↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
-ارمنۍ بود؛ مۍخواست زبـٰان فارسۍ رو یاد بگیره تصمیم گرفـت یه کتاب فارسۍ رو انتخاب کنه و ب
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم نازلی مارگاریان🙂🌱
- آقا ابراهیم برای من یک الگو شدن . . .🙂✨
سلام سلام بچه ها
خوبید
اومدم با یک چالش جذاب وطنی
بچه ها اول از همه ۲۲ بهمن رو یعنی یوم الله🇮🇷 رو به همگی تبریک عرض میکنم
دوم اینکه چالش ما از این
قراره که عکس های قشنگی
رو که امروز گرفتید
رو برای ما ارسال کنید
به بهترین عکس ها
به قید قرعه جایزه داده میشود
به همین راحتی
پس من منتظر عکس های زیباتون هستم
تا فردا شب ساعت ۲۲ زمان داریدارسال کنید🦋
راستی اسم شهرتون یادتون نره ها
آیدی جهت ارسال👇🇮🇷
@MShahideh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای جمهوری اسلامی تولدت مبارک😍🎊🥳🎉
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
سلام خوب هستین دوست عزیز من که مشاوره ازدواج نیستم😁 بهتره با مادرتون درمیون بزارید یا برید پیش مشا
صحبت دوست عزیزمون در
این زمینه
#ناشناس 🍀
#بمونید_برامون 🌹
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
سلام خوب هستین دوست عزیز من که مشاوره ازدواج نیستم😁 بهتره با مادرتون درمیون بزارید یا برید پیش مشا
صحبت دوست عزیزمون در این زمینه
#ناشناس 🍀
#بمونید_برامون 🌹
چیدمان💒💘′!
.
#کلیپآبنبات
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#پارت۱۳۱
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کردم.
بهتر بود خودم پیش قدم شوم.
- میشه الان حرف بزنیم؟
- نه الان موقع نماز است بهتره نمازمان را بخوانیم بعد صحبت می کنیم.
این خونسردی که الان داشت کلافه ام کرده بود ولی باز هم کوتاه آمدم ؛ آماده ی نماز شدم خواستم به اتاق بروم تا نمازم را بخوانم که آقاسید با لحن خاصی گفت:
- مگر به جماعت نمی خوانید؟
کمی سنگینی رفتارش کم شده بود
که جرات پیدا کردم چشم در چشمش شوم و بگویم:
چادرم را بیاورم پشت سرتان به جماعت می خوانم.
لبخندی که می خواست پنهان کند را دیدم و چرخیدم تا برای آوردن چادرم برم.
"آقاسید"
هرچه سخت گرفته بودم کافی بود... اتفاقی که افتاده بود را نمی توانستم بهانه کنم و سفر را برایش خراب...
وقتی دلخور بود و قهر کرده بود فقط حاج بابا را کم داشت تا قربون و صدقه ی تک دخترش برود.
بهتر بود قهر کودکانه اش را تمام کند.
دوست نداشتم همسفر عبوسی باشم.
زهرا هم در حال حاضر محرم من بود پس کمی حرف زدن و شوخی با او اشکالی نداشت.
شاید حال و هوای تجربه ی تلخ چند ساعت پیش را راحت تر فراموش کند.
از اینکه امام جماعت نمازش باشم دلخوش بودم ودر دل ذوق داشتم.
وقتی خواست برای آوردن چادرش برود.
موهای خرمایی بافته شده ای، لحظه ای من را میخ کوب کرد.
خدای من این موهای کودکی اش هستند هنوز هم رنگشان به همان زیبایست
وقتی حاج آقا با دست موها را زیر چادرش می زد و من زیر چشمی نگاهشان می کردم را خوب یادم هست.
آب دهانم را قورت دادم و تلاشی برای پنهان کردن لبخند روی لبم نداشتم چون این ذوق را دیگر نمی توانستم پنهان کنم .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ