#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سوم
سین چهارم
سبد سبد عرض ارادت به حضور همهی آنهایی که برای خلق این کتاب
زحمت کشیدند، از طراحان گرفته تا تا یپیست ها، ویراستاران اهالی قلم و همه آن هایی که پله پله همراه ((یادت باشد )) بودند، به ویژه انتشارات شهید کاظمی که سهم بسزایی در تولید، توزیع و ترویج این کتاب ایفا نمود.
سین پنجم
سرافرازی و آرزوی توفیق برای همه عزیزانی که در راه هر چه بهتر دیده شدن این کتاب لطفشان حال ما شده یا از این به بعد خواهد شد ؛همه ارگان ها،سازمان ها، ادارات و مجموعه هایی که ((یادت باشد)) را به عنوان یک جریان فرهنگی حمایت کردند تا نه تنها یک کتاب که فصلی برای همکاری های بی منت در جهت اعتلای فرهنگ ایثار و شهادت باشد.
سین ششم
سربلندمان می کنید اگر در ادامه این راه ما را یاریگر باشید. اگر خاطره ای عکس یا تصویری از این شهید عزیز دارید ،حتما ما را مهمان نگاه بالا بلندتان کنید و نظراتتان دربارهیاین کتاب را با ما در میان بگذارید. خوشحال می شویم چاپ های بعدی این کتاب همراه با نظرات مخاطبان این اثر به پیشگاه خوانندگان ارائه شود.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده ی خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_چهارم
سین هفتم
سپاه پوش سیاهکالی... نمیدانم راز و رمز این اسم ها چیست. روزی که کتاب ((استاندار بصره))، زندگی نامه شهید (( سپاه پوش)) رامی نوشتم ،نمی دانستم باید مقدمه ای برای کتاب (( یادت باشد))، زندگی نامهی شهید((سیاهکالی))بنویسم. حمید جان! من که لایق این همه محبت نبودم؛ هرچند حالا شک ندارم تمام این روزها تو خودت بودی، میآمدی سرمزارت برای خودت وبرای من فاتحه میخواندی! ودر تمام این دو سال من بودم و رایحهی سورهی یوسف چهرهی زیبایت؛وقت هایی که تو را از قاب عکست صدا میزدم، مینشاندم روی صندلی تا با هم چایی بخوریم وخاطره بنویسیم!
پیچیده در تمام تنم مثل پیچکی، دردی شبیه درد رسیدن به انتها! بگذار بگذریم...
حمید عزیز، ما را به پاییز، فصل عاشقانه ها ببخش!
محمد رسول ملاحسنی/پیاده روی اربعین، ستون ١١٠٠
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده ی خدا کی باشم که بگم چی حلالع چی حروم🙂✨
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجم
یادم هست
پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف می کرد.سوار پرندهی خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیهیدو کوهه را می خواند به چزابه و دوکوهه و اروند سفر می کرد.بارها و بارها بزرگ مردانی را در ذهنم تجسم می کردم و بی صدا و آرام بزرگ می شدم.بی آنکه بدانم به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود ،از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد.در خلوت زمانی که پدرم در مأموریت های مختلف بود.تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن بود و بس؛خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس می کرد.یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار،یعنی جهاد،یعنی مأموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود؛مادری که هم مرد بود هم زن تا جای خالی بابا را در موقع مأموریت حس نکنیم. الحق و الانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند.نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند.عطر باران،بوی خاک بوی عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند.عکس های آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان.از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم که آرامش را سر مشق هر روزهی خود کنم.با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ شدم و با آن ها خودم را آرام میکردم.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
➕سخنبزرگان🕊🌱
شیطان اندازه یڪ حبه قند است
گاهی می افـتد توی فـنجان دلِ ما
حل می شود آرام آرام بی آنکه
اصلا ما بفهمیم و روحـمان سر
می کشد آن را
👤| #ایتاللهفروغی🌸
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~