آسمان آبی تر ،
آب آبی تر !
من در ایوانم ، رعنا سر حوض .
رخت میشوید رعنا
برگها می ریزد .
مادرم صبحی میگفت :
موسم ِدلگیری است !
من به او گفتم : زندگانی ، سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
زن ِهمسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
من وداع می خوانم . گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
آفتابی یکدست ،
سارها آمده اند .
تازه لادنها پیدا شده اند .
من اناری را میکنم دانه به دل می گویم :
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود .
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
مادرم میخندد ، رعنا هم . . .
بى نشانى رفتى و دلتنگ ماندم ، چاره چيست ؟
نامهها را مى نويسم ، بايگانى مىكنم !
نامهات را هنوز میخوانم ، گفته بودی بهار میآیی ؛
مینویسم قطار اما تو ، با کدامین قطار میآیی ؟