💚هوالمحبوب
🌸 راستی تا حالا فکر کردین چطور آدم بشیم
✍ مرحوم حضرت آیت الله بهجت ؛ باباجان جواب همان است.
.
🍀یکی از علما میفرمود: سالها پیش، یک روز خدمت آیتالله العظمی بهجت (ره) رفته بودیم. به ایشان گفتم: راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم.
.
🍀آقای بهجت (ره) فرمودند: نمازتان را اول وقت بخوانید! این عالم بزرگوار میگوید:
در دلم گفتم حاج آقا ما را تحویل نگرفت. ما که خودمان نماز اول وقت میخوانیم!
.
🍀یک سال از آن ماجرا گذشت، قرار بود به یک جلسه مهمانی بروم و در آن مهمانی دوباره خدمت آقای بهجت (ره) برسم.در راه به خودم گفتم: این دفعه از آقا سوال کنم ، ببینم اگر بخواهد راهی معرفی کند تا من به همهجا برسم، چه راهی را معرفی میکند؟
.
🍀وقتی خدمتشان رفتم ، همراه جمعی بودیم و ایشان داشتند صحبت میکردند.هنوز هیچ سخنی نگفته بودم که ایشان وسط صحبتشان فرمودند:بعضیها پیش مامیگویند چکار کنیم تا آدم شویم و رشد پیدا کنیم؟
💚به ایشان میگوییم نماز اول وقت بخوانید. میروند سال بعد میآیند ، پیش خودشان میگویند حاج آقا ما را تحویل نگرفت! دوباره از حاج آقا بپرسیم که چه باید بکنیم؟
🍀 همان حرف بنده را دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند ، حالا دوباره میخواهند سؤال کنند! بابا جان ، جواب همان است ، همیشه جواب همان است.
.
🍀این عالم بزرگوار میفرماید: من دیگر هیچ حرفی نزدم. آقای بهجت (ره) راست میگفتند. من برخی ازنمازهایم را به وقتش نمیخواندم.
💚شروع کردم و آن را هم درست کردم ، آن عالم بزرگوار کمکم به جاهایی که دلش میخواست و حتی فوق تصورش بود ، رسید.
#اَللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجَ_وَالْعافِیَةَ_وَالنَّصْرَ
📗بخشی از کتاب "چگونه یک نماز خوب بخوانیم.
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸عملیات والفجر ۸
✍این روزها وقتی پای صحبت های همرزمان می نشینم بیشتر از آنچه که در دوران هشت سال دفاع مقدس دوستشان داشتم ،دوستشان دارم.
🍀هر بار که به وقایع آن ایام فکر کرده و بیشتر در آن عمیق می شوم در می یابم که هر لحظه از آن دوران لطف و کرم خداوند منان بوده و اگر توجه بیشتری می شد ، به کمال می رسیدم .صد حیف که شاید چنین نشده باشد.
🍀با این حال روزهای عملیات والفجر۸ هر کدامش جهادی برای رضای خدا و نفس خودمان بوده و بس و آنان که عاشقانه به نبرد شتافتند پاداش مناسبی نیز دریافت نمودند.
🍀آن روزها هر بار که گذرمان به خط مقدم می افتد با نبردهای شهادت طلبانه برخورد می کردیم. نبرد تن با تجهیزات نظامی پیشرفته...
🍀نبردی استشهادی و شهادت طلبانه و در یک کلام اگر به آن صحنه وارد می شدی فقط آنچه خدا برایت رقم زده بود اتفاق می افتاد.
🍀دو نفری با ماشین تویوتا وانت به سمت خط و جاده فاو البحار می رفتیم برای لحظاتی همه چیز را فراموش کردیم و به ياد بسیج محله و شهر خودمان افتادیم و التماس کردن برای رفتن به جبهه و چه زیبا بود که رفیق عزیزم هم با همان مشکلی روبه رو بود که خودم آن را تجربه کرده بودم.
🍀اصلا" زمان به چند دقیقه نرسیده بود که صدای چندین انفجار پشت سر هم در سمت راننده به گوش رسید. و ماشین ما هم ابتدا بر اثر شدت موج انفجار تکانی به خود گرفت و به سمت کنار جاده منحرف شد. با گفتن یا ابولفضل عباس رفیق عزیزم که رانندگی می کرد گفت نگران نباش حواسم هست و کنار جاده متوقف شدیم اما ماشین به آرامی چپ کرد.
🍀از درب سمت خودم رفتم بالا و دستم را دراز کردم به سمت حسین ، گفتم حسین دستت رو بده ، به آرامی بلند کرد ، دستش توان فشار دادن نداشت. گفتم حسین کمک کن تا بیای بالا و حسین گفت: نبی ترکش خوردم یا حسین و بیهوش شد.
🍀وقتی نبض گردنش رو گرفتم ، تمام کرده و شهید شده بود... اصلا نمی توانستم کاری برایش انجام دهم... درب ماشین را بستم و بالای ماشین نشستم و قرآن جیبی را درآوردم و شروع به خواندن سوره واقعه کردم ...
🍀یکی از ماشین های قرارگاه رسید و گفت نبی چپ کردی ،!؟گفتم بله بیاین کمک... وقتی رسیدن دیدن یه شهید تو ماشین هست. یکی از بچه ها گفت ؛ این بابا رو چرا شهیدش کردی !؟ آخه مرد حسابی نمی خوای از این کار دست بکشی!؟
🍀با کمک بچه ها ماشین رو برگردوندیم سر چرخ و شهید رو گذاشتم عقب وانت و بردم معراج شهدا تحویل دادم ... نام قرارگاه قدس رو ثبت کردم واحد دفتر فرماندهی و رفتم به سمت خط مقدم جایی که درگیری شدیدی در حال رخ دادن بود.
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
💚 لنْ تَنْفَعَكُمْ أَرْحَامُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ ۚ يَوْمَ الْقِيَامَةِ يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ ۚ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ
💚هرگز بستگان و فرزندانتان روز قیامت سودی به حالتان نخواهند داشت؛ [خدا] میان شما جدایی میافکند؛ و خداوند به آنچه انجام میدهید بیناست.
💚Your relatives and children will not avail you on the Day of Resurrection: He will separate you [from one another], and Allah watches what you do.
🍀 #سوره_مبارک_ممتحنه_آیه_شریف۳
#اللّهُمَّ_صَلِّ_عَلی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّد
#اَللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجَ_وَالْعافِیَةَ_وَالنَّصرَ
💚هوالشافی
💚جانِ جانانم !
✍مرا از هشیاری توهم به حقیقت ، و از هشیاری مرگ و فنا ؛ به جاودانگی هدایت فرما.
💚خدا جونم ؛ عادت کردم بهت و معجزههای هر روزت
💚خدا جونم ؛ امروزم هم ؛ به تو توکل میکنم تا حس داشتنت پناهگاهی همیشگی و در اوج سختیهام باشه...
💚 خدا جونم ؛ امروز و سایر روزهام رو با رحمتت به خیر بگردان...
💚سپاسگزارم ای حضرت عشق
#إِنَّ_مَوْعِدَهُمُ_الصُّبْحُ_أَلَيْسَ_الصُّبْحُ_بِقَرِيبٍ.
#اللّهُمَّ_صَلِّ_عَلی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّد
#اَللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجَ_وَالْعافِیَةَ_وَالنَّصرَ
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
💚روایت اول گذر در پیچ زمان لشگر ویژه شهدا
🌷لباسی که برازندشون میشد
✍وقتی به عقب بر میگردم و زندگی پُر از شوروشعف رزمندگان هشت سال دفاع مقدس رو نظاره میکنم ، می بینم عجب عشق و حالی داشتند.
🍃یادم افتاد هر بار که قد و قامت رعنای اونا رو برانداز میکردم ، پیش خودم می گفتم:
🍀خدایا همین که علیرضا ، محمد رضا ، نادر ، سعید و...خوب هستن و سلامت شکرت!
🍀همین که سر به سر هم میگذارن و لبخند به لبشون هست، شکرت!
🍀خدایا همین که در کنار هم ، پشت سر هم میریم عملیات و به سلامت بر می گردیم باز هم شکرت!
🍀شبها وقتی تو کیسه خواب فرو میرفتیم و از اون زیر با لهجه های مختلف سر به سر هم میگذاشتیم و شیطنت میکردیم و سرو صدای بقیه رو تو آسایشگاه پیرانشهر ارتش در می آوریم... و یکی میگفت : آقا بخواب ، برادر محترم سکوت رو رعایت کنید ، وقتی برادر ؛ برادر عزیز گفتن سایر همرزم ها رو میشنیدم ، باز هم خدایا شکرت.!
🍀خدایا شکرت بابت همه ی آنچه دادی و ندادی و میخواهی و نمیخواهی ، خدایا بازم شکرت ، که همه سالم هستند و مصمم برای دفاعی دیگر لحظه شماری میکنن...
🍀خدایا شکرت که حسینی تر و عباسی تر از اونا ، ندیم ، حال روز امروز برخی از همون رزمنده ها که کار زینبی در پیش گرفتن هم بی پاداش نیست. باز هم خدایا شکرت یاحبیبی...!
🍀حالا یادم اومد که روزی روزگاری لباس جنگلی زیبایی به تن داشتیم. اون زمان که در پادگان پیرانشهر ارتش مستقر بودیم دیگه بیشتر بچه های رزمنده لباس جنگلی داشتند. از قبل ترها هم داشتن ، اما اینحا دیگه همه یکدست شده بودند.
🍀یادم میاد چندین ماه ، همین شکلی بود ، البته از دوسال هم گذشت . من که تا پایان ماموریت داشتمش،!
🍀اما یادم اومد که یه روزهایی در همین بین هم شد که لباس سبز بر تن کردیم. زیاد دور نریم همون زمانی که تیپ شده بود تیپ پاسدار ، پادگان شماره دو صالح آباد ارتش تو باختران(کرمانشاه ) رو میگم دیگه؛! عجب تیپی میزدیم ، دسته جمعی همه ی تیپ ؛ وقتی دسته به دسته گروهان به گروهان می رفتیم نماز جمعه کرمانشاه...
🍀از اون روزهای نماز جمعه و حفاظت از نماز جمعه در کرمانشاه ، تا خیلی از کارهایی که در همین اوضاع و احوال انجام میدادیم.روزگاری که لباس پاسداری جرم بزرگی بود و مساوی بود با سر بُریده ، ترور و شهادت ، اما مارزمنده ها باکی ازون نداشتم و عین خیالمون هم نبود. اصلا" بهش فکر هم نمیکردیم.
🍀بعدها این لباس با فرا خور حال تیپ و لشگر دست خوش حوادث روزگار شد و به خاکی معروف بسیجی ها هم تبدیل شد. گاهی از همین جنس لباس خاکی کره ای هم پیدا میشد که خودش کلی برو بیا داشت و کلی قیافه ها رو نازتر میکرد.
🍀یه لباس مجزا با این لباس های خودمون هم بود که هم احترام داشت و هم عزیز بود و هم خیلی برازنده اهل علم و دانش و تقوا ، لباس روحانیت ، لباسی که برازندشون بود و می تونست خیلی کارها رو انجام بده و می تونست خاص بشه ، حتی در زمان شهادت...
🍀اما یکی دوتا چیز توی همین لباسها مشترکبود و خیلی خیلی چشم گیر و دلنواز...
🍀اول اینکه فرقی نمیکرد ، لباس جنگلی ، خاکی یا سبز پاسداری با آرم مخملی آبی و یا مشکی باشه ، وقتی تو رزم و جهاد فی سبیل الله بودی ، همشون برازنده تن هم وطنی می شد که به پیام امام امت خودش پیر جماران لبیک گفته بود و در صحنه نبرد حاضر شده بود و کلی فرق میکرد باسایر مردم هم کیش و مسلک خودش...
🍀یه فرق اساسی دیگرش این بود که وقتی این نوع لباس ها رو می پوشیدی حتما در حین نبرد جانانه گِلی می شد و اهمیت نداشت که چرا اینطور شده ، اما اهمیت داشت که هرچه کار سخت تر و دشوارتر ، اجرش نزد خدا و پیامبر و امام امت بیشتر ...
🍀اصلا تو همین گیر و دار کارکردن، بود که از شدت گرما یا شوره میزد یا یخ میزد، اما از هر نوعش که بر تن رزمنده ای بود. هر کاری اول برای خدا بود و دلسردی هم نداشت.
🍀این نوع لباس ها لباس جهاد بود و در این جهاد نا برابر گاهی پاره ، میشد، گاهی پاره پاره ، گاهی خونی ، گاهی خونی و قطعه قطعه!
🍀اصلا گاهی اوقات همین لباس می سوخت و نیاز داشت تا خاموشش کنی ، وای به زمانی که همرزمان مین فسفری بغل میکردن و میخوابیدن روش تا روشنایی نده ، بگم که خاموشی مین در کار نبود. ، بعضی وقتها موادفسفری و آتش زا فرقی هم نمیکرد توسط هواپیما باشه یا بشکه های فوگاز یا نارنجک... شاید هم سیم خار دار و پریدن روی انواع مین... با این حال لباس دیگه اون لباس اولی نمی شد.
🍀 آقا مگه اصلا" فرقی میکنه این لباس تو تن چه شخصی باشه ، هرکی میخواد باشه ، باشه! شیمیایی این حرفها رو با هیچ کسی نداشت ، بدترینش زمانی بود که مایع گاز خردل مستقیم میریخت روش و عجب پروازی بود این پروازها ...
📗بخش دوم این روایت ان شاءالله تا بعد ازظهر
🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی
✍نبی زاده
💚هوالحی
🖤علامه محمدتقی جعفری رحمت الله علیه:
✍تاریخ هیچ وقت نشان نمی دهد که بشر با خنده توانسته باشد حق خود را بگیرد.
🌷تمام تحولات انقلابی ، خون و گریه داشته است.
🕊سالروز عروجی ملکوتی
#إِنَّ_مَوْعِدَهُمُ_الصُّبْحُ_أَلَيْسَ_الصُّبْحُ_بِقَرِيبٍ.
#اللّهُمَّ_صَلِّ_عَلی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّد
#اَللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجَ_وَالْعافِیَةَ_وَالنَّصرَ
خاطراتی از دفاع مقدس
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 💚روایت اول گذر در پیچ زم
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🍀روایت دوم گذر از زمان لباسی که برازندشون شد.
✍یادم اومد که مردم ما تجربه های عجیبی دارند مثل فوتی های کرونا با لباس مخصوص و اینکه اونا رو چقدر عميق دفن میکردند، اما این تجربه رو روی یکی ازهمرزمای شیمیایی که در عملیات والفجر۸ به شهادت رسید، داشتیم، عميق،بدون رؤیت حتی پدر و مادر و در کمال ناباوری و مظلومیت در انتهای مزار شهدا، تجربه ای که تکرار می شود.
🍀 آقا این لباس حتی می تونست با پیکر
نازنین هم رزمی پودر بشه و هیچی ، هیچی ازش نمونه و بشه شهید جاوید الاثر ؛ از هر نوعی که بخواهی من تجربه اش رو با این دو چشم دنیوی خودم ، چندی باردیدم و نتونستم کام از کام بردارم .
🍀و همه اینا رسید به اینجا که حتی نمی شد اینا رو برای خانواده همرزم و حتی هم شهری هم تعریف کنی ، آخه چرا ،چرا...!؟
🍀با این حال روایت اون شب و روز بعدش در سلسله ارتفاعات مرتفع و مرزی دوپازا ی سردشت خیلی سخت میشه و نمی شه که بدون روایت باقی بمونه ،... هرچند ، از دید خودم روایتش کردم اما باز هم خیلی کمه...
🍀صبح روز بعد وقتی پیکر پاسدار رشید اسلام علیرضای عزیزم رو به همراه سایر شهدا آوردیم پایین ارتفاع ، اون خیلی به چشمم عزیزتر و قشنگ تر و نازتر از همیشه اومد.
🍀آقا خیلی به چشمم اومد برای اینکه چندین ماه بود که اینطور به قد و بالای همرزم عزیزم توجه و با دقت برانداز نکرده بودم.
🍀روزهایی رو با اون بودم که هیچ وقت از تعریف کردنش سیر نمیشم.از این دشت به اون دشت ، از این قله و رودخونه به اون نوک قله و آنطرف رودخانه، در هوای سرد و شدید چند درجه زیر صفر تا...
🍀تو تاریکی شب ، تو مه گرفتگی دم غروب و سپیده دم ،زیر بارون پاییزی و بهاری ، حتی روی پل روستای بویران وقت آخرین خداحافظی ، با اون لباسش با اون آرم مخملی سپاه ، با اون دست تکون دادانش...
🍀آقا مگه میشه بگه امشب شهید میشم و بجای شیرین خورون نامزدی پیش رو ، نمی دونند که باید حلوا خورون راه بیاندازن... فقط حلو ، فقط حلوا...
🍀حالا تیری که به سرش خورده بود و شکافته شده بود از پشت سرش... ! هم لباسش رو خونی کرده بود و هم آرم سپاه رو ، و این رنگ ، عجب رنگی هست وقتی که به لباس جنگلی، خاکی و یا سبزپاسداری میشینه و اونو معطر به بوی عطر بهاری و گلهای تابستانی میکنه...
🍀به وقت غروب دیده بودمش، اما در آن ساعت دلدادگی و شهادت در سپیده دمان چهره اش مثل مهتاب می درخشید و سفید مثل برف شده بود.
🍃کمی لاغر و کمی سرد بود مثل وقتی که توی برف تا زیر گلو فرو رفتیم تو رودخانه و رفتیم سر قله ی هدف تو جاده پیرانشهر به سردشت میگم...
🍀این روزها فکر ش رو که می کنم ، دلم می خواست به هر شکلی بلند بشه ، باورش خیلی سخت بود که اون جلوم باشه و داخل پتویی رنگی پیچیده و شهید، شده باشه.
🍃 دلم میخواست مثل قبل ترها تو پادگان ، قبل از اذان صبح یواشکی بیاد و بره تو کیسه خواب و خودش رو بزنه بخواب ، و وقتی صداش میکنم ، بگه بگذار بخوابم بابا... دلم میخواست پتویی روکه پیچیدن و سرش هم پیدا نیست رو بزنه کنار مثل این دوره زمونه بگه داداش ، سر کارین ...
🍀 پاشه بگه؛ نبی دیروز غروبی یه چيزی گفتم ، تو دیگه چرا ! شهید، شهادت،! من هنوز کار دارم باهاتون ، نبی تا حلوا ت رو نخورم دست از سرت بر نمیدارم ، کجا برم ...
🍀اما می دونستم این رخسار سفید، و کمی گلگون و خضاب شده، رخسار شهادت هست که از سروکولش داره بالا پایین میره و ما رو تنها گذاشته!
🍀خیلی بعض کرده بودم ، برو بچه های بهداری مدام شانه هامو مالش میدادند و می گفتن ، نبی خدا صبر بده ، خدا توفیق بده ، خدا شهادت بده...
🍀هنوز دارم به قد و بالاش نگاه میکنم ، مثل روزهایی که پوتین رو نیمه کاره می پوشید و میرفت وضو بگیره، مثل زمانی که می نشست و پاشو باز میکرد ودر تاریکی شب و پنهانی، کفش برو بچه های رزمنده رو واکس میزد.
🍀 مثل روزهایی که کمک میکرد تا همرزم دیگری رو از ارتفاع بالا بیاره، یا کوله پشتی رو بگیره و بده به این و اون بگه بیارش ،آقا دیگه، دیگه ، پیش ما نیست . شاید ما نمیتونیم پیش اون باشیم.!
🍀علیرضا خوب ونازنین و محبوبم، کاری کرده کارستون، شهید شده و هنوز هم انگار همین جلوی پاهایم زیر پتو خیلی زیبا با لباسی خونین به رنگ و طعم شهادت دراز به دراز به آرامی چشماشو بسته و بال پرواز پیدا کرده ، خوش به حالش، خوش به سعادتش خوش به حال لباس تنش و خوش به حال...
✍راستی او و ما هم زمان لباس رزم و جهاد را برتن نمودیم، او لباس شهادت برتن نمود و ملکوتی شد و من هنوز از انواع لباس رزم سخن می رانم! تفاوت از زمین است تا به بی کرانه های بی نهایت! هم رزم عزیزم شرمنده! شاید این یکی از همو ن نکته هایی یست که، من زمینی ام و شما آسمانی...
🌸 #خوبان_عالم_برای_همه_دعا_بفرمایید
✍ نبی زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚هوالشافی
💚 كهف امان
💚 پيامبر اکرم صلی ﷲ علیه و آله دربارهٔ امام حسین علیه السلام فرمودند:
💚...و امّا حسين از من است و فرزند من است و بهترين خلق است، پس از برادرش؛ امام مسلمانان و سَرور مؤمنان و خليفۀ خداوند عالميان و فريادرسِ فرياد كنندگان و پناهِ امان خواهان است.
🍀ما را خرید از کَرمش سَر به سَر، حسین
🍀راهِ نجاتِ ماست همین گریه بر، حسین
🍀زهرا رسید کربُ بلا زار میزنیم
🍀شبهایِ جمعه نالهٔ ما مستَمَر، حسین
✍غمگین و دَرهَمم ، مثلِ نوکری که نه پولِ هوایی و زمینی رفتن به کربلا داره ، و نه توان جسمی ؛ فقط دلخوشه به کراماتحُسین..!
🌷 #صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
📗الأمالی (للصدوق)، ص ۱۱۲
📗بشارة المصطفی، ج ۱، ص ۱۹۷
📗المحتضر، ص ۱۹۶
📗نوادر الأخبار، ص ۱۶۱
📗بحارالأنوار، ج ۲۸، ص ۳۷