.بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد.برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند.
***
چند روزی از تعطیلات عید گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می شد،دو،سه روزی مهمان ما میشد .از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد بحث حمید را پیش می کشید. داخل پذیرایی روبروی تلوزیون نشسته بودم که ننه گفت:...
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🍒
شبٺون مہدوے🌙
وضو قبل خواب فراموش نشہ🌿
آیہ الکرسـے و دعاے فرج(الہـے عظم البلا) یادٺون نره🌸
(منتظران مهدی313)
@shahidbabeknoori