eitaa logo
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
1.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
915 ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌نگاھَش !♥🔗 ⌝ڪُلناقاسمڪ یا #خـٰامنہ‌ایۍ🇮🇷✊🏻⌞ شروع‌ـمون ↶ ⁰⁷'⁰⁸'¹⁴⁰¹ پایان‌مون ↶ ان‌شاالله شهادت ‹ #کپی؟ حلاله‌مشتی:) › خادم‌↓ @Eafkhami313 تبادلات↓ @Ea3796 - وقفِ آقایِ ۱۲۸ و مولامون حضرتِ ۳۱۳ -
مشاهده در ایتا
دانلود
گناه مثل سیل میمونه . و تنها سیل بندشم نمازه .❤️‍🩹 اگه نمازت رو‌ درست نمیخونی . بدون اون سیل توروهم می‌بره . 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
نسل دهه هشتادیا از بنیه پاکه!(: کیه که میگه دهه هشتادیا چیزی نمیشن؟! حضرت آقا فرمودند: آینده برای دهه هشتادیاست! شماهایید که آینده رو میسازید! [پس نبینم کم بیاری رفیق!] 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
-
أَيْنَ الْمُضْطَرُّ الَّذِي يُجَابُ إِذَا دَعَا کجاست آنکه دعای خلق پریشان و مضطر را اجابت کند💔 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
🖤✨..!'
پھلو‌را‌نمیدانم اما‌سنش‌حوالی‌سن‌سال‌مادر‌بود:)🖤!' 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
🖤✨..!'
شھادت.. آغازخوشبختی‌است خوشبختی‌ای‌که‌پایان‌ندارد شھیدکه‌بشوی‌ خوشبختِ‌ابدی‌میشوی🥲...!' 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
طرف‌هم‌شلوار‌خاکی‌بسیجو‌میپوشه؛ هم‌نگاش‌دنبال‌دختر‌مردمه!! - خفن‌اونیه‌که‌بخاطرناموس‌خودش موقع‌روبروشدن‌بانامحرم‌سرشو میندازه‌پایین . حواسمون باشه🙃🌱 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ‌_دلبــرے #قسمت_شصت_و_چهارم بعد از تشیع دوستانش می آمد می گفت : «فلانی شهید شده بچه‌ ی سه ما
من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . . همه چیز را تعطیل می کردم ❌ مثلا وقتی میرفتیم بیرون ، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم 😂 حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید : « همسر شهید محمد خانی ! » روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن . ناسازگاری ام گل کرد که « این چه جشنی بود ؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن ؟ این شد شوهر برای این زن ؟ اون الان محتاج پتوی شما بود ؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی ؟ همه چی عادی شد ؟ »😒 باید میرفتیم روی جایگاه وهديه می گرفتیم که من نرفتم . فردایش داده بودند به خودش آورد خانه . گفت : « چرا نرفتی بگیری ؟ » آتش گرفتم.. با غیظ گفتم : « ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلوبگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم ؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم! » 😏 گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش ... حتی گفت : « اگه شهید هم شدم ، نرو! » 😅 همیشه عجله داشت برای رفتن . اما نمیدانم چرا این دفعه ، این قدر با اطمینان رفتار می کرد . .🚶‍♂ رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم ، بعدهم کافی شاپ .. می گفتم : « تو چرا این قدر بی خیالی ؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری ؟ » بیرون که آمدیم ، رفت برایم کیک بزرگی خرید . گفتم : « برای چی ؟ » گفت : تولدته! » اما تولدم نبود 😐 ولی بعد رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم. 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
#قصــہ‌_دلبــرے #قسمت_شصت_و_پنجم من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . . هم
از زیر آینه قرآن ردش کردم . خداحافظی کرد ، رفت کلید آسانسور را زد ، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت : هم من ، هم امیرحسین . چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور . برایش پیامک فرستادم : « لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ... ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین»😍 ۴۵ روزش پرشد ، نیامد 😣 بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که « با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام پیشتون!» قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند ، بعد هم باهم برگردیم ایران . بابچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم😭 با خودم گفتم : « اگه برم ، زودتر از منطقه دل می کنه! » از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده ، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می شد ، وقتی هم وصل می شد ، بددموقع بود و عجله ای😢 زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود . . اعتراض کردم که: «این چه وضعیه برام درست کردی ؟ » نوشت : « دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم!» اهل قهر و دعواهم نبودیم ، یعنی از اول قرار گذاشت . در جلسه خواستگاری به من گفت : « توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم ، نهایت نیم ساعت! » بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم . قهرهایمان هم خنده دار بود . سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی؟😁 خیلی که پافشاری می کرد ، من قهر می کردم😂 می افتاد به لودگی و مسخره بازی😐 خیلی وقت ها کاری می کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم . می گفت :« آشتی ، آشتی !» و سروته قضیه را به هم می آورد . اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو میری ها بود ، می رفت جلوی ساعت می نشست ، دستش را می گذاشت زیر چانه اش ومیگفت : « وقت گرفتم از همین الان شروع شد» باید تا نیم ساعت دیگر آشتی میکردم وگرنه میگفت :«قول دادی باید پاشم وایسی»😁 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org