#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_شش
صدای اذان که بلند شد، خودم را وسط حسینیه ی امامزاده حسین پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم از این که ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد. سری قبل که امامزاده آمدم، سر اینکه نمی توانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم. حالا بر خلاف روزهای اول که نمی دانستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم، هرچقدر می گفتیم تمام نمی شد. کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم.
هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ زده بود صحبت کنیم. از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم. نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم، ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم: حالم خوش نیست. دل پیچه عجیبی دارم. تونگران نشو، نبات داغ می خوردم خوب میشم. گرفتگی شدیدی گرفته بودم. به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است، ولی هر چی می گذشت بدتر می شدم. حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد. از خداحافظی مان یک رب نکشیده بود که زنگ در را زدند. حمید بود. گفت: پاشو حاضر شو بریم بیمارستان. گفتم: حمید جان! چیز خاصی نیست، نگران نباش. هرچه گفتم، راضی نشد. این طور مواقع که نگرانم می شد، مرغش یک پا داشت. خیلی روی سلامتی ام حساس بود. به قاعده ی خودم اصلا فکر نمی کردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد. هرکار کردم کوتاه نیامد. آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌱
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_هفت
تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است. دستم را آنژیوکت زدند. خیلی خون از دستم آمد. تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود. حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد. عین پروانه دور من بود. برای سونگرافی باید به ببیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستار ها کسی همراه ما نیامد. من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم. حالم بهتر شده بود. یک جا بند نمی شدم. اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم! از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم. آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد و گفت: بشین فرزانه، سرت گیج می ره. آبرو برای ما نذاشتی. مثلا داریم مریض می بریم! ساعت یازده شب بود. آن قدر بالا و پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود. وقتی دکتر جواب سونگرافی را دید گفت: چیز خاصی نیست، ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن. دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم. با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند. پنج شنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت، ولی به خاطر من نرفت. از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا. لبخند زدم. خیلی خسته بودم. داروها اثر کرده بود. نمی توانستم با او صحبت کنم. نفهمیدم چطور شد خوابم برد. از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید از خواب پریدم. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه... چرا داری گریه می کنی؟ نگران نباش، چیز خاصی نیست. گفت: می ترسم اتفاقی برات بیفته. تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره بین ما جدایی اتفاق بیفته، اول باید من برم ، والا طاقت نمیارم .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌸
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_هشت
آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز خواندن. پلک روی هم نگذاشت. فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد! پرستار بخش وقتی دید حمید کنارتخت من مشغول نماز شده، گفت: نماز خونه هست. اگه می خواید نماز بخونید می تونید برید اونجا. ولی حمید قبول نکرد و گفت: میخوام کنار خانمم باشم. رفتار حمید حتی برای پرستار ها هم غیرمعمول بود. فکر می کردند ما چند سال است ازدواج کرده ایم. وقتی گفتم ما فقط دوماه است عقد کرده ایم از تعجب می خواستند شاخ در بیاورند. یکی از پرستار ها به من گفت: شما دیگه شور عاشقی رو در آوردین! شوهر من بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد، می خوابید. آن شب، هشت آذر هزار و سیصد و نود یک، حمید اصلا نخوابید؛ درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد،باز هم هشت آذر! ولی آن دفعه من بودم که تا صبح بالای سر حمید نخوابیدم! این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم. یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند. همیشه مقید بود هیئت برود و سابقه نداشت هیئت را ترک کند. سرش می رفت هیئت رفتنش سر جایش بود. آن شب نرفته بود و رفقایش خیلی نگران شده بودند. گوشی حمید آنتن نداده بود و آن ها از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستان ها را سرزده بودند. رفقایش از ترسشان با خانواده ی حمید تماس نگرفته بودند. پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است! با اینکه گرسنه بودم، ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم. حمید مرخصی گرفت و سرکار نرفت. حالم خیلی بهتر شده بود.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌼
رفقا حمایتشون کنید🙏🏻
نیاز به حمایت دارن 🌼
اجرتون با امام زمان(عج)🍃
شبٺون محمدی🌙
وضو قبل خواب فراموش نشہ🌿
آیہ الکرسـے و دعاے فرج(الہـے عظم البلا) یادٺون نره🌸
(منتظران مهدی313)
@shahidbabeknoori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستھاۍدنیاۍمندخیلضریح
امنچشمهاۍ توست،
تو ڪه نگاه مۍڪنۍبلا دور میشود ♥️''
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahidbabeknoori🌼
❤️ #دعانگار
🥀 من تشنهای بودم که سیرابش کردی...
🍂 أَنَا الْعَطْشانُ الَّذِى أَرْوَيْتَهُ
#امام_رضا علیهالسلام
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
@shahidbabeknoori💚
یڪ نفر مانده از این قوم که برمےگردد💛›
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌼
⸤پَنـٰاهِهَردلِتَنهـٰاچـِرانِمـٖےآیٖۍ..؛💔!⸣
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🍂
ـامُنتَظِرـانگَنجِنَھـٰانمۍآیَد
ـآرـامِشِجـٰانِ؏ـٰاشِقـٰانمۍآیَدシ!-
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌻
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_نه
دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده ی بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمید را گرفتم.یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می آمد.باهمان مشغول شدم.بعد هم سراغ گالری عکس ها رفتم و باهم تمام عکس هایش را مرور کردیم.
برای هرعکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت.اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود.به بعضی عکس ها نگاه خاصی داشت،با خنده می گفت: ((این عکس جون میده برا شهادت.))اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است.
صحبت هایش را جدی نگرفتم و باشوخی و خنده عکس ها را رد کردم.
هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم :((نمیخوای بگی اسم منو توی گوشی چی ثبت کردی؟ )) گفت: ((به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟))
زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس ها.شماره من را ((کربلای من)) ذخیره کرده بود.
لبخند زدم و پرسیدم: ((قشنگه،حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟))جواب داد: ((چون عاشق کربلا هستم و توهم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم.))بعد از یک روز مریضی،این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود.گفتم: ((پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست.میگم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک،میگی کربلا!))
از آن روز به بعد،گاهی اوقات که تنها بودیم من را ((کربلای من))صدا می کرد.گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است!
ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد. هنوز در اتاق تحت نظر بستری بودم .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌼
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد
از ساعت ده صبح به بعد دوستان و هم کلاسی هایم که در بیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد.مریض مفت گیر آورده بودند!یکی فشار میگرفت،یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند.کلافه شدم.با استیصال گفتم: ((ولم کنین.باور کنین چیزی نیست.یه دل درد ساده بود که تمام شد.اجازه بدین برم خونه.))
کسی گوشش بدهکار نبود.بلاخره ساعت چهاربعدازظهر و بعد از کلی آزمایش رضایت دادند از محضر دوستان و آشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم!
°°°•••
ایام نامزدی سعی میکردیم هر بار یک جا برویم•°امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها. مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم. ولی گلزار شهدا پای ثابت قرارهایمان بود. هردو،سه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی میشدیم.
یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال در آورد شروع کرد به پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا گفت: ((شاید پدر و مادر این شهدا مرحوم شده باشن. یا پیر هستن و نمیتونن بیان. حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.))
خیلی دوست داشت وقتی ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده را درست کنیم.
از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم. حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه ی من برایم کادو بخرد. از ورودی بازار چادر مشکی خریدیم. داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori💚
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هشتاد_یک
خریدمان که تمام شد به خانه ی عمه رفتیم.فاطمه خانم خواهر حمید هم آنجا بود.باهمه ی محبتی که من و حمید به هم داشتیم و صمیمتی که بین ما موج میزد.ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود.هرجا که می رفتیم عادت نداشتیم کنار هم بشینیم.میخواستیم اگر بزرگتری هم در جمع ماهست احترامش حفظ شود.این کار آنقدر عجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برا فاطمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم.حدسم درست بود.موقع برگشت حمید گفت: ((میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟از من پرسید مگه تو با فرزانه قهری؟چرا پیش هم نمیشینید؟))گفتم: ((از نوع نگاهش فهمیدم براش سؤال شده.توچی جواب دادی؟))حمید گفت: ((به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من و فرزانه باهم راحتیم،ولی قرار نیست همیشه کنار هم بشینیم.من خونه ی پدر و مادرم ترجیح میدم کنار مادرم بشینم.))بین خودمان اگر همدیگر را عزیزم،عمرم،عشقم صدا میکردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدا میکردیم.حمید به من میگفت خانم،من هم میگفتم حمید آقا.دوست نداشتم بقیه این طوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آنهاست.
بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه ی ما راه افتادیم. معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هرکجا که جان داشتیم می رفتیم. آن ساعت شب خیابان ها خلوت بود. رفتم بالای جدول و حمید از پایین دستم را گرفت تا زمین نخورم.طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم. کل مسیر را پیاده آمدیم.
نیم ساعتی خانه ی ما شب نشینی کرد. داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم :" چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه و خونه نیست ،تو بیا پیش ما ."
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌼