دوشنبه ها دوبرابر عاشقت هستم
امام دومِ خوبم، تمام زندگی ام
#الحمدللهامامحسنیام
#دوشنبههایامامحسنی
@shahidbabeknoori🍃
#امام_زمان💚🌿
درد دل ما بی تو فراوان شده آقا
دلها همه امروز پریشان شده آقا...
آرامش دنیای نفس گیر، کجایی؟
بدجور جهان بی سر و سامان شده آقا...
@shahidbabeknoori🕊🌱
مـژدھۍآمـدنتقیمــتجـاݩمـۍارزد
تـارۍازمـوۍتـوآقـابـہجھـانمـۍارزد..!💙
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عهد میبندم روزی لازمت بشم❤️
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🍃
#بدونید‼️
توماهرمضونبااینڪهقرآنخوندن
ثوابشخیلیه
ولیقرآنصرفابراےخوندننیست!
براےفهمیدنہ ...(:
@shahidbabeknoori🌾
عزیزِ من..
بعضی وقتا دلیلِ اجابت نشدن دعاهامون،
گِره خوردن تو کارامون، کاراییه که کردیم
چه حق الناس، چه حق الله.
بیا استغفار کنیم و از اونی که ظلم کردیم
حلالیت بخوایم. نمیتونی؟ یـادت نیست؟
براشون مغفرت بخواه، صدقه بده..
خدا بخشنده است؛ بخواهُ جبران کن❤️
@shahidbabeknoori🌸
#چریکی
بھنسلۍنیازداریمکھ؛
بھجاۍغُرزدنوجوڪساختن
راجعبھمشکلات؛باهاشمبارزھکنن..!☝️🏽
#نوڪر_اربـٰاب
#امام_زمان
@shahidbabeknoori🌷
بـٰاتوازمـرگندآرمبہخداوآهمہایۍ
جـٰانمـٰانپیشڪشِسیّدعلۍخـٰامنہا؎...シ!🖐🏾"
#رھبرانہ
@shahidbabeknoori🌼
پیامبرِ رحمتﷺ:
خوشا بحال کسانی که برای خدا گرسنه و تشنه شده اند اینان در روز قیامت سیر می شوند......🚶♂💔
💚وسائل الشیعہ، جلد ۷ صفحہ ۲۹۹💚
#روزه
#ماه_رمضان
@shahidbabeknoori🍁
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_سه
از سنبل آباد که برگشت، کلی گردو و فندق آورد. یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم : «عزیزم! اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟» گفت: «نه بابا! راحت باش» گفتم: «میشه این دفعه که رفتی سلمونی، ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی.» گفت: «چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح روبیار خودت بزن،هر مدلی که میپسندی.»گفتم: «حمید، دست بردار! حالا من یه حرفی زدم. خودم بلد نیستم که. خراب میشه موهات.» گفت: «خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی، تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته میزنم!» گفتم:«آخه من تا حالا این کار رو نکردم حمید.» جواب داد: «اشکال نداره، یاد میگیری!ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقهٔ همسر باشه!»
آن قدر اصرار کرد که دست به کار شدم. خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم. محاسن و موهایش را مرتب کردم. از حق نگذریم چیز بدی هم نشده بود؛تقریباً همان طوری شده بود که دوست داشتم. از آن به بعد خودم کف اتاق زیرانداز و نایلون می انداختم و به همان سلیقهای که دوست داشتم موهایش را مرتب میکردم.
تقریباً هر روز همدیگر را میدیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یا حمید به خانهٔ ما میآمد. یا من به خانهٔ عمه میرفتم یا با هم میرفتیم بیرون. آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم.
پاتوق اصلی ما «بقعهٔ چهار انبیاء» بود؛ مقبرهٔ چهار پیامبر و امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدهاند. آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا مارا میشناخت. کفش هایمان را یکجا میگذاشت. شماره هم نمیداد.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🍃
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_چهار
حمید به خاطر میخچه ای که مدت ها قبل عمل کرده بود، همیشه کفش طبی میپوشید.
زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم: «بزن بریم به سرعت برق و باد!» معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی میکردیم؛ مخصوصا پفک، چندتایی هم به حمید دادم. پفک ها را که خورد گفت: «فرزانه! من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک میخوریم و ریش وسبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته ها» گفتم: «با همه باش و با هیچ کس نباش، خوش باش حمید از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد»
مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند. به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم. جذاب ترین جای فروشگاه برای حمید قسمت فروش کتاب بود.من هم به سراغ تابلوهای تزئینی رفتم.
حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت واز فروشنده پرسید: «شما این کتاب رو خوندی؟ میدونی موضوعش چیه؟» فروشنده گفت: «از ظاهرش برمیاد که درباره اثبات قیامت باشه. مقدمه کتاب رو بخونید. مشخص میشه.» حمید جواب داد: «چون من هزینه ای بابت کتاب ندادم، حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم، کتاب رو وقتی میتونم بخونم که خریده باشم. والا حتی یک صفحه هم مشکل شرعی دارد. شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه.» خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد!
به حمید گفتم: «برای خونهیخودمون تابلو بخریم؟» نگاهی به تابلوها انداخت وگفت: «پیشنهاد خوبیه باید از الان که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم» همه تابلوها را بالاو پایین کردیم و نهایتأ یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنهای که در حال خنده بود برداشتیم .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
@shahidbabeknoori🌸
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_هفتاد_پنج
حمید موقع حساب کردن پول تابلو، درحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشتر ها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم، احتمالا برامون بیارن. از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: این انگشتر رو می بینی خانوم؟ دُرّ نجفه. همیشه همرامه. شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن. باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که توهم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری. نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم. به قبور شهدا که رسیدیم، حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. می گفت: ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیرهم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه. بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم. اول رفتیم قطعه ی یک، سرمزار شهید(براتعلی سیاهکالی) که از اقوام دور حمید بود. از آنجا هم قدم زنان به قطعه ی هفت ردیف دهم امدیم؛ وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید(حسن حسین پور) این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود؛ از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود. حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد. سر مزارش که رسیدیم، گفت: فاتحه که خوندی، برو سر مزار بقیه شهدا، من با حسن حرف دارم! کمی که فاصله گرفتم، شروع کرد به درد دل کردن. مهم ترین حرفش هم همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت ؟!
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
@shahidbabeknoori🌼
#دلتنگے 🖇🍂
بنویسید به روی لحدم...
من فقط عشق حسین بن علے را بلدم!🍃
ننویسید که او خادم بد عهدے بود... 💔
بنویسید که او منتظر مهدی بود :)🖐🏻💛✨
#امام_حسین
@shahidbabeknoori🌱
ما با سه شنبہهاے شما خو گرفتہایم
انـدازه لیاقتمان جـمڪـران بـده ..🌸
#امام_زمان
@shahidbabeknoori💚