"و أنت لا تعلم أن البعد
ما زاد قلبي إلّا أنشغالاً بك..."
نميدانی که دوریات
فقط دل مشغولیام را به تو بيشتر كرده است.
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕 آموزش بستن شال و روسری
مخصوص محجبههای شیک و باکلاس
💫💫
#شہـیدانـہ
شهدایے زندگے ڪردن به؛↓
←پروفایل شهدایی
نیست...😉
اینڪه همون شهیدے ڪه من
عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم↓✨
🌱 چے میگه مهمه...🙃
🌱چے از من خواسته مهمه☺️
🌱راهش چے بوده مهمه😞
🌱چطورزندگےمیڪرده مهمه✌️
🌱باڪے رفیق بوده مهمه🦋
🌱دلش ڪجاگیربوده مهمه🍁
🌱چطورحرف میزده🍂
🌱چطورعبادت میڪرده🥀🥀🥀
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
ھنر رفاقٺ این اسٺ ڪہ دࢪ نگہ داشٺن رفاقٺمون موفق باشیم♡︎
#ࢪفیقـونہ
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° #استورے🍃
°•|🥰|•° #چادرانهـ💖
°•|🧕|•° #مذهبی❣
مننمیدانمـحجابایناست
یاشبآنسویماهاستاین🙂💕
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#شهیدانه🌱
درنگاهت👀چیزیستکھنمیدانمچیست؟!
مثلآرامشبعدازیڪغم...
مثلپیداشدنیڪلبخند...🙂
مثلبوۍنمبعدازبارآن...
درنگاهتچیزیستکھنمیدانمچیست...!
امااینراخوبمیدانم
هرچهکههست
منبھآنمحتاجم...❤️
|صلوات بفرست رفیق|•
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_یازدهم
ثمین بعد از باغ سوار تاکسی شد و راه افتاد مهدا دویست و ششی که یاسین کلیدش را در اختیارش گذاشته بود ، پیدا کرد و دنبال ثمین راه افتاد .
ثمین جلوی یک پاساژ ایستاد . به مانتو فروشی رفت و با لباس معقولی همراه با چادر از مغازه خارج شد ، به فروشگاهی رفت و با چند پلاستیک مواد غذایی با تاکسی دیگری بسمت مقصدی نا معلوم راه افتاد .
به محله ی قدیمی شیراز رسید جایی که معمولا افراد فقیر نشین و با درآمدی متوسط زندگی می کردند .
سر کوچه ای پیاده شد و با دیدن دختر نوجوان دست فروش که لباس های کهنه بر تن داشت ، پلاستیک لباس های قدیمیش را با مهربانی به او داد .
مهدا این صحنه را که دید به افراد پشت خط گفت :
سرگرد ؟
ـ دیدم ، کاری به اون دختر نداشته باش ، شما عقربو دنبال کن
ـ باشه
ـ موفق باشید
ـ متشکرم
مهدا طبق نظر سرگرد ثمین را دنبال کرد ، بسمت خانه ای فرسوده و کلنگی رفت و در زد .
زنی میان سال در را باز کرد و بعد از مکالمه چند دقیقه ای پلاستیک خرید ها را از ثمین گرفت و او را به داخل دعوت کرد .
مهدا رو به سرگرد گفت :
سرگرد ؟ برم از پشت بام حیاطو ببینم ؟
ـ اگر حس میکنید خطر داره نه
ـ مشکلی نیست
مهدا از پایه برق استفاده کرد ، خیز برداشت و روی دیوار نشست و به حیاط نگاه کرد .
حیاطی حدودا ۳۰ متری با حوض متوسط و کثیف ، تختی چوبی و شکسته و ....
ثمین روی تخت نشسته بود ، حیاط و خانه را میکاوید که دختر جوانی با چای به حیاط آمد و بعد از گفت و گوی کوتاه بسته ای از ثمین گرفت .
ثمین توضیحاتی به دختر داد و بعد از خداحافظی از اهالی خانه بسمت در رفت که مهدا قبل از خروج ثمین از دیوار پایین پرید .
&ادامه دارد ...
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_دوازدهم
مهدا : سرگرد ، ادامه بدم یا برم سراغ خونه ؟
ـ ثمین احتمالا برمیگرده هتل شب شده دیگه ، شما برو سراغ پرس و جو از اهل محل .
مهدا نگاهی به ساعتش کرد ، اصلا متوجه گذر زمان نشده بود ، نوای روح بخش اذان در محل پیچید و آرامش را به وجودش تزریق کرد
ـ بله ، قبل از هتل میام خونه
ـ منتظریم ، مراقب خودتون باشید
ـ مراقبم قربان نگران نباشید .
اذان همچنان از گل دسته ها پخش می شد مهدا فکری به ذهنش رسید بسمت ماشینش رفت و چادری را که برای مواقع ضرور در ماشین قرار داده بودند برداشت و بسمت مسجد راهی شد .
پسر بچه از خانه ای که ثمین سر زده بود خارج شد و همان طور که می دوید با مهدا برخورد کرد و زمین خورد .
مهدا به پسر کمک کرد و او را از زمین بلند کرد .
خاک لباسش را گرفت و گفت : پسر خوب با این عجله کجا میرفتی ؟
ـ میخوام برم مسجد
ـ چقدر عالی اسمت چیه عزیزم ؟
ـ سجاد محسنی
با شنیدن اسم سجاد قلبش فشرده شد و گفت :
چه اسم قشنگی ، آقا سجاد گل شما خواهر و برادر هم داری ؟
ـ آره یه خواهر بزرگ دارم ، اسمش سایه است
ـ خوش بحالت ، منم میخوام برم مسجد میای با هم بریم ؟
ـ بله
مهدا دست پسر ۷، ۸ ساله را گرفت و به مسجد رفتند . رو به پسر گفت : بابات چیکارست آقا سجاد ؟
ـ بابام مرده
ـ اخی خدا رحمتش کنه
به مسجد که رسیدند پسر رو به مهدا گفت :
من باید برم مردونه
ـ آفرین پسر خوب ، خداحافظ
ـ خدافظ
مهدا آهی کشید و با مهری در ردیف دوم کنار پیرزنی که در حال تسبیح بود نشست و بعد از سلام گفت :
حاج خانم شما خانواده ی محسنی رو می شناسید ؟
ـ زن آقا ولی خدابیامرز ؟
مهدا با اینکه نمی دانست ولی چه کسی ست اما از انجایی که پسرک گفته بود پدرش فوت شده ، سری به نشانه تایید تکان داد که پیر زن ادامه داد ؛
اره مادر می شناسمشون ، آقا ولی بنا بود چند سال پیش از ساختمون افتاد و به رحمت خدا رفت ، حالا چرا می پرسی دخترم ؟
ـ امر خیر یه نفر معرفیشون کرده بود ، میخ...
ـ خانواده خوبی هستن ، سایه هم دختر خوبیه از وقتی رفته سرکار یکم ظاهرش عوض شده
ـ خب شاید بخاطر کارش بوده ؟
ـ چمیدونم مادر منشی یه آرایشگاهه
ـ بله ، همون آرایشگاهی که طبقه بالاش مزون هست و مغازه لباس های ست ؟
ـ آره مادر همونجاست منم چند بار رفتم آرایشگاهه
ـ صحیح
ـ مادرش بنده خدا سفارش میگیره لباس میدوزه ، خیلی زندگیشون بهتر شده از وقتی سایه میره سرکار
مکبر شروع نماز را اعلام کرد ، بعد از نماز و صحبت با پیرزن به یاس زنگ زد و بسمت خانه راه افتاد ...
&ادامه دارد ...
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سیزدهم
خسته به هتل رسید ، محمدحسین و سجاد در حال شام خوردن بودند . چند لحظه به صحنه مقابلش زل زد و خاطراتش با آن دو در ذهنش جان گرفت .
روزی را به یاد آورد که همراه مرصاد برای بردن غذا به مناطق فقیرنشین رفته بودند و تلفن همراهشان را از دسترس خارج کرده بودند . نگرانی محمدحسین و شماتت سجاد .
آخرین ملاقاتش با سجاد بیش از هر چیزی او را می آزرد ، هیچ وقت فکر نمی کرد پسر عمویی که همیشه نامزدش تلقی می شد با سوء ظن به او و عملکردش نگاه کند .
در افکارش غوطه ور بود که محمدحسین سنگینی نگاهی را حس کرد و سرش را بالا آورد و مهدا را دید .
مهدا لحظه ای بی حرکت به او نگاه میکرد که با صدای تماس امیر به خودش آورد . ظاهر و چهره اش به قدری متفاوت شده بود که کسی نتواند او را بشناسد .
بسمت آسانسور رفت و تماس را وصل کرد .
ـ الو ؟
+ سلام مینا ، کجایی ؟
مهدا متوجه شد که هم اتاقی های امیر رسیده اند و او میخواهد رابطه شان را عادی جلوه دهد ، حس کرد تلفن روی اسپیکر است برای همین با امیر همکاری کرد و ادامه داد .
ـ سلام عزیزم . هتل ، الان رسیدم .
+ بنظر خسته میای ، شام خوردی ؟
ـ نه ، خستم الان میل ندارم
+ ینی چی مینا نمیشه که بخاطر یه پروژه کم خواب و کم غذا بشی ، غذاتو میگیرم میارم اتاقت
ـ مهرداد نمیشه صبحان...
+ نخیر نمیشه ، برو اتاقت الان میام ، فکر کنم هم اتاقی هات هم اومده باشن
ـ اوکی ، تنکس
+ خواهش خانم
&ادامه دارد ...
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهاردهم
کلید را چرخاند و در را باز کرد ، دختر قد بلندی با مو های خرمایی سرکی کشید و با دیدن مهدا گفت :
سلام ، مینا رضوانی تویی ؟
ـ سلام ، بله . و شما ؟
ـ هانا جاویدم ، دانشجوی ارشد نویسندگی تئاتر
مهدا انتظار نداشت هانا خواهر مقتول هیوا جاوید را در اتاقش ببیند .
لبخندی زد ، دستش را بسمت هانا دراز کرد و گفت :
خوشبختم هانا
ـ منم همین طور ، داروسازی خوندی ؟
ـ آره ، شما تنهایی ؟
ـ نه با یکی از دوستام اینجام حمامه
ـ آهان ، درست م..
صدای در صحبتش را قطع کرد ، در را باز کرد . با دیدن امیر از اتاق خارج شد و در را روی هم گذاشت .
ـ سلام ، خوبی ؟
ـ سلام ، ممنون .
آرام ادامه داد ؛ هم اتاقیم هاناست
امیر متعجب رو به مهدا گفت : هانا ؟ مطمئنی ؟
ـ آره ، شما هم برید تا ندیدتون ، باید فکر کنم ... با یاس هماهنگ باشید شاید خواستیم یه حرکت بزنیم بهایی ها سوپرایز بشن
ـ باشه ، اینم شام شما . خواهشا یکم به خودتون اهمیت بدین
ـ چشم ، ممنون .
ـ خواهش میکنم شب بخیر .
مهدا در اتاق را باز کرد و گفت : شب تو هم بخیر مهرداد جان
هانا : دوست پسرت بود ؟
مهدا : یه چیزی تو همین مایه ها ... با هم روی پروڗه ی تحقیقاتی برای مسابقه کار کردیم
ـ موفق باشین
ـ تنکس ، تو هم همین طور
مهدا لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید تا به چشم های خسته اش استراحت دهد .
هانا : شامتو بخور
ـ میل ندارم
ـ خب پاشو بریز تو سطل خیلی سیرم حالم بهم خورد از بوش
ـ حیف میشه ، میدونی چند نفر به همین غذا محتاجن
ـ به من چه ؟!
به سمت غذا خیز برداشت و کمی از آن را خورد که به یاد مادرش و سفارش هایش افتاد . از صبح تلفنش را خاموش و با مادرش صحبت نکرده بود مطمئن بود الان نگرانش شده ، تلفن همراهش را روشن کرد و سیل تماس های بی پاسخ و پیام ها روانه شد
۲۰ تماس از مادرش
۱۷ تماس پدرش
و .
.
خانه را گرفت و به بالکن رفت . صدای مادرش در گوشش پیچید که با لحن پر از نگرانی او را شماتت میکرد .
ـ مهدا ؟ دختره بی فکر ، کجایی از صبح تا حالا ؟ ینی یه درصد به این فک......
ـ سلام مامان جونم
ـ سلامو ، لا الا... اخه بچه من که مردمو زنده شدم
ـ من فدای شما بشم ، ببخشید درگیر بودم
۱۰ دقیقه با مادرش صحبت کرد و به بهانه خستگی از مادر همیشه نگرانش خداحافظی کرد تا بتواند روز گذشته اش را تحلیل کند .
&ادامه دارد ...
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀