eitaa logo
ناحِله
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
138 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن😉 کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
- طلبگی یعنی : پوشیدن ِ لباس ِ رزم برای جنگ.. برای انداختن ِ سایه ِ شوم ِ نا امیدی! طلاب روزتان مبارک:)🌱✨️
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوحه زیبای زن و زندگی شهادت...👌♥️ ☫اکبر -------•••🖤•••-------      @Nahelah -------•••🖤•••-------
😍دعوتید به جشن عروسی❤️ برادر و خواهر 💐همزمان با میلاد حضرت زهرا(س) 🌟زمان:چهارشنبه۲۱دی ماه ساعت۱۵ 🌟مکان:مترو بهارستان،نرسیده به سرچشمه ،کوچه شهید صیرفی پور،مجموعه سرچشمه 📌با حضور خواهر مادر❤️ 📌با حضورجانباز مدافع حرم 😍جزئیات مراسم را در کانال زیر دنبال کنید ✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
ッ بہ‌قرآنِ‌گوشھٔ‌اتاقت‌سر‌بزن ^.^ ╔═°•.🍃🍃.•°═════╗ @mesle_pedar ╚════°•.🍃🍃.•°══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💌 مَن پیِ تو گَــشته حِیران... ‌•────•❁•────• @Nahelah ‌•────•❁•────•
ناحِله
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #شهیده_زینب_کمایی #قسمت‌‌چهاردهم بارها به مادرم گفت: "مادربزرگ این ه
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 زمستان و تابستان، سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه می‌چیدیم و استفاده می‌کردیم. حیاط خانه‌ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط می‌خوابیدیم. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام، کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان‌هایش بالای۴۰درجه بود. بعد از ظهر ها آب شت را توی حیاط باز می‌کردم، زیر در را هم می‌گرفتم؛ حیاط پر از آب می‌شد. این آب تا شب توی حیاط بود. با این روش، زمین سیمانی حیاط خنک می‌شد. خانه‌های شرکتی، دو شیر آب داشتند؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود. گاهی هم شیر آب شت را باز می‌کردیم، همراه آب، یک عالمه گوش ماهی می‌آمد. دخترها هم ذوق می‌کردند و گوش ماهی ها را جمع می‌کردند. ظهرها هم هرکاری می‌کردم که بچه ها بخوابند، خوابشان نمی‌برد تا چشم من گرم می‌شد، می‌رفتند و توی آب ها بازی می‌کردند. کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب می‌کردیم و شب قبل از خواب، زیر در حیاط را که گرفته بودیم، برمی‌داشتیم و آب را بیرون می‌کردیم. این طوری سیمان ها خنک خنک می‌شد و ما می‌توانستیم تا اندازه‌ای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پای‌مان خنک باشد.شهرام ۴ماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون قرضی خرید. من به‌اش گفتم: "مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود." بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد. هرچند در اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان، خودم بیماری آسم گرفتم، ولی بچه‌هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند.به دختر ها اجازه‌ی کوچه رفتن نمی‌دادم. می‌گفتم: "خودتان چهارتا هستید؛ بنشینید و باهم بازی کنید." آن ها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی می‌کردند. مهری که از همه بزرگ‌تر بود، مثل مادرشان بود. برای بچه‌ها دمپخت گوجه درست می‌کرد و می‌خوردند. ریگ بازی می‌کردند و صدای‌شان در نمی‌آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجه‌ی ما نمی‌رسید که چیزهای گران بخریم. دخترها با کاغذ، عروسک کاغذی درست می‌کردند و رنگش می‌کردند.خیلی از همسایه ها نمی‌دانستند که من چهارتا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی‌رفتند... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 من هرروز از ایستگاه۶ به ایستگاه۷ می‌رفتم. بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت. حقوق‌مان کارگری بود و زندگی ساده‌ای داشتیم، اما سعی می‌کردم به بچه ها غذای خوب بدهم. هر روز بازار می‌رفتم و زنبیل را پر می‌کردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم می‌گذاشتم و به خانه بر می‌گشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم می‌کشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز بازار می‌رفتم، اما تا شب هرچی بود و نبود می‌خوردند و تمام می‌شد و شب دنبال غذا می‌گشتند. زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت. هر غذایی را می‌خورد. کمتر پیش می‌آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همه‌ی دردی که داشت گریه نمی‌کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه می‌بردم و آمپول ها را بهش می‌زدند. مظلومانه دراز می‌کشید و سرش را روی پاهایم می‌گذاشت. وقتی بلند می‌شدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا می‌شد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل می‌کرد. در مدتی که مریض بود‌، دوای عطاری توی آتش می‌ریختم و خانه را بو می‌دادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن به‌اش بدهید.چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را می‌خورد و دم نمی‌زد. بخاطر شدت مریضی‌اش اصلا خوابش نمی‌برد ولی صدایش در نمی‌آمد. زینب از همه‌ی بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. مثل خودم زیاد خواب می‌دید؛ خواب های خیلی قشنگ. همه‌ی مردم خواب می‌بینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه می‌گفتم از هفت تا بچه‌ی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلب‌مان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم می‌چرخید. همه‌ی خواهر ها و برادر ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی‌شناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود. چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب زندگی‌اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه‌ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: "مامان، من فهمیدم که آن ستاره‌ی پر نور که همه به او تعظیم می‌کردند، کی بود."تعجب کردم، پرسیدم: "کی بود؟" گفت: "حضرت فاطمـه زهــ‌را {سلام الله علیها}"✨ هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم، بدنم می‌لرزد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱