eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
224 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
"خدایا تو میدانی که چقدر مشتاقِ زیارت کربلا بودم و این تنها آرزویی بود که با خود به قبر بردم، باشد تا در آن دنیا از ریزه خواران آن حضرت باشیم" ‎‌‌‎‌‎‎ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
حاج‌آقا‌دانشمند‌میگفتن↯ یہ‌جوونے‌اومد‌پیش‌من‌بدنش‌میلرزید؛ شرو؏‌ڪرد‌بہ‌حرف‌زدن: گفت‌خواب‌امام‌زمان‌رو‌دیدم! میگفت‌خواب‌بودم‌صداۍ ‌آیفون‌تصویری‌خونہ‌اومد؛ رفتم‌جلوۍ‌در‌دیدم‌تصویرھ‌یہ سیدھ!! جواب‌دادم‌گفتم‌شما؟! گفت‌من‌سید‌مهدی‌ام راهم‌میدی‌خونٺ!!؟ گفتم‌آقا‌قربونت‌برم‌یہ چند‌لحظہ سریع‌شرو؏‌ڪردم‌بہ‌جمع‌ڪردنِ ماهواره،پاسور،هرچیزے‌ڪہ از‌نظر‌امام‌زمانخوب‌نیست! رفتم‌جلوۍ‌آیفون‌دیدم‌نیسٺـ' دویدم‌تو‌ڪوچہ‌ دیدم‌آقا‌دارھ میره همین‌ڪه‌میرفٺ‌یہ‌لحظہ‌برگشت! اشڪ‌ تو‌چشاشو‌دیدم! میگفت:خدایا... من‌در‌تڪ‌تڪ‌خونہ‌هارو‌زدم.. ولےهیچ‌ڪس‌منو‌راهم‌نداد😞😭 .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
🤔 🍀هستن دخترایے که.... نگران پاکـــ شدن😰😱 آرایششون نیستن ؛💄 چون  ندارن ...🙂🙃 ☘هستن دخترایے که وقتے یه پســر 😃 مے بینن دلشون نمے لرزه ؛🤑💵 چون دلشون دله نه ژله ... ! 😊😄 🍃هستن دخترایے که با دیدن ماشین پسـرا کفــ نمیکنن ؛🚘 چون اینا دخترن نه دلستـر ...🍺🤷‍♂🤷‍♀ 💚💛🧡 👈 را قدر بدانیم ... صالح، گلے از گل های بهشت هستند . ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
. می‌گفت: اخم، توی محیطی که پر از نامحرمه خیلی هم خوبه..! . ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
‹🖤🖇› ‌ - - اوسْت‌ادآمہِ‌دھَـندهِ‌ۍ‌مَسیٖرِڪربَلآ تآپَرچَمۍڪہِ‌بِسپآرَدبہ‌دسْت‌صآحِب‌الْزَمآن🖤'((: ‌ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
سوپراسز ها🌹🌺👇👇 🍒اگر۳۵٠تابشیم دوتا برنامه فوق العاده ارسال می کنم 🍑اگر ۳۷٠تا بشیم کلی سوپرایز داریم که الان نمیگم وت خودتون باید بگید چی می خواید😍 🍋اگر ۴٠۰ تا بشیم فیلم دینامیت با یک فیلم باحال دیگه ارسال می کنم☺️ واقعا عالیه 😁🤩 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا می کند. جلو رفتم و گفتم: «ننه! دو ساله که جور نمیشه برم اردو. دعا کن امسال قسمتم بشه.»ننه اخمی کرد و گفت: «می بینی حمید این قدر تو رو دوست داره، کجا می‌خوای بری؟» گفتم: «خودمم سخته بدون حمید بخوام برم. برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.» تازه سفرهٔ شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد. همراه عمه آمده بود. از در که وارد شد، چهره‌اش خبر می داد که جور نشده مرخصی بگیرد. به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود. تحمل این چند روز سفر را نداشت. من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم. وسایل اتاق را مرتب می‌کردم. لباس هارا از چمدان ها پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم را گرفت. به عمه گفتم: «عمه جان! این روسری رو سر کن. فکر کنم خیلی به شما بیاد.» روسری را سر کرد. حدسم درست بود. گفتم: «عالی شد. ساخته شده برای شما.» عمه قبول نمی کرد. گفت: «وقتی رفتید زیارت، به عنوان سوغات بدین به بقیه. من روسری زیاد دارم.» حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند. مادرم آن‌قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت. بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم، دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه. روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت : «اگه مادرم این روسری را قبول نمی‌کرد، شده کل قزوین رو می‌گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم. خیلی بهش می‌اومد.» ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی‌ حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
این احترام به مادر برای من خوشایند بود، هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمیشدم. اتفاقاً تشویق میکردم و خوشحال هم می شدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم:«حمید! مرخصی چی شد؟ می تونی بیای جنوب یا نه؟» گفت:«دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. مأموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم.»گفتم:«این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم. دوست داشتم امسال با هم بریم، اون هم که این طوری شد.»گفت:«اشکال نداره، تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه.»گفتم:«اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.»لبخندی زد و گفت:«نه عزیزم این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن .» با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد. از دل تنگی گلایه کرد. پیام داد:«راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیر!»سفر جنوب تازه فهمیدم که چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمی‌کردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام می دادیم یا تماس می گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود. پرسیدم:«حمید خوبی؟»گفت:«دوست دارم زود برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده.به هیچ غذایی میل ندارم.»گفتم:«من هم مثل تو خیلی دل تنگم.کاش حرفتو گوش داده بودم، میزاشتم سر فرصت با هم می‌اومدیم .» ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی‌ حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
بسم رب النور
آنچہ در ♡مرواریدی‌در‌بهشت ♡گذشت✨ بمونید بࢪامون:) شبتون‌ شهدایے🌹✋️ عاقبتتون امامـ زمانے...💙 یاعلے‌مددッ🌙