eitaa logo
کانال منتظران مهدی(عج)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
7.6هزار ویدیو
524 فایل
❗بسم‌رب‌الشـهداء❗ 💔براے هر کسے کار مےکنیم جز #خــــدا 🖊! - #شهیدابراهيم‌هادے کپی ازادلینک دعوت کانال ما https://eitaa.com/Montazerane_Mehdi ایـݩ #ڪانالـ وقفـ آقای غریبمانـ است😔 تماس با ادمین @sarbaz_emamee_zaman
مشاهده در ایتا
دانلود
پیش خودم گفتم حتماًیا اسمم را ذخیره کرده،یا نوشته《خانم》.زیاد دقیق نشدم. رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم.یک ربع بعد تماس گرفت.از امامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده را تا ته رفتیم.از مزار شهید《اُمید علی کیماسی》هم رد شدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده می‌رود.خیلی تعجب کرده بودم .اولین روز محرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمید جلو تر از من راه می‌رفت.قبرها بالا و پایین بودند.چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم.روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد،نداشتم.همه جا تاریک بود،ولی من اصلا نمی‌ترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم،حمید برگشت رو به من و گفت:《فرزانه!روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همینجاست،ولی من مطمئنم اینجا نمیام.》با نگاهم پرسیدم:《یعنی چی؟》به آسمان نگاهی کرد و گفت:《من مطمئنم میرم گلزار شهدا.امروز هم سر سفرهٔ عقد دعا کردم حتماً شهید بشم.》 تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. حرف‌هایش حالت خاصی داشت. این حرف‌هابرای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم .ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود .تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند .خیلی تعجب کردم. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌿
تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت:"تو اینجا بمون، من یک کم زیر تابوت این بنده خدا را بگیرم حق همسایگی به گردن ما داره. زود بر می گردم. "همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس می کنیم از مرگ دوریم. سوسوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار می کرد؛ امیدوار به روز های آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم. آن موقع، اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیروقت، هرغذا فروشی ای سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرارشد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت، برای خودش کوبید سفارش داد. برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد، از من پرسید:" حالا کجا بریم بخوریم؟ "شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین! چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود. بالای تپه ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:" اینجا بشین تا چادرت خاکی نشه. "تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم. کمی که گذشت دیدیم نه، این باران خیلی تند تر از این حرفاست! سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🌼
حمید برای اینکه توجهم را جلب کند،پیاز را درسته مثل یک سیب گاز می زد. خودش هم اذیت می شد، ولی می خندید. چشم هایش را بسته بود و دهانش را ها می کرد. از بس خندیدم، متوجه نشدم غذا را چطور خوردم. حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد. حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم. این احساس برایم گنگ و نا آشنا و درعین حال لذت بخش بود. بیشتر سکوت بین ما حاکم بود. حمید مرتب می گفت: "حرف بزن خانوم! چرا این قدر ساکتی؟" ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم. خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد. از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد، ولی باز وقت زیاد داشتیم. چند دقیقه که ساکت بودم، حمید دوباره پرسید: "چرا حرف نمی زنی؟وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت. فهمیدم زبون داری. پس چرا حرف نمی زنی؟!" تا این حرف را زد، باخنده گفتم: "همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟! "ساعت یک بود که به خانه رسیدیم. مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد. انگور ها را گرفت و رفت. قرار بود اول صبح به ماموریت برود؛ آن هم نه یک روز و دو روز، که سه ماه! من نرفته دل تنگ حمید شده بودم. روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ ساده، قشنگ و خاطره انگیز. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🍂
🕊شبتون شهدایی🕊 خواب امام زمان و ببینید 🌱 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
🕊سلام روزتون امام زمانی🕊
دعای عهد🦋 الهم عجل لولیک الفرج
مۍشودروشنۍ‌چشم‌ِمن‌از‌راه‌برسد..! انتظآر‌من‌ازامروز،بہ‌آخربرسد..!؟ درڪویر؎ڪه‌پر‌از‌سوز‌وپر‌ازتشنگۍست؛ مۍشودشبنمۍاَزآیہ‌ڪوثر‌برسد..! @shahidbabeknoori🌼
حـوـٰاسمـون‌پـرتِ‌دنیـٰاسـت... ـواِلآازاضطرـٰارنَبـوداماممـٰان لَحظھ‌اۍآرـٰامش‌نـداشتیـم☝️🏿!" @shahidbabeknoori🌱