eitaa logo
•| نامیرا ◇ Namira |•
27 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
◇کنج به کنج تاریخ، پر است از افسانه های ناگفته، شادی های پنهان، و درد های جاودان. آن‌گاه که رشته‌های حقیقت و خیال، در هم بافته می‌شوند، چیزی زاده می‌شود به نام "افسانه نامیرا"◇ به قلم #اسما_نویس
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الکلمةِ والقلم🌊
چهار خط روضه، عرض ارادتی هست محضر حضرت ام‌ابیها، فاطمة الزهرا🤍
مادرِ آب نور شمع نیم سوز، چروک های جدید صورت پدر را به رخ می‌کشید. پیشانی پسرش را بوسید:"بخواب حسن جان..." حسن به صورت علی خیره شد. چشم‌های موج گرفته‌ی حسن، با چشم‌های سرخ پدر حرف ها داشتند. اما علی هرچه گفته بود، مادر گفته بود چشم. حسن لب زد:"چشم." پلک روی هم گذاشت. ذرات نورانی در تاریکی پشت پلک‌هایش جنبیدند. به شکل زنی روی اسب درآمدند. تصویر جان گرفت؛ مادر روی اسب نشسته، و پدر افسار حیوان را گرفته بود. یک دست حسن به دست علی، و با دیگری دست حسین را فشار می‌داد. نیمه شب بود و کوچه ها ساکت و تاریک. پدر می‌گفت سراغ اصحاب جنگ بدر می‌روند. در ها را می‌زدند. عهد و پیمانشان را یادشان می‌انداختند. آنها هم محکم و با شرمندگی قول می‌دادند:"فردا شب با سر تراشیده، می‌آییم و از حق اهل بیت دفاع می‌کنیم!" این شبگردی ها، حرف ها و قرار ها سه شب تکرار شد. ولی آن "فرداشب" هیچوقت نرسید... چشم باز کرد. پدر گوشه‌ی دیوار تکیه زده بود. شانه های ستبرش بی‌صدا می‌لرزید. چشم‌های حسن سوخت. پلک‌ها را روی هم فشار داد. ریز ستاره‌های پشت پلکش باز جان گرفتند. چند نفر از وکیل‌ها و کارگزارهای باغ فدک چهارزانو جلوی زهرا نشسته بودند. قیافه‌ها گرفته و پریشان بود. یکیشان به زانویش کوبید:"خیلی از مردها و مریدهای علی(ع) همراه لشکر اسامه، جنگ رفته اند. آنها هم فرصت را غنیمت دیدند و همه‌ی ما را از باغ بیرون کردند. اگر کاری نکنید، رزق صدها خانواده لنگ می‌ماند بانو..." مادر بی معطلی، به مسجد النبی رفت. حسن پشت در خانه، همان دری که به مسجد باز می‌شد، دوید. خیلی زود فهمید که نیازی به عجله نداشت. صدای کوبنده و محکم مادر را، تا چند خانه آن طرف‌تر هم می‌شنیدند. قلبش می‌کوبید و قند توی دلش آب می‌شد. توی ذهنش گذشت:"انگار پیامبر بالای منبر رفته... یا نه! اصلا انگار پدر خطبه می‌خواند!" مادر، علی و امّ اَیمَن را شاهد قرار داد. توهین ابوبکر، تمام حس غرور و افتخار حسن را درهم شکسته بود:"این زن، روباهی است که شاهدش، دمش است!" کمی بعد در خانه، پدر، ساکت و دست به زانو نشست کنج دیوار. زهرا به حرف آمد که:"پسر ابوطالب! اینها چه کار کرده‌اند که مثل متهم‌ها گوشه‌ی خانه، زانو بغل گرفته‌ای... مگر تو همان سردار بی‌همتا نیستی؟" حسن تاب نیاورد. دوباره چشم‌هایش را باز کرد. از فکرش گذشت: آن‌روز پدر قدش انقدر خمیده نبود... اشکِ تازه، راهش را روی گونه‌ی شوره بسته‌ی حسن پیدا کرد. پتو را روی سرش کشید تا دیگر نبیند. همه جا تاریکِ تاریک شد. مثل همان شب... زهرا دست حسن را گرفته بود. بعد از حرف‌های فراوان، ابوبکر قباله فدک را برگرداند. به شب خورده بودند و ذره‌ای نور نبود. گاهی پایشان به تکه سنگی گیر می‌کرد. مادر بین راه، گاهی با حسن حرف می‌زد و می‌خندید. می‌گفت از تاریکی نمی‌ترسد؛ چون دست مردی مثل حسن را سفت چسبیده. چند کوچه با خانه فاصله داشتند. هیبت سیاه مردی از آن‌طرف کوچه نزدیک شد. با خشم نهیب زد که از کجا می‌آیند و کاغذ دستش چیست. دست حسن یخ کرد. آمد با اخم و عتاب جوابش را بدهد. اما مادر پیش‌دستی کرد و توضیح کوتاهی داد. عمر ابن خطاب، قباله را از دستش کشید و دو نیم کرد. دستش را به قصد زدن بالا برد. حسن دندان‌هایش را روی هم کلید کرد و خودش را بالا کشید. مادر گفته بود مرد است. اما مگر مردها قدشان بلند نیست...؟ دست او، از بالای سر حسن رد شد. صدای خوردنش به صورت مادر، بند بند وجود حسن را از هم جدا کرد. از ضرب سیلی، زهرا افتاد روی خاک کف کوچه. زانوهایش سست شد و جلوی مادر نشست. مادر دنبال چیزی روی خاک دست می‌کشید. روح از تن حسن رفته بود. نگاه مبهوتش، از لکه سیاه روی صورت مهتابی زهرا جم نمی‌خورد. او با صدای شکسته و بی رمق دلداریش می‌داد. قول می‌گرفت به علی نگوید چه شد. می‌گفت خوب است و باید برگردند خانه. از شانه نحیف حسن کمک گرفت تا سرپا بایستد. دست به دیوار گذاشت. خلاف جهت خانه راه افتاد... حسن پتو را در مشتش مچاله کرد. پدر در سکوت رفته بود. مسیر شبانه اش یا سمت بقیع می‌رفت یا به چاه ختم می‌شد... پنجه‌ی بغض گلویش را چسبیده بود. حسین، زینب و کلثوم تازه به خواب رفتند. نباید بیدارشان می‌کرد. مادر روی اشک حسین حساس بود. پتو را چپاند توی دهان. دندان‌هایش را فشار می‌داد و می‌لرزید. بی‌صدا هق زد؛ گوشواره شکسته مادر را هیچوقت از لای خاک کوچه پیدا نکرد. ناخن‌هایش را کف دستش فرو کرد؛ دو بار برای بردن پدر آمدند. با حرف‌های مادر از پشت در برگشتند. اما بار سوم... جوی اشک دو طرف موهایش را خیس کرده بود؛ در نیم‌سوز خانه، از لولا شل شده بود. یک لگد آن را از جا کند...
رگ‌های گردن و پیشانیش ورم کرده بود؛ میخ مسمار و ماندن مادر بین در و دیوار... نفسش بند آمد؛ یک سیلی درست مثل همان شب. و سر مادر که به دیوار خورد و شکست. دل علی هم... فضه حال حسن را دید و ترسید. سراسیمه مشتی آب از کاسه برداشت. پاشید به صورتش. حسن ناله زد؛ برادرش بین دنده های شکسته‌ی مادر شهید شد. غاصب‌ها ریختند توی خانه. برادر و خواهرها از خواب پریدند. دویدند دور حسن. دست های کوچک زینب صورت خیسش را قاب گرفت. بغضش فریاد شد. های های گریه سر داد؛ حیدر(ع)، عمر را به زمین انداخت و روی سینه‌اش نشست. با خشم غرید که:"اگر فرمان پیامبر نبود، صبر نمی‌کردم و خونت را می‌ریختم."بلند شد. طناب به گردن و با دست بسته، همراهشان راه افتاد. زهرا توی کوچه دوید و دست علی را گرفت. سهم دستش هم شد غلاف شمشیر قنفذ. و دستی که دیگر بالا نیامد... حسین سر حسن را بغل گرفت. هرچهار کودک باهم به گریه افتادند. صدای پردرد مادر بین در و دیوار، هنوز توی گوش حسن داد می‌زد: "ولدی مهدی...!" 🌊 @NamiraTales
با عرض سلام و درود و از این صحبتا✨ خواستم بیام و ضمن خوش‌آمد گویی، چهارکلام حرف دلی بزنم. خوشحالم از اینکه با من توی این سفر خیالی همراه شدید. این سفر، هیچ محدودیتی نداره. باهم راه می‌افتیم تا زندگی‌هایی که نکردیم رو تجربه کنیم. مکان‌هایی که ندیدیم رو ببینیم و اجازه بدیم خیال، حتی توی زمان هم تصرّف کنه و ما رو ببره به تاریخی که میخواد. توی این کانال، خواندنی‌ها و دیدنی‌ها، فقط در قالب داستان‌کوتاه و رمان به دستتون میرسه. تصویر، معنا و حواس پنج‌گانه، از دل کلمات درمی‌آد. پس تصویرسازی و تحلیل و نتیجه‌گیری به عهده خودتونه. بی‌شمار انسان، روی این زمین زندگی کرده و مردند. بی اینکه اسمی ازشون مونده باشه. اما آثار، هنر، سازه‌ها و نوشته‌هاشون باقیه. هر چیزی که هست فنا میشه. مگر اینکه به سرچشمه‌ی بقا و جاودانگی متصل باشه. اون وقته که میشه نامیرا.🌊 ◇پ. ن: راستی پست آشپزی، تحلیل خبری، روانشناسی و دینی و سیاسی و اجتماعی و از این حرفا هم نداریم. در نتیجه کانال هرروز شصت تا پیام نداره. آش شله قلمکار که نیست. کانال رمانه. والا. ◇پ. ن۲: همشو در قالب داستان می‌کنیم تو پاچتون. هه هه. ◇پ. ن۳: ادمین و نویسندتون یه نمه چل می‌زنه. باهاش بسازید. با تشکر.✨ ◇پ. ن۴ (قول میدم آخری): نظرات و تحلیل‌هاتون برام مهمه و تک به تک می‌خونم. اینجا بنویسید برام: https://daigo.ir/secret/2756974952 @NamiraTales 🌊
به امید دیدار قهرمان من... مامان صدا زد:"پاشو بیا...بالاخره ماشینشون اومد..." از اتاق بیرون رفتم. همه سرپا به تلویزیون خیره بودند. با هر قدم، سینه‌ام بیشتر به تنگ می‌آمد. انگار قلبم زیر پاهایم له می‌شد. تصویر هوایی، دوتا مستطیل زردرنگ را بین انبوهی از مشکی پوش‌ها نشان می‌داد. دست دلم، همراه دست مشکی‌پوش‌ها کشیده می‌شد طرف تابوت. من اینجا چه کار می‌کردم؟فرسخ ها دورتر از او؟آن هم حالا که زمان وداع است... تصویر تار می‌شود. جایی دورتر از اینجا، حوالی کودکی، مامان با ذوق صدایم کرد:"مامان بیا ببین! سید حسن نصرالله حرف میزنه... ماشالله!" منِ پنج ساله، هرچه عروسک دستم بود را همانجا ول کرده بودم. دویدم و چسبیدم به تلویزیون. از حرف‌هایش چیز زیادی نمی‌فهمیدم. اما آن چین بین دو ابرو، آن صلابت در صدا و حرف‌ها، تمام تصوری بود که از یک قهرمان داشتم. او اولین قهرمان من بود. آن روزها، فقط خبر از جنگ لبنان می‌رسید و جنازه زن‌ها و بچه‌ها. آن روزها سخنرانی سید حسن نصرالله دل کوچکِ به درد آمده‌ام را گرم می‌کرد. عادتی از همان وقت‌ها ماند توی سرم. بعد از هر واقعه، حادثه و سختی، چشمم به رسانه‌ها بود تا خبری از او شود. تا دلم گرم بماند. که قهرمان کودکی‌هایم هست هنوز... صدایش را از بین هزاران صدا می‌شناختم. حالا، منم و چشم‌هایی که مات مانده به صفحه تلویزیون. این آخرین تصویر از قهرمان من است. و می‌دانم، گوش‌هایم تا زمان دیدار، در حسرت صدای او، و حتی تلفظ "ر" هایش خواهد ماند. قلبم می‌گوید که شهید، زنده‌تر است. که حالا برای اولین بار، او هم صدایم را می‌شنود. پس به خود شما می‌گویم؛ قهرمان من. می‌دانم که این فراق کوتاه است. که شما خستگی نمی‌شناسید. پس سلام ما را هم به مولایمان برسانید. بگویید که دلمان به تنگ آمده. برگردید و فرماندهی کنید، آن فتح نهایی را. @NamiraTales  🌊🕊