#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_چهل_نه
مراسم که تمام شد،حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود.
با اینکه پدرم دایی اش میشد،ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید.منتظر بود همه ی مهمان ها بروند.
مریم خانم،خواهر حمید به من گفت: ((شکر خدا مراسم که با خوبی وخوشی تموم شد.امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید،ماهستیم به زن دایی کمک می کنیم و کارها رو انجام میدیم. ))
من که در حال جا به جا کردن وسایل سفره ی عقد بودم.گفتم : ((مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده.)) مریم خانم گفت: ((آخه داداش فردا میخواد بره همدان مأموریت،سه ماه نیست!))با تعجب گفتم : ((سه ماه؟چقدر طولانی،انگار باید از الآن خودمو برای نبودن هاش آماده کنم.))
وسایل را که جا به جا کردیم و همه ی مهمان ها که راهی شدند،از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم.تا بخواهیم راه بیفتیم،هوا کاملا تاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم.پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود.این دو برادر آن قدر به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه در آمده است.
خودش هم که ادعا داشت شوماخر است؛راننده ی فرمول یک.یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم.ساعت نه ونیم شب بود که رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم،کمی این پا و آن پا کرد و گفت: ((بی زحمت شماره ی موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم.))تا آن موقع شماره ی هم را نداشتیم.
شماره را که گرفت،لبخندی زدوگفت: (( شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم ،ولی نمیگم.))
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🍃
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه
پیش خودم گفتم حتماًیا اسمم را ذخیره کرده،یا نوشته《خانم》.زیاد دقیق نشدم.
رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم.یک ربع بعد تماس گرفت.از امامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده را تا ته رفتیم.از مزار شهید《اُمید علی کیماسی》هم رد شدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود.خیلی تعجب کرده بودم .اولین روز محرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم!
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمید جلو تر از من راه میرفت.قبرها بالا و پایین بودند.چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم.روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد،نداشتم.همه جا تاریک بود،ولی من اصلا نمیترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم،حمید برگشت رو به من و گفت:《فرزانه!روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همینجاست،ولی من مطمئنم اینجا نمیام.》با نگاهم پرسیدم:《یعنی چی؟》به آسمان نگاهی کرد و گفت:《من مطمئنم میرم گلزار شهدا.امروز هم سر سفرهٔ عقد دعا کردم حتماً شهید بشم.》
تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. حرفهایش حالت خاصی داشت. این حرفهابرای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم .ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود .تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.
داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند .خیلی تعجب کردم.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌿
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه_یک
تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت:"تو اینجا بمون، من یک کم زیر تابوت این بنده خدا را بگیرم حق همسایگی به گردن ما داره. زود بر می گردم. "همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس می کنیم از مرگ دوریم. سوسوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار می کرد؛ امیدوار به روز های آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم. آن موقع، اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیروقت، هرغذا فروشی ای سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرارشد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت، برای خودش کوبید سفارش داد. برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد، از من پرسید:" حالا کجا بریم بخوریم؟ "شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین! چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود. بالای تپه ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:" اینجا بشین تا چادرت خاکی نشه. "تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم. کمی که گذشت دیدیم نه، این باران خیلی تند تر از این حرفاست! سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌼
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه_دو
حمید برای اینکه توجهم را جلب کند،پیاز را درسته مثل یک سیب گاز می زد. خودش هم اذیت می شد، ولی می خندید. چشم هایش را بسته بود و دهانش را ها می کرد. از بس خندیدم، متوجه نشدم غذا را چطور خوردم. حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد. حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم. این احساس برایم گنگ و نا آشنا و درعین حال لذت بخش بود. بیشتر سکوت بین ما حاکم بود. حمید مرتب می گفت: "حرف بزن خانوم! چرا این قدر ساکتی؟" ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم. خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد. از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد، ولی باز وقت زیاد داشتیم. چند دقیقه که ساکت بودم، حمید دوباره پرسید: "چرا حرف نمی زنی؟وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت. فهمیدم زبون داری. پس چرا حرف نمی زنی؟!" تا این حرف را زد، باخنده گفتم: "همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟! "ساعت یک بود که به خانه رسیدیم. مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد. انگور ها را گرفت و رفت. قرار بود اول صبح به ماموریت برود؛ آن هم نه یک روز و دو روز، که سه ماه! من نرفته دل تنگ حمید شده بودم. روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ ساده، قشنگ و خاطره انگیز.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🍂