eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد به امام ۱۴۰۰ سال پیش می‌گیم لبیک که یاد بگیریم به امام حی و حاضرمون بگیم لبیک... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
‎‌┄┅═✧❁﷽❁✧═┅‌┄ 💠 عکس‌نوشت | ✨روز خود را معطر کنید به عطر صلوات 🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌸 🍃🌹ـــــــــــــــــــــ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🎙 🥀 [عشق کار کردن در مملکت امام زمان عج ❣] می‌گفت : کار کردن تو مملکت امام زمان رو عشقه هرجا لازم باشه حاضرم کارکنم چه فرماندهی در جنگ چه کارگری در کارخانه ... ┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:)✨ • • خوشبخت؟ کبوترایِ ایوانِ ضریح💔. ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
الهی.. تو بساز که دیگران ندانند و تو نواز که دیگران نتوانند الهی.. بساز کار من و منگر به کردار من آهنگ زندگیت شاد تنت سالم و دلت خوش آمین💙 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
💖 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🤩 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟- اگر به من باشد که تا آخر عمرم می گویم بمان! سرم را پایین انداختم تا سرخی گونه هایم که از خجالت بود را نبیند.نزدیک تر آمد و گفت:- زهراجان ....."زهرا کجاییی زهراااااا...."صدای بلند نرگس ما را مثل فنر از جا بلند کرد و دست روی قلبم گذاشتم و نرگس متعجب به این همه نزدیکی نگاه می کرد.سریع گفتم:- آمدم آب بخورم ؛ جانم کارم داشتی؟- نه آب بخور! فقط عمو شما هم تشنه بودی؟عمو جان لیوان آب کجاست؟آقاسید بدون حرف خواست از آشپز خانه بیرون برود که نرگس باشیطنت گفت:- عمو می خواهی من بروم شما ادامه ی آب را بخورید؟آقاسید که رفت کنار من آمد و با خنده گفت:- زهراجان شما عربستان رفتید؟- بله چرا می پرسی؟- آخه یه خورده تغییر کردید!عموجان بیشتر از یه خورده...فاصله اجتماعی که کامل به صفر رسیده بود! خوب شد رسیدم!میگم حالا خوب فکر کن ببین بین راه هواپیما کشور دوست و همسایه ای ایست نکرده؟نرگس بس کن.... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 شام‌راخانه‌ی‌بی‌بی‌ماندیم.ملوک‌باتماس‌به‌خواهرش خیالش راحت شد و دیگر چیزی نگفت.در طول شب آقاسید دنبال فرصتی بود تا حرفی را بگوید ولی مگر نرگس اجازه میداد.من و بی بی نشسته بودیم. بی بی از شهر مدینه می پرسید و من تعریف می کردم که نرگس خودش را در جمع ما قرار داد و گفت:- بی بی عمو تغییر نکرده؟من که می دانستم نرگس دنبال چی هست سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم بی بی گفت:- آره ماشاالله خیلی چاق تر شده!- بی بی رفتارش را می گویم؟- آره مادر خیلی هم نورانی شده!- بی بی ولش کن! الان عمو را قاب میگیری برای موزه!خنده ام گرفت نرگس وقتی جوابی نگرفت بلند شد و رفت که بی بی رو به من کرد و گفت:- خوشحالم دلیل حال خوب سید علی من شدی... نگاه بی بی روی انگشتر دستم بود که ادامه داد - نمی خواهم در این رابطه صحبت کنم فقط از اینکه‌توهمسفرزندگی‌اش‌باشی‌خیلی‌خوشحالم.گفت و بلند شد و رفت...نرگس کنارم آماد و گفت:- نمی دانم چرا عمو دست دست می کند سوغاتی ها را نمی آورد فکر کنم فراموش کرده!- نه عزیزم هرچه سفارش داده بودی خرید.- تو از کجا می دانی؟- خب ؛ خب...نمی دانستم چه بگویم تا نرگس سوژه ام نکند همان موقع آقاسید نرگس را صدا کرد و نرگس رفت...در دلم خدا خیری نصیبش کردم که من را از دست نرگس نجات داد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم.بعد از توسلی که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک می کردم تا برای نمازشب بیدار شوم.امشب هم سرساعت بیدارشدم. جانمازم را پهن کردم.ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛ لبخندی روی لبم نشست.در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده.الان چی؟گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم. بوق دوم گوشی را برداشت- الو- سلام- زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟ - نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم.- دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده!مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت:ولی شندیدم که زمزمه می کرد دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟این را می دانستم ؛ من بی‌خوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت.صحبت را عوض کردم و باخنده‌گفتم:-شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم!با دلخوری گفت:- عوضش نمی کنی؟- نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد.اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد.- نه بروید... التماس دعا- چشم حتما خدانگهداربعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاک‌کردم و زدم" سید جانم" 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 حدود ساعت هشت صبح بود که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوکمشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم که ملوک بدون مقدمه گفت :- برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم!چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت- شما چه کار کردید؟نباید از من می پرسیدید؟- نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری درراه‌باشدنمیشودکه‌معطل‌بماند.بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم.دستم می سوخت دلم بیشتر...دم غروب بود. از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟نمیتوانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم.داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید.بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم.صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود!بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم- نرگس جان امام جماعت عوض شده؟- امروز عمو نبود.- کجا رفتند؟- به استقبال بیماری...تب داشت ؛ از دیشب تب کرده نمی توانست بیاید فکر کنم سرما خورده! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 با اینکه ملوک تماس گرفته بود و گفته بود که امشب قرار هست محمود و خواهرش بیایند ؛ ولی اهمیتی نداشت.الان تنها چیزی که اهمیت داشت حال سیدجانم بود.بی بی همراه همسایه ها به دعا رفت ، من هم‌برای احوال پرسی همراه نرگس راهی خانه شدم.دلم تاب نداشت تا حالش را بدانم.به محض رسیدن به طرف اتاق آقاسید رفتم که صدای نرگس آمد- زهراجان ؛ احتمالا اتاق را که بلد هستی؟در ضمن یاالله ای هم بگو بنده ی خدا تب که دارد ؛ سکته دیگر نکند!درِ آرامی زدم وقتی صدایی نیامد وارد اتاق شدم.مظلوم روی تخت درازکشیده بود. نزدیکش شدم که عرق روی پیشانی و سرخی گونه هایش نشان از تبش می داد.به آشپزخانه رفتم تا ظرف آبی با دستمال برای پایین آوردن تب ؛ از نرگس بگیرم.نرگس هم مشغول درست کردن سوپ بود که به یکباره و جدی پرسید:- می دانی چرا تب کرده؟- نه چرا؟دستمال مرطوبی به من داد و گفت:هم دردی و هم درمان... برو با این تبش را پایین بیاور تا سوپ را آماده‌کنم.با دلخوری و پر از سوال نگاهش کردم که ادامه داد...- دیشب بعد از رفتن شما عمو از مدینه گفت ؛ از غارحرا گفت با دلخوشی تعریف می کرد ولی همین که‌بی‌بی‌بهش‌گفت:-ملوک‌خانم‌خواسته تا صیغه را باطل کنیم. مثل یخ آب شد ؛ بی صدا بلند شد و رفت ؛ الان هم حالش این است.برای همین گفتم دردش شدی! الانم هم برو چون فقط خودت می توانی درمانش باشی! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 به اتاق برگشتم...کنار تختش نشستم دستمال نم دار را روی پیشانی اش گذاشتم تکان کوچکی خورد ولی چشمانش را باز نکرد.همان موقع ملوک تماس گرفت:- سلام زهرا کجایی؟ زودبیا خانه مهمان داریم.- سلام من خانه ی بی بی هستم فعلا نمی توانم بیایم!- یعنی چی زهرا؟دلیلی نیست خانه ی بی بی بمانی زود برگرد.دلیل من روی تخت بود حال نداشت.آرام و با احترام گفتم:- ملوک خانم آقاسید حالشان خوب نیست من هستم پیش نرگس شما از طرف من از مهمان ها عذرخواهی کنید.من برای دیدن این چشم ها تا خود صبح منتظر می مانم. امکان نداشت برگردم.با اینکه ملوک خیلی تلاش کرد ولی قانع نشدم برای همین با دلخوری گوشی را قطع کرد.نرگس در چهار چوب در بود. کنارم آمد ؛ حال ناکوکم را که دید شروع کرد- چه طوری درمان جان؟بگو بدانم با این دل عاشق چه کار کردی؟از کلمه ی عاشقی که به سیدجانم نسبت می داد لبخندی عمیق روی لبم نشست.نرگس که شاهد این لبخند بود گفت:- به به دل این عموی نگون بخت را با همین خنده ها بردی؟نمی دانستی عموی من عاشق خنده های بامزه ات می شود؟نمی دانستی دل عاشق تاب ندارد و معشوق نباشد تب میارد؟نگاهم روی تخت افتاد چه شوقی داشت معشوق کسی باشم که عاشقانه ستایشم می کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 صدای نرگس بلند شد - اوه اوه من بروم ؛ این نگاه ها مناسب سن من نیست. زهرا به این عموی ما رحم کن هوای دلش را داشته باش.خواست بیرون برود که گفتم:- دارم! - داری که الان این شکلی اینجاست ؟- دارم که الان اینجام!سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:- نرگس من نخواستم صیغه را باطل کنیم ملوک از طرف خودش گفت.- یعنی الان تو موافقی؟سکوت من را که دید به طرفم آمد ؛ بغلم کرد دم گوشم گفت:- عموی من را خوشبخت کن بهتر از عموجان شوهر پیدا نمی شود! شانس آوردی یا دعای خیر پدرت بود؟ نمی دانم ؛ خلاصه که حاج آقا با اسب سفید نصیبت شد. فقط فعلا نجاتش بده سالم بماند تا ببینی چه جوری خوشبختت می کند.من بروم برایش شام درست کنم تو به درمان ادامه بده.با رفتنش لبخند عمیقی زدم و چادرم را از سر بیرون آوردم دستمال را دوباره نم دار کردم و روی پیشانی اش گذاشتم.کاش زودتر بیدار شود یک روز بود چشمانش را ندیده بودم.لحظه ای هم فکر نمی کردم من این چنین دلبسته ی مرد ساده ی مذهبی ؛ یک روحانی ؛ شوم ولی شده بودم.دلم برای تمام توجه و رفتارش تنگ شده بود. روی زمین با فاصله کنار تخت نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم گیره ای که‌به‌موهایم بود اذیتم می کرد از زیر روسری گیره را بیرون آوردم و چشمانم را به چشمان بسته اش دوختم و آرام آرام خواب من را در بر گرفت. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 - زهراخانم ؛ زهرابانو ؛ زهراجانصدای سیدجانم بود... که با ناله صدا می کرد. چشم که باز کردم چشمان مشتاقش همراه لبخندی دلنشین را دیدم.- سلام- سلام خانم ؛ اینجا چه کار می کنی؟بدون جواب دادن سریع بلند شدم و دست روی پیشانی اش گذاشتم!- خدا را شکر تب ندارید!خیالم که راحت شد سر جایم روی زمین نشستم و نگاهم را به صورت خسته اش دادم- آمدم مسجد نبودی!با نرگس اینجا مزاحم شدم.- مزاحم کیه؟تو صاحب خانه ای!دیدم با اینکه موفق نبود ولی تلاش می کرد نگاهش را بگیرد.- سید جان چیزی شده؟چرا همه جا را نگاه می کنی جز من؟کمی دست ؛ دست کرد و در آخر با همان صدای آرام و تب دار گفت:- زهراجان گیره را به موهایت بزن! دل من دیگر تاب این را ندارد!خجالت کشیدم به دنبال گیره ام می گشتم که به دستم داد و گفت:- نمی دانم بعدها چه طور با نبودنت زندگی کنم!گیره را گرفتم ؛ به موهایم زدم و روسری ام را مرتب کردم از این که تا این حد دلتنگ من بود روی پا بند نبودم.دلم می خواست کمی سر به سرش بگذارم همان طور که نگاهش می کردم گفتم:- سید جان بعد من یعنی کی؟اخم کرد ؛ رو از من گرفت ؛ هیچ نگفت...- من که قرار هست صد سال عمر کنم در ضمن زودتر خوب شوید که من مهریه ام را تمام و کمال می خواهم.گردنش را جوری چرخاند که جا خوردم روی تخت نیم خیز شد و نالان گفت:پس تو هم می خواهی صیغه را باطل کنیم؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍ ❀ツ