eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 خاطراتش با محمدحسین فیلم وار جلوی چشمش میگذشت و دلش را داغدار میکرد ... اولین دیدارش را به یاد آورد 'سحرگاه هر دو مقابل پنجره هوای گرگ و میش را نفس میکشیدند .... 'روزی که فیلم بازی کرد و تظاهر کرد او را نمی شناسد ـ بفرمایید ، امری داشتین ؟ محمدحسین : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم ! ـ سلام ، ببخشید شما ؟ ـ برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین ؟ ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم . ـ خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟ ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم ‌!! محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟! ' آن روزی که شجاعانه همراهیش کرد تا مائده را از آتش بیرون بکشد .... 'روزی که امیر کتک خورده را به خانه رساندند در راه برگشت گفت : روحتون آرامش خاصی داره ... دل آدمو به خدا نزدیک میکنه ' مهدا خانوم ؟ شما از دست من ناراحت هستین ؟ ـ سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه ـ پس ... ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید . ـ ببخشید حق با شماست ' زمان فتنه که اجازه نمیداد مهدا به صحنه خطر برود و مدام میگفت : این کارا چه ربطی به شما داره بمونین همین جا ' خواهشا سالم برگرد ... ' روزی که وصیت نامه امیر را با گریه میخواند صدای محزون مردانه اش دل مهدا را می لرزاند ... محمدحسین : چرا من اینقدر برای شهادت بیچارم ؟ آن روز به نبودش فکر کرد .... تصورش هم آزار دهنده بود ... اما او عهد کرد او را فراموش کند ، بخاطر محمدحسین ، بخاطر ندا ... بخاطر ناتوانی خودش ... بازگشت از راهیان عشق برای مهدا به معنای شروع دیگر بود اما اتفاقات متفاوتی باعث میشد این قرار متزلزل بشود . جلسه ای برگزار شد و سید هادی توضیحات لازم را به محمدحسین داد و او متعهد شد این محرمیت بینشان تنها به منزله همکاری تلقی شود . بعد از جلسه ای با حضور محمدحسین که برای مهدا هر ثانیه اش یک عمر بود با همکارانش خداحافظی کرد و به سمت خروجی راه افتاد که محمدحسین صدایش کرد : ببخشید من باید یه چیزی بگم. نگاهش را به یقه محمدحسین دوخت و گفت : بفرمایید گوش میکنم ـ من متعهد شدم آدم بی قیدو بندی هم نیستم احترام به شخصیت زن و ارزشش مهم ترین عامل در تربیت سید حیدر بوده و هست اما من قول ندادم از این فرصت برای تصاحب قلبی که روحمو به مبارزه کشیده تلاش نکنم ـ این یعنی چی ؟ ـ یعنی من تمام تلاشمو میکنم به چشمتون بیام انگار هوای این روز های اول پاییز برای مهدا گرم تر از تابستان خورشید بود ، بدون جوابی به نگاه منتظر محمدحسین از اداره بیرون زد حتی فراموش کرد ماشینش را ببرد انگار گام های نگرانش زمین را می طلبید . خودش پذیرفته بود در این سفر همراه محمدحسین باشد اما یک جای قلبش احساس ضعف میکرد . حس میکرد نمیتواند به عهدش متعهد بماند و در کویر پر ستاره چشمان محمدحسین غرق نشود ... شاید تنها راهی که میتوانست قلب بی تاب و فکرش را متمرکز کند خواندن دوباره ی دفتر خاطرات امیر بود . به مزار شهید آشنا پناه برد فانوس های قبور روشن بود و اندک نورشان فضای زیبایی ایجاد کرده بود . درست مثل چند ماه گذشته . دفتر امیر را بیرون آورد و خواندن جملاتی که حالش را دگرگون میکرد آغاز کرد : " به دلم فهماندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه ، برای من فقط یه دختر استثنایی و یه انسان واقعی باقی میمونه ، به حضرت عباس قول دادم برای داشتنش هیچ کاری نکنم. این روز ها که ذهنم درگیر رویای مهداست ، هر لحظه ام از خاطراتم با هیوا پر می شود ، انگار در و دیوار حضورش و خیانت مرا فریاد میزنند . با خودم میجنگم تا بدانم حقیقت کدام است ، نباید او را از کاری که در حقم کرده پشیمان کنم . محمدحسین تنها کسی ست که لیاقتش را دارد ، عشق نگاهش تبدارست ، درکش میکنم ... کمکش میکنم ... تنها نمی گذارمش ، او از برادر نداشته ام عزیز تر است ... نگاه مهدا تنها نگران وظیفه اش نیست ، نگران قلبش است" &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا کرد : ـ آره آقا امیر مهدا فقط نگران وظیفش نبود آره نگران قلبم بودم ... آره من نگرانش بودم ... نگرانش بودمو هستم آره من ... من بهش علاقه دارم ولی .... ولی نمیتونم ... نمیتونم همسری باشم که نمیتونه آرامش بهش بده من نمیتونم و نمیخوام زندگی کسی که برام عزیزه سخت بگذره ، من نمیتونم خودخواه باشم + این کارتون دقیقا خودخواهیه اشک از چشمش گرفت و بسمت محمدحسین برگشت از اینکه شاید اولین اعترافاتش را شنیده باشد سرخ شد و به دستانش زل زد ، سعی کرد محکم بنظر برسد . صدایش را صاف کرد و گفت : خیلی زشته فالگوش ایستادن !‌ + من منتظر موندم شما برین ولی خب ظاهرا خیلی حرف برای گفتن داشتین مهدا بدون نگاه به محمدحسین ، دفتر را در کیفش گذاشت و روی دوشش گذاشت از کنار محمدحسین رد شد و گفت : به خانواده سلام برسونید خدانگهدار + کجا بسلامتی ؟‌ ـ ببخشید ؟ + باید حرف بزنیم ـ دلیلی نمی بینم در خصوص ماموریت پیش رو در اداره صحبت میکنیم +‌ چرا دلیلی نداره ؟ احساسی که بین ما هست دلیل نیست ؟ ذهنی که بهم ریختین دلیل نیست ؟ روحی که دنبال خودت میکشین دلیل نیست ؟ ـ من متعهد به پاسخ دادن به احساسات اشتباه شما نیستم + متعهد نیستین ؟ هیچ تعهدی نسبت به من ندارین ؟ خیلی خودخواهین ‌! خیلی بی انصافین ! باشه ... برو ... من راجبت اشتباه کردم شما اون بالی نیستی که بخوای منو تا خدا برسونی مهدا حرفی برای گفتن نداشت ، فقط اشک هایش روی گونه اش از یکدیگر سبقت می گرفت و او متحیر مانده بود از حرفی که از عشقش می شنید . مهدا با بغضی گلوگیر گفت : معنی عاشقی کردن فقط موندن نیست گاهی رفتن تنها مفهوم عشقه بی هیچ حرف دیگری با چشم های گریانش محمدحسین را ترک کرد . ماشینش را در پارکینگ اداره جا گذاشته بود ، باران باریدن گرفت و چادرش پذیرای این دلتنگی آسمان بود و او همراه آسمان می بارید . بارش عشق بر صورتش او را به یاد اولین عاشق زمین و آسمان می انداخت ... راه زیادی نیامده بود اما باران حرکت را برایش سخت کرده بود ... بی حال تر از آنچه تصورش را میکرد انرژیش را از دست داده بود ... بوق شاسی بلند مشکی کنارش باعث شد روی برگرداند محمدحسین پیاده شد و با نگرانی گفت : داره بارون میاد خیس خیس شدی ! بیا برسونمت ـ دست از سرم بردار ، تو رو خدا برو دیگه هیچ وقت با من اینطوری حرف نزن ، دیگه نگرانم نباش ... ـ باشه قول میدم دیگه اذیتت نکنم بیا برسونمت ، الان حالت خوب نیست . قسم میخورم تا خودت نخوای منو نبینی ، قسم میخورم ، به روح امیر مهدا نایی برای ایستادن نداشت بسمت ماشین رفت همین که خواست در را باز کند در از دستش بیرون رفت و سیاهی مطلق آشنایی به چشمش نشست ... &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند . ـ چیکار کردی ؟ ای خدا دست نزن برم پرستارو صدا کنم انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت : خداکنه برگردم ببینم نیستی ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد . محمدحسین : خواهشا بیشتر مراقب باشین اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت . پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت : قبلا کمرتون آسیب دیده ؟ محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت : بله سوختگی هم داشته ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره . محمدحسین : ممنون آقای دکتر بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت : بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن... ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم . مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود . وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت : میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم ـ ممنون ، خودم حواسم هست ـ خب پس تا دم درتون میام در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت : چیه ؟! من سر قولم هستم ! خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا.. مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد . مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند . &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
از این منظره ها سلاااام و صبح بخیرررر😍❤️
اولین نگاه...
خیال کن، نشستی کنج گوهرشاد نگات به گنبدش افتاد چه حس شیرینی....🌱
خیال کن، نشستی کنج گوهرشاد نگات به گنبدش افتاد چه حس شیرینی....🌱
نماز ظهر در حرم عشق❤️
🌸🍃🌸🍃 آنطور که هستی‌ باش.... صداقت مؤثرترين تيری است که به قلب هدف می‌‌نشيند هدفت را با نقشه‌های جوراجور آلوده مکن‌ خودت باش.... افتاده باش... نه‌ ذليل... شوخ باش... نه‌ مسخره... آزاده باش ... نه‌ ياغي... مطمئن باش... نه‌ ساده... از خود... راضی باش... نه‌ از خود راضی... صبور باش... نه‌ در کمين ... آنوقت خواهی ديد که کليد را در دست خود، خواهی داشت!! ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ כختـر شاد ۅ مـوفق ڪسـے استــ ڪہ مۍ توانـد با آجر هایـۍ ڪہ دیگـران بہ او انداختہ اند بنیادے محڪم بسازכ🍫🤎 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻