آقاجـٰان♥️
بیراهِہمۍرۅَمتۅمَراسَربِہراهڪُن
دۅرۍِتۅستعـٰاشِقِبیچـٰارِگۍِخَـلق...!🌱
#امام_زمان
@shahidbabeknoori✨
تمامنرگسهاۍٖدنیا..
همکہیکجاجمعشوند،هیچ
نرگسۍٖبوۍٖیوسفزهــراٰرا
نمۍٖدهــد.!•
🤲🏼|اللهمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🍂
مۍشودروشنۍچِـشمِمنازراهبرسد...؟
انتظآرمنازامروز،بہآخَـربرسد...؟
درڪویر؎ڪهپرازسوزوپرازتشنگۍست؛
مۍشودشبنمۍاَزآیہڪوثربرسدシ..!؟
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🤲
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌼
کاش بفهمند مردم دنیا
که دیگر راهی نمانده جز آمدن تو . . .
چارهیِ سامان این دنیای آشفته فقط تویی....🥺
#امام_زمان♥
@shahidbabeknoori🌱
⇢ #چريكي
- میدونی...
من مجبورم کهموفقبشم
چون، سلیقهگرونی دارم❤️
@shahidbabeknoori🌼
♥️͜͡✌️🏻
چریڪ . .⇣
اهلنسیہنیستتماموجودشوقفانقلابہ
#چریڪیونآسیدعلۍ
#بسیجـی
@shahidbabeknoori🌾
میگفت⇣:
میدونیفرقبینمازباشیطونچیہ؟!
شیطونبهآدمسجدهنکرد
بینمازبہخداسجدهنمیکنه💔🔥..
وایبہحالمونکهگاهیازشیطونهم
بدتریم!):
رفیق حواست به نمازت باشہ🖇📿
ܱ #تلنگـــــــرانہ📮💡ܰ
@shahidbabeknoori💔
🔆 #پندانه
✍ وسعت رزق، دست خودمونه
🔹دوش حمام رو نگاه کن؛ آب از بالای سرت میاد ولی اینکه اصلاً آب باز باشه یا نه، کم باشه یا زیاد، سرد باشه یا گرم، به تو مربوط میشه. که کدوم شیر رو بچرخونی.
🔸این مثال رو زدم که بگم ماجرای «رزق و روزی» همچین ماجراییه.
🔹رزق ما تو آسمونه، اون بالا. به همین خاطر قرآن میگه:
«و فی السماء رزقکم»
🔸ولی اینکه فرو بباره یا نه، کم بباره یا زیاد، به سعی و تلاش ما بستگی داره.
«لیس للانسان الا ما سعی»
🔹فرمود اگر کسی رزقش کمه، انفاق کنه.
میگیم دست خودم خالیه، اما خدا میگه از همونی که داری ببخش تا برات زیادش کنم.
🔸چه حساب و کتاب قشنگی داره خدا. همه چیزش بوی محبت میده.
🔹میگه:
غمگینی؟ دلی رو شاد کن؛
خستهای؟ دست افتادهای رو بگیر؛
نگاه نکن کم داری، ببخش؛ من برات زیادش میکنم، درستش میکنم.
🔸خدا رو باور کنیم.
🔹دیدید وقتی حال کسی رو خوب میکنیم، دل کسی رو شاد میکنیم؛ تا چند وقت خودمون شارژیم؟
🔸کل قصهٔ زندگی همینه، همهاش بدهبستون محبته. اگه تو این دادوستد شرکت نکنی و بلدش نباشی، پس «زندگی» نمیکنی.
@shahidbabeknoori🕊
◀️اختلاف نظر طبیعی است، اما بر سر یک سری اصول اختلافی نداریم.
◀️اینکه شیعه باید متحد باشد و تربیت شود. چون فتنه های #آخرالزمان فتنه های سنگینی است.
◀️در روایات آمده که باید مضطر شد. وقتی مضطر شدن در کنار اجتماع قرار بگیرد، یک چنین اجتماعی که الان میبینید (اجتماع عید بیعت) شکل خواهد گرفت.
❓چرا تأکید به خواندن دسته جمعی دعای ندبه شده است؟
◀️شما در دعای ندبه می گویی،کسی هست که بیاید با من گریه کند؟
✅آقا امام زمان میفرماید،زیاد دعا کنید،و این دعا باید در عمل ما نتیجه داشته باشد.
🌿ان شاءالله خداوند ما را از مسبّبان اصلی ظهور قرار دهد.
#استاد_رائفی_پور
#فتنه_های_آخرالزمان
#آخرالزمان
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌱
راست میگن حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه،مثل "طُ"که یهو شدی تمام زندگیم❤️🌺
#عاشقانه_مذهبی
#پروفایل
@shahidbabeknoori🌼
#یادت_باشد
#قسمت_سیزدهم
"فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره. "به شوخی گفتم:« ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره!» گفت:« دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. می دونم حمید خاطرخواهته. توی خونه اسمت رو می بریم لبش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو . جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانهٔ عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد. همه می گفتند:« باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو می خواد.»
می خواستم بحث را عوض کنم. گفتم :« باشه ننه قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهٔ عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دورهم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرازنه! می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشاشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی بهم میاین. آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم." عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکس را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه، خیلی خوشگله. اصلاً اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!
ادامه دارد..
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori💚
#یادت_باشد
#قسمت_چهاردهم
عکسشو بذار توی جیبت.شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده !"همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند،آرام نمی گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوانچای تازه دم به حیاط آمد .ننه گفت:" من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی؟" پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود،اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند.پدرم لیوان چای را کنار گذاشت و گفت :"فرزانه!من تورو بزرگ کردم.روحیاتت رو می شناسم.می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی.حمید رو هم مثل کف دست می شناسم!هم خواهر زادمه.هم همکارم.چند ساله توی باشگاه باهم مربی گری میکنیم.به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین،چرا ردش کردی؟"سعی کردم پدرم را قانع کنم.گفتم:" بحث من اصلا حمید آقا نیست.کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛چه با حمید آقا چه با هر کس دیگه.من هنوز نتونستم با مسئلهی زندگی مشترک کنار بیام.برای یه دختر دههٔ هفتادی هنوز خیلی زوده.اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد." چند ماه بعد این ماجراها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همهی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم.انگار در دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌚🌸
#یادت_باشد
#قسمت_پانزدهم
همه چیز عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پراسترس کنکور بلاخره تمام شد. دیدن نتیجه ی قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. چون نتیجه ی یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند. از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم.مادرم در کار من مانده بود، می پرسید: "چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟ برای چی همه ی خواستگار ها رو رد می کنی؟" این بلاتکلیفی اذیتم می کرد. نمی دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتاب های درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه. را که مرتب می کردم، چشمم به کتاب(نیمه ی پنهان ماه) افتاد؛ روایت زندگی شهید(محمد ابراهیم همت) از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد. کتاب را که مرور می کردم. به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت (علیه السلام) متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من در این چند هفته شد.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌼
#یادت_باشد
#قسمت_شانزدهم
پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم.
حساب و کتاب کردم،دیدم چهل روز روزه،آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است،حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد!تصمیم گرفتم به جای روزه،چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که《از این وضعیت خارج بشوم،هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود》.
از همان روز نذرم را شروع کردم.هیچ کس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امید وار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.
پنجم شهریور سال نودیک روزهای گرم و شیرین تابستان،ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد.از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، میدیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را میبستم واز شهريور به مهرماه میرفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم.دوباره چشم هایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم.
علاقهٔ من به گل و گیاه بر میگشت به همان دوران کودکی که اکثراً بابا مأموریت میرفت وخانه نبود. برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سرو کارم با گل و باغچه و درخت بود.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori💐
شبٺون مہدوے🌙
وضو قبل خواب فراموش نشہ🌿
آیہ الکرسـے و دعاے فرج(الہـے عظم البلا) یادٺون نره🌸
(منتظران مهدی313)
@shahidbabeknoori