قسمت 7⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
رسول جلوی داوود ظاهر شد خیلی عصبانی که حتی منم از صداش ترسیدم گفت:داوود تو اومدی خواستگاری خواهر من😡
داوود که انگار ترسیده بود گفت:به خدا داداش نمیدونستم من اصلا خبر نداشتم مامانم منو راهی کردن که بیام
رسول که انگار به هدفش رسیده بود زد زیر خنده داوود رو بغل کرد و گفت:داداش چی میگی تو😂
همه نفس عمیقی کشیدنو خندیدن
همه رفتن طبقه بالا منم رفتم پیش رویا که توی آشپز خونه بود
رویا:بهار همه چیزو اماده کردم من میرم داخل
گفتم:باشه برو
نشستم که ببینم چی میشه
صداشون میومد
همون اول رسول گفت:اقای عبدی داوود چه نسبتی با شما داره؟😳🤔
اقای عبدی گفت:پسرمه رسول جان😄
مطمئن بودم رسول الان کلی تعجب کرده
دیده بودم رسول یک دوستی داره که انقدر باهاش صمیمیه که داداش صداش میکنه ولی نمیدونستم داوود دوست صمیمی شه
بعد از یکم صحبت های معمولی مامان گفت:بهار جان چایی رو بیار لطفا
چایی ها رو اماده کردم چادرمو مرتب کردمو رفتم بیرون چایی رو تا جای مامان بردم نفر بعد رسول بود
واسه رسول بردم که چشمکی برام زد نفر بعد داوود بود استرس زیادی داشتم خداروشکر گندی نزدمو رفتم کنار مامان نشستم
یکمی بحث های معمولی رو ادامه دادن و بعدش اقا عبدی شروع به صحبت کردن کرد
...
اقای عبدی چی میگه؟🤔😂
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 8⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
اقای عبدی شروع کرد به صحبت
گفت:اگه خانواده ام مشکلی ندارن منو داوود باهم صحبت کنیم
مامان و بابا مشکلی نداشتن با اینکا دوست نداشتم برم صحبتی بکنم به ناچار رفتم رفتیم توی اتاق من راهنمایی کردم که وارد اتاق بشه خیلی پسر مذهبی بود سرش رو بالا نیاورد
۱۰ دقیقه سکوت توی اتاق بود
من سکوت رو شکستم و گفتم :
اگه صحبتی ندارید من صحبت کنم
گفت: بعله شما شروع کنید
گفتم:من هدف بزرگی دارم باید درسم رو تموم کنم میدونم حرف شاید مسخره ای بزنم ولی فعلا نمیخوام ازدواج کنم و هدفم هدف خیلی مهمی هست دوست دارم با کسی ازدواج کنم که اونم هدفش مثل من باشه تا هم من اونو درک کنم هم اون منو درک کنه
گفت:میتونم بپرسم هدفتون چیه؟
گفتم:متاسفم نمیتوتم توضیحی درباره هدفم بدم
سرش رو انداخت پایین
بعد چند دقیقه ای گفت : منم صحبتی دارم باشما
گفتم:بفرمایید
گفت:واقعیتش منم مثل شما هستم هدفی دارم ولی دوست ندارم کسی رو وارد زندگیم کنم و اونو بندازم وسط خطر الانم اگه اینجام به اصرار مادرم بوده
با این حرفش با خاک یکسان شدم
ادامه داد: من برای اینکه به هدفم برسم به پدرم نیاز دارم دوست دارم مستقل باشم ولی از هر راهی برم ته کارم به پدر مربوط میشه و پدرم یک شرط برای من گذاشتن که کمکم کنند.
گفتم:میتونم بپرسم چه شرطی؟
گفت:...
...
چی گفت:🤔😁
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
گفت:پدرم شرط کردن فقط هر وقتی ازدواج کردم کمکم میکنن
خشک شدم
ادامه داد:من از شما درخواست میکنم کمکم کنید
گفتم:چه کمکی؟
گفت:از شما درخواست میکنم که فقط ۲ ما وانمود کنید میخواید بامن ازدواج کنید تا من کارم حل بشه بعدش هرچی خواستید بگید و بهم بزنید این بازی رو
خشک شدم
گفتم:معلوم هست چی میگید؟چجوری اخه؟😳🤦♀
گفت:شما تا روز عقد محضری ۲ ماه فرصت بخواید من توی این دوماه کار هامو میکنم قول میدم
تعجب کردم
گفتم: و اگر قبول نکنم؟
گفت: من قصد ندارم اذیتت تون کنم شما فکرهاتون رو بکنید به من خبر بدید
رفت که از در بره بیرون گفت:تشریف نمیارید؟
منکه اصلا حال نداشتم حالم خوب نبود به زور خودمو کشیدم بیرون
اقای عبدی لبخندی زدو گفت:نتیجه چیشد؟
تا میخواستم حرفی بزنم داوود سریع گفت:بهار خانم میخوان فکرکنن
خشک شدم سرمو انداختم پایین هیچی نگفتم
اونا هم که انگار از قبل میدونستن گفتن مشکلی ندارن منتظر میمونن
انقدرحالم بد بود نفهمیدم کی خداحافظ کردن و رفتن
رفتم بدون هیچ حرفی کارا رو کردمو رفتم توی اتاقم نیاز داشتم تنها باشم
حالم اصلا خوب نبود
یک هفته بعد
...
هفته بعد چی میشه؟🤔😁
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
عشق یعنی یه پلاک......!🙂🥺❤️
که بیرون از دل خاک💔
روی اون،اِسمیه از یه جوون🖤
دلمون گرفتا..
دلمون شکست..
روم نمیشه گِله کنم
شکایت کنم
منه رو سیاه و چه به این حرفا
ولی دلمون پر میکشید واسه پرچم مشکی یازهرای هیئت..💔