[إلیک قلبی یا غایة المُنی صابٍ..]
اما ای منتهای آرزویم دلم هوای تو را دارد!♥️
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
(اُمیدهَمیشهزِمزِمهمیکُنهادامهبِده✨🎻🌿)
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#فتوگرافی
<🖤💫✨>
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#رفیقونه
« ..تـُ∞ خواستنىتـرين دست نيـافتنىِ اين شهرِ شلوغى❤️🌿✨
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_ششم
در حال جمع کردن وسایلش برای رفتن به اداره بود که در اتاقش زده شد ، خوب می دانست این آرامش فقط از آن پدرش است حتی صدای قدم های اولین مرد زندگیش را می شناخت .
ـ بفرمایید باباجون
حاج مصطفی در را باز کرد و با لبخند گفت :
کجا میری بابا ؟
انیس کیک درست کرده ، میخوایم واسه مائده تولد پنج نفره بگیریم!
ـ باید برم اداره بابایی
احتمالا امشبم بمونم ، از وقتی که مرضیه خانم شهید شدن هنوز کسی جای ایشون نیومده
نمیخوام سرهنگ صابری دست تنها بمونه
ـ میدونم چی میگی مهدا جان
ولی تو باید بتونی بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنی
تو برای زندگی کار میکنی ، برای کار که زندگی نمیکنی !
از وقتی که ما متوجه ماهیت کارت شدیم خیلی نسبت به خانواده کم اهمیت شدی
چیزی اذیتت میکنه دخترم ؟
نکنه سجا....
ـ نه بابا ، به هیچ وجه!
من فراموشش کردم
همون روزی که توی طلافروشی مطهره خانم اون رفتارو باهام کرد فراموشش کردم
ما شباهتی بهم نداشتیم بابا
ـ شهادت امیر برات غیر منتظره بود
خوندن دفتر خاطراتش خیلی بهمت ریخت ، درک میکنم عزیزم
ولی زنده ها باید زندگی کنن قربونت برم
ـ بابا نمی تونم با این قضیه کنار بیام
هیچ وقت نتونستم معنای حقیقی این مسئله رو درک کنم
" اگر کسی عاشق باشد و بر این عشق بسوزد و برای خدا خود را از این دلدادگی منع کند و گرفتار گناه نشود در این عشق بمیرد شهید است "
نمیتونم امیر آقا رو بفهمم اون به من علاقه داشت ولی ...
ـ تو چی ؟
علاقه داری یا عذاب وجدان ؟
ـ من ... من فقط ... ذهنم هنوز آروم نشده
ـ آدمای برنده تو گذشته نمی مونن
ـ من که بازندم بابا مصطفی
ـ دختر من هیچ وقت بازنده نیست فقط نیاز داره به احوالات خودش رسیدگی کنه
حرف های حاج مصطفی همیشه آرامش را به وجودش تزریق میکرد .
همان طور که بسمت در می رفت رو به مهدا گفت :
تو میتونی دخترم !
اول از همه باید با قلبت کنار بیای !
ـ بابا ؟
ـ جانم
بسمت پدرش دوید خودش را در آغوش او انداخت و با بغض گفت :
بابا هر اتفاقی بیافته
هر تصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنی مگه نه ؟
حاج مصطفی مو های زیبای دخترش را نوازش کرد پیشانیش را بوسید و گفت :
معلومه که من پشتتم ، چون تو همیشه بهترین تصمیمو میگیری مهدای بابایی دیگه.
&ادامه دارد ...
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃