خاطراتی از دفاع مقدس
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 💚روایت اول گذر در پیچ زم
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🍀روایت دوم گذر از زمان لباسی که برازندشون شد.
✍یادم اومد که مردم ما تجربه های عجیبی دارند مثل فوتی های کرونا با لباس مخصوص و اینکه اونا رو چقدر عميق دفن میکردند، اما این تجربه رو روی یکی ازهمرزمای شیمیایی که در عملیات والفجر۸ به شهادت رسید، داشتیم، عميق،بدون رؤیت حتی پدر و مادر و در کمال ناباوری و مظلومیت در انتهای مزار شهدا، تجربه ای که تکرار می شود.
🍀 آقا این لباس حتی می تونست با پیکر
نازنین هم رزمی پودر بشه و هیچی ، هیچی ازش نمونه و بشه شهید جاوید الاثر ؛ از هر نوعی که بخواهی من تجربه اش رو با این دو چشم دنیوی خودم ، چندی باردیدم و نتونستم کام از کام بردارم .
🍀و همه اینا رسید به اینجا که حتی نمی شد اینا رو برای خانواده همرزم و حتی هم شهری هم تعریف کنی ، آخه چرا ،چرا...!؟
🍀با این حال روایت اون شب و روز بعدش در سلسله ارتفاعات مرتفع و مرزی دوپازا ی سردشت خیلی سخت میشه و نمی شه که بدون روایت باقی بمونه ،... هرچند ، از دید خودم روایتش کردم اما باز هم خیلی کمه...
🍀صبح روز بعد وقتی پیکر پاسدار رشید اسلام علیرضای عزیزم رو به همراه سایر شهدا آوردیم پایین ارتفاع ، اون خیلی به چشمم عزیزتر و قشنگ تر و نازتر از همیشه اومد.
🍀آقا خیلی به چشمم اومد برای اینکه چندین ماه بود که اینطور به قد و بالای همرزم عزیزم توجه و با دقت برانداز نکرده بودم.
🍀روزهایی رو با اون بودم که هیچ وقت از تعریف کردنش سیر نمیشم.از این دشت به اون دشت ، از این قله و رودخونه به اون نوک قله و آنطرف رودخانه، در هوای سرد و شدید چند درجه زیر صفر تا...
🍀تو تاریکی شب ، تو مه گرفتگی دم غروب و سپیده دم ،زیر بارون پاییزی و بهاری ، حتی روی پل روستای بویران وقت آخرین خداحافظی ، با اون لباسش با اون آرم مخملی سپاه ، با اون دست تکون دادانش...
🍀آقا مگه میشه بگه امشب شهید میشم و بجای شیرین خورون نامزدی پیش رو ، نمی دونند که باید حلوا خورون راه بیاندازن... فقط حلو ، فقط حلوا...
🍀حالا تیری که به سرش خورده بود و شکافته شده بود از پشت سرش... ! هم لباسش رو خونی کرده بود و هم آرم سپاه رو ، و این رنگ ، عجب رنگی هست وقتی که به لباس جنگلی، خاکی و یا سبزپاسداری میشینه و اونو معطر به بوی عطر بهاری و گلهای تابستانی میکنه...
🍀به وقت غروب دیده بودمش، اما در آن ساعت دلدادگی و شهادت در سپیده دمان چهره اش مثل مهتاب می درخشید و سفید مثل برف شده بود.
🍃کمی لاغر و کمی سرد بود مثل وقتی که توی برف تا زیر گلو فرو رفتیم تو رودخانه و رفتیم سر قله ی هدف تو جاده پیرانشهر به سردشت میگم...
🍀این روزها فکر ش رو که می کنم ، دلم می خواست به هر شکلی بلند بشه ، باورش خیلی سخت بود که اون جلوم باشه و داخل پتویی رنگی پیچیده و شهید، شده باشه.
🍃 دلم میخواست مثل قبل ترها تو پادگان ، قبل از اذان صبح یواشکی بیاد و بره تو کیسه خواب و خودش رو بزنه بخواب ، و وقتی صداش میکنم ، بگه بگذار بخوابم بابا... دلم میخواست پتویی روکه پیچیدن و سرش هم پیدا نیست رو بزنه کنار مثل این دوره زمونه بگه داداش ، سر کارین ...
🍀 پاشه بگه؛ نبی دیروز غروبی یه چيزی گفتم ، تو دیگه چرا ! شهید، شهادت،! من هنوز کار دارم باهاتون ، نبی تا حلوا ت رو نخورم دست از سرت بر نمیدارم ، کجا برم ...
🍀اما می دونستم این رخسار سفید، و کمی گلگون و خضاب شده، رخسار شهادت هست که از سروکولش داره بالا پایین میره و ما رو تنها گذاشته!
🍀خیلی بعض کرده بودم ، برو بچه های بهداری مدام شانه هامو مالش میدادند و می گفتن ، نبی خدا صبر بده ، خدا توفیق بده ، خدا شهادت بده...
🍀هنوز دارم به قد و بالاش نگاه میکنم ، مثل روزهایی که پوتین رو نیمه کاره می پوشید و میرفت وضو بگیره، مثل زمانی که می نشست و پاشو باز میکرد ودر تاریکی شب و پنهانی، کفش برو بچه های رزمنده رو واکس میزد.
🍀 مثل روزهایی که کمک میکرد تا همرزم دیگری رو از ارتفاع بالا بیاره، یا کوله پشتی رو بگیره و بده به این و اون بگه بیارش ،آقا دیگه، دیگه ، پیش ما نیست . شاید ما نمیتونیم پیش اون باشیم.!
🍀علیرضا خوب ونازنین و محبوبم، کاری کرده کارستون، شهید شده و هنوز هم انگار همین جلوی پاهایم زیر پتو خیلی زیبا با لباسی خونین به رنگ و طعم شهادت دراز به دراز به آرامی چشماشو بسته و بال پرواز پیدا کرده ، خوش به حالش، خوش به سعادتش خوش به حال لباس تنش و خوش به حال...
✍راستی او و ما هم زمان لباس رزم و جهاد را برتن نمودیم، او لباس شهادت برتن نمود و ملکوتی شد و من هنوز از انواع لباس رزم سخن می رانم! تفاوت از زمین است تا به بی کرانه های بی نهایت! هم رزم عزیزم شرمنده! شاید این یکی از همو ن نکته هایی یست که، من زمینی ام و شما آسمانی...
🌸 #خوبان_عالم_برای_همه_دعا_بفرمایید
✍ نبی زاده
21.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸هوالشافی💖😊✋
🌷 #شـــــهادت ، نوعی #مدیریت است
✍آدمهای معمولی خیلی هم که موفق باشند ، زندگی خودشان را مدیریت میکنند !
💖اما #شهدا نحوه ی مرگ خود را نیز ، مدیریت میکنند.
🌷 #شهادت یعنی:
🌸زندگی مان را کجا ، خرج کنیم ، که زندگی دیگران #معنا پیدا کند !
💖 دل بسپارید همرزمانِ عزیزم ، ان شاءالله که شهادت نصیبمان شود.
🌸 #خوبان_عالم_برای_همه_دعا_بفرمایید
✍ نبی زاده
🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🍀ایستگاه پنجشنبه ها
✍ میدونستید ؛ فرستنده کارش درسته ، گیرندهٔ ما خرابه ،! همیشه فکر میکنیم خدا آنتن نمی ده و ازش شاکی هستیم ... لطفا" این تجربه رو بخونید :
📟 رادیوی ماشینم رو روی شبکهٔ معارف تنظیم کرده بودم ، ولی خیلی وقت بود صداش خش داشت. و صاف نمیگرفت 😔
🍂 همیشه ی خدا ، از کیفیت رادیو معارف شاکی بودم و با خودم میگفتم: وقتی رادیو معارف تو تهران و حتی درخود شهر قم اینقدر داغونه ، جاهای دیگه چطوره!؟🤔
🍀 تا اینکه یه روز ماشین راهش به تعمیرگاه باز شد ، در کمال ناباوری دیدم مشکل از رادیوی منه!😔
🍀خیلی شرمنده شدم بابت همهٔ دلخوریهام از رادیو معارف ؛ چون فهمیدم اینهمه مدت ، مشکل از گیرنده بود ، نه فرستنده!😥
💚همراهان گرامی و خوبم !
🌸 خیلی از ما همیشه فکر میکنیم ؛ خدا آنتن نمیده و ازش شاکی هستیم. سالها میگذره، یه بارم بررسی نمیکنیم ببینیم شاید مشکل از ما باشه ، شاید گیرندهٔ ما خرابه! 😔 اصلا" میدونید چیه !؟ همیشه ی خدا ؛
#فرستنده_کارش_درسته_گیرندهٔ_ما_خرابه_
🍀حالا اگه فرستنده و گیرنده خودتون رو روی موج اصلی تنظیم کردید و مشکلی هم نداره به یاد سفرکردگان به دیار باقی باشید و برایشان دعاکنید ازجنس ؛
🌸اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌸
🌸 #خوبان_عالم_برای_همه_دعا_بفرمایید
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷