روز چهارم با ادب و احترام از علت ورود وی جويا شدند و عقيل گفت: به خواستگاري دخترت فاطمه«نام اصلی ام البنین فاطمه هست» آمده ام، براي پيشواي دين و بزرگ اوصيا و امير مؤمنان علي ابن ابيطالب
. حُزام كه هرگز پيش بينی چنين پيشنهادي را نمي كرد، حيرت زده ماند.
حُزام با كمال صداقت و راستگويي گفت:
بَه بَه چه نسب شريفي و چه خاندان با مجد و عظمتي! اما اي عقيل «شايسته اميرالمؤمنين يك زن باديه نشين با فرهنگ ابتدايي باديه نشينان نيست. او با يك زن كه فرهنگ بالاتري دارد بايد ازدواج كند و اين دو فرهنگ با هم فرق دارند. »
عقيل پس از شنيدن سخنان وي گفت:
اميرالمؤمنين علی «علیه السلام »از آنچه تو ميگويي خبر دارد و با اين اوصاف ميل به ازدواج با او دارد.
پدرام البنين كه نميدانست چه بگويد از عقيل مهلت خواست تا از مادر دختر، ثمامه بنت سهيل«مادر ام البنین»، و خود دختر سؤال كند و به او گفت:
«زنان بيشتر از روحيات و حالات دخترانشان آگاه هستند و مصلحت آنها را بيشتر ميدانند.
آنچه در جريان صحبت عقيل و حُزام بن خالد مورد نظر است و الگوی خانوادههای
امروز می تواند باشد، موارد زير است👇👇
۱_👈اكرام و احترام به ميهمان حتی اگر ناشناس بوده و هدفش نيز ناشناخته باشد.
۲_👈احترام متقابل ميهمان نسبت به ميزبان و حفظ آداب و رسوم آنان چنان كه عقيل انجام داد
۳_👈صداقت خانواده عروس در بيان حقايق اگر چه به نفع آنان نباشد.
۴_ 👈صراحت بيان خانواده داماد و عدم توجه به معيارهای غير منطقی چون ثروت و مقام و شهری بودن و...
۵_👈توجه پدران به نظر مادرها در امر ازدواج دخترهايشان.
« با اینکه غرض ورزان میگویند اعراب به میل خود دختران رو شوهر میدادن»
۶_👈توجه و اهميت دادن به نظر دختر برای انتخاب همسر آينده اش« ضمن اینکه غرض ورزان میگویند که اعراب اصلاً نظر دختران برایشان مهم نبوده»
در نظر گرفتن نكات خاص روانشناسي اگر چه سطحي باشد در مسايل خانواده و مراعات ادب.
سخنان اين
دو بزرگوار، عقيل و حُزام، به پايان رسيد و حُزام به سوي دختر بافضيلت خود،ام البنين آمد براي شنيدن پاسخ نهايي از وي...
وقتي پدرام البنين به نزد همسر و دخترش برگشت ديد همسرش موهايام البنين را شانه ميزند و او از خوابي كه شب گذشته ديده بود براي مادر سخن ميگويد...
در روز خواستگاری ام البنين در حالی كه مادرش موهاي او را شانه ميكرد خوابي را كه شب گذشته ديده بود براي مادر تعريف ميكرد و خواستار تعبير آن بود؛
او گفت «مادر خواب ديدم كه در باغ سرسبز و پردرختي نشسته ام. نهرهاي روان و ميوههاي فراوان در آنجا وجود داشت. ماه و ستارگان ميدرخشيدند و من به آنها چشم دوخته بودم و در باره عظمت آفرينش و مخلوقات خدا فكر ميكردم.
در مورد آسمان كه بدون ستون بالا قرار گرفته است و همچنين روشني ماه و ستارگان... در اين افكار غرق بودم كه ماه از آسمان فرود آمد و در دامن من قرار گرفت و نوري از آن ساطع ميشد كه چشمها را خيره ميكرد.
در حال تعجب و تحير بودم كه سه ستاره نوراني ديگر هم در دامنم ديدم. نور آنها نيز مرا مبهوت كرده بود. هنوز در حيرت و تعجب بودم كه هاتفي ندا داد و مرا با اسم خطاب كرد من صدايش را ميشنيدم ولي او را نمي ديدم گفت:
بشراكِ فاطمةُ بسادة الغُرَر *
ثلاثة انجم و الزاهر القمر
ابوهم سيّد في الخلق قاطبة *
بعد الرسول كذا قد جاء في الخبر