eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.4هزار دنبال‌کننده
36 عکس
16 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) خیلی از دست مامانم ناراحتم و تلفن‌شم جواب ندادم اما نمی‌دونم چرا الان که سارا گفت می‌خواد بره مامان رو ببینه حالم بد شد، خب ته دلم دوست داشتم منم باهاش برم، اما خیلی دلم می‌خواد که با دل خودم مبارزه کنم چراشو نمی‌دونم. سارا پشت سر هم میگه الو الو خوبی سحر، سحر جان حرف بزن. ای واااای سحر جان تو ناراحت نشو من تلاش می‌کنم سیاوش‌ رو راضی کنم تو رو هم با خودمون ببریم. تو رو خدا سحر جواب بده حرف بزن یه مرتبه بغض گلوم ترکید و اشکهام سرازیر شد و با گریه گفتم _ الهی من بمیرم تا همتون راحت بشید. من شب ظلمانی هم نیستم چه برسه به سحر. برو خوش باش از طرف منم به مامان بگو بیخودی ادای مامان بودن‌ رو در نیار تو از صد تا زن بابا هم بدتری. تو فقط همون یه دونه دختری رو که با خودت بردی کانادا داری، من دخترت نیستم دیگه اجازه ندادم سارا حرف بزنه و دکمه قطع رو زدم. هرچی سارا زنگ زد جوابش رو ندادم. نمی‌دونم واقعاً چیکار کنم درمونده درمونده شدم. می‌دونم که سارا برای اینکه منو آروم کنه میگه سیاوش رو راضی می‌کنم ببریمت کانادا . چون سیاوش اصلا از جمع خوشش نمیاد. از وقتی که با سحر ازدواج کرده فقط یک بار خونه ما اومده. به سارا نمیگه نرو اما خودش نمیاد. سرمو گرفتم بالا به خدا گفتم دلم به تو خوش بود که صدام رو می‌شنوی تنهایی‌هام رو می‌بینی، غصه‌هامو می‌بینی، بهم کمک می‌کنی اما تو هم منو نمی‌خوای. من اندازه اون علف هرز هم برات نیستم تو که مالک جهان هستی، یعنی جای من نبود اندازه یک آدم بهم جا بدی و منو ببری توی اون دنیات... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسمت_۶ خیلی
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) چرا منو نبردی. خب حالا میگم بوی دود تقصیر خواهرم بود اما اینکه همسایه ها متوجه شدن چی؟ میخواستی بیان من رو نجات بدن که زنده بمونم و رنج بکشم. باشه اگر من رنج بکشم تو راضی میشی بزار همش عذاب بکشم و تمام رنج‌های دنیا بشه برای من. انقدر گفتم و اشک ریختم که نفهمیدم کی خواب رفت. یه وقت بیدار شدم دیدم آفتاب زده. گفتم بیا همیشه منو بیدار می‌کردی برای نماز صبح اما انقدر محلم ندادی که نمازم قضا شد وضو گرفتم نماز صبحم رو به قضا خوندم. صدای چرخش کلید داخل قفل در اومد. نگاه کردم دیدم ساراست. سلام کرد نمی‌دونم چرا جوابشو ندادم. غصه های من تقصیر این بیچاره نیست. خیلی دوستش دارم، بعد از رفتن پدر و مادرم برام همه کَس بود. هم پدر بود ، هم مادر. از خواهر بودن برام کم نگذاشت جای برادر نداشتم رو گرفت. اما نمی‌دونم چرا دارم باهاش بد اخلاقی می‌کنم. سارا گفت: چیکار کردی سحر چرا خونه انقدر بوی دود میده؟ چرا سیا‌ه و کثیفه به خودت نگاه کردی سوراخ‌های بینیت سیاهه. نگاهی انداختم به دست‌هام گفتم دست‌هام که سیاه نیست. _دست‌هات سیاه نیست صورتت رو نگاه کردی؟ گفتم وضو گرفتم صورتمم تمیزِ. نه سحر جان سیاهی‌ها تو صورتت پخش شده ، خودتو تو آینه نگاه کن، نگاهی تو آینه به خودم انداختم شبیه حاجی فیروزهایی شده بودم که شب‌های عید سر چهارراه‌ها دایره زنگی می‌زنن. از کنار آینه اومدم این طرف سارا خیره شد بهم _خب حالا بگو ببینم چی شده؟ _من که نمی‌دونستم تو برام غذا گذاشتی دیشب اومدم خوابیدم بعد با صدای ملیحه خانم بیدار شدم... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) دیدن غذا سوخته بوده، بو رفته بیرون زنگ زده آتش نشانی اومدن اینجا غذا رو خاموش کردن و رفتن زد پشت دستش _خاک بر سرم، سحر، چقدر تو سر به هوایی. ده بار به اون گوشی کوفتیت زنگ زدم همش گفت در دسترس نیستی بی حوصله گفتم: _خب چیکار کنم تلفنم گفته در دسترس نیستم، غذامم سوخته، خونمم سیاه شده، تو هم که می‌خوای بری خونه مامان جونت برو دیگه. برو بذار به کارم برسم. اومد جلوم ایستاد. سحر چت شده چرا اینطوری حرف میزنی! خواستم خودم رو بیخیال نشون بدم گفتم _چی چم شده! هیچیم نشده، همین که هست. آه بلندی کشید. تو دختر مومن و با خدایی هستی همیشه خودت نبودی می‌گفتی آدم باید تو هر شرایطی که هست راضی باشه و خدا رو شکر کنه. دستمو به نشونه برو بابا انداختم بالا و ازش فاصله گرفتم که برم توی آشپزخونه دستمو گرفت منو چرخوند سمت خودش نگاه محبت آمیزی بهم انداخت _وایسا ببینم سحر جان خواهرم عزیزم چی شده؟ فقط نگاهش کردم، اشک تو چشماش حلقه زد. ریز سرش رو تکون داد. می‌دونم تنهایی تو رو از پا درآورده. ای کاش ازدواج نکرده بودم.ای کاش مونده بودم. اول تو رو شوهر می‌دادم. انقدر که موقع ازدواج من تو خوشحال بودی که من فکر می‌کردم تو راضی هستی. من رو در آغوش گرفت و با بغض کنارگوشم نجوا کرد _سحر جان آبجی ناراحت نباش درست میشه. اصلا طاقت بغض و گریه‌های خواهرم رو ندارم به خودم گفتم بسه سحر انقدر اذیتش نکن. خودم رو از آغوشش جدا کردم. _ تو راست میگی آبجی حق با توئه اشکال نداره برو ان‌شاالله سفر بهت خوش بگذره. فقط یه قول بهم بده.. _جانم چه قولی _اگر مامان از حال من پرسید بهش بگو سحر گفت به تو هیچ ربطی نداره. پرسشی نگاهم کرد و زل زد توی چشم‌هام... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) یک برگه برداشتم روش نوشتم «به تو هیچ ربطی نداره» گرفتم سمتش _ببین سارا می‌دونم تو نمی‌گی. هر وقت حال من رو ازت پرسید این برگه رو بده بهش بگو سحر برات نوشته سارا سری تکون داد و یه نفس عمیق کشید و خیره شد به من سارا خیلی مهربون و با گذشته می‌دونم این برگه رو به مامانم نشون نمیده اما برای دل خودم این حرفا رو زدم. سارا زنگ زد به یه شرکت خدماتی و دو نفر رو خواست برای تمیز کردن خونه و یه مبلغ پولی بهم داد سحر جان من باید برم این دو نفری که میان اینجا برای نظافت ،خانم هستند این پولم بهشون بده. منم فردا راهی هستم فکر نکنم دیگه بتونم بیام ببینمت از همین جا باهات خداحافظی می‌کنم. بهم قول بده دختر خوبی باشی تا من برگردم. نخواستم ناراحتش کنم. آهی کشیدم باشه برو به سلامت همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش انگار که همه دل و تن و جونم ریخت زمین. نشستم با صدای بلند گریه کردن، تنهای تنها شدم‌. با صدای چرخش کلید سر برگردوندم سمت در، دیدم بابامِ. اومد توی خونه نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت _گوساله ی سر به هوا چیکار کردی؟! بلند شدم ایستادم _عه بابا فکر می‌کردم من گوسفندم پس تو منو گوساله می‌بینی؟ یک قدم سمت من اومد دستش رو به نشانه تهدید به سمتم گرفت _سحر زبون درازی کنی انقدر می‌زنمت تا استخونات خورد بشه ازش ترسیدم ساکت شدم و هیچی نگفتم. رو کرد به من حالا چرا اینجا رو تمیز نمی‌کنی؟ بازم هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم. عصبی غرید. _سحر با من لج نکن اون از چادر سر کردنت که آبروی منو پیش هرچی دوست و فامیل بود بردی. اینم از این مسخره بازیت ، انقدر میزنمت صدای سگ بدی‌‌ ها... ادامه دارد کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) چقدر دلم می‌خواست بگم آها پس تو منو هم سگ می‌بینی ،هم گوساله و الانم حتماً برای آب و غذام اینجا اومدی اما واقعاً ازش می‌ترسم. دست کرد توی جیبش یه مقدار پول بهم داد گفت زنگ بزن شرکت خدماتی بیان اینجا رو تمیز کنن فردا من میام باید از روز قبلش تمیزتر شده باشه خواستم بگم سارا بهم پول داده ولی صبر نکرد ، تا حرفش تموم شد ازخونه رفت بیرون و پشت سرش در خونه رو زد بهم. دو تا خانم خدماتی اومدن و خونه رو خیلی تمیز و مرتب کردن ازم اجازه گرفتن زنگ زدن قالیشویی اومد تمام فرش‌ها و موکت‌ها رو بردن. خانم‌ها که کارشون تموم شد رفتن رفتار بابام خیلی ناراحتم کردو نشستم به فکر کردن که چیکار کنم که بچزونمش. فکری به سرم زد. لباس هام رو که همه دودی شده بودن و انداخته بودم ماشین لباسشویی از خشک کن در اوردم و روی بخاری خشک کردم و پوشیدم اومدم دنبال یک کلیدساز و آوردمش خونه و گفتم: قفل‌های خونه من رو عوض کن. تو دلم گفتم بابا خان حالا اگر می‌تونی بیا در رو باز کن تو هم اگر خواستی بیای توی خونه من یا باید زنگ بزنی به آتش نشانی یا در رو بشکنی . چقدر دلم می‌خواد بابامو حرص بدم، اون بابای منو سارا نیست بابای بچه‌های اون زنشه که هر روز با هم میرن شمال و مسافرت و می‌گردن. اما برای ما مثل کسی که برای حیواناتش علوفه می‌بره فقط میاد اینجا و بهمون خرجی میده... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) کلید ساز قفل رو عوض کرد، دستمزدش رو دادم و رفت. اومدم نشستم روی مبل. با رفتن سارا دیگه واقعا تنها شدم. اونشب از فکر و خیال خوابم نرفت. تا اذان صبح بیدار بودم .به این فکر میکردم که هیچ کس من رو نمیخواد. رو دست همشون موندم. خواهرم که عاشق شوهرشِ الکی میگه ایکاش شوهر نکرده بودم. پدر و مادرمم که خیلی وقته من رو فراموش کردن، نمی دونم باید چیکارکنم. هزار جور فکر اومد توی سرم. آخر به فکرم رسید که انقدر غذا نخورم تا بمیرم. از روی مبل بلند شدم تمام خوراکی های توی خونه رو جمع کردم ریختم توی چند تا مشمای بزرگ، صبر کردم تا هوا روشن بشه همه رو برداشتم رفتم در خونه ملیحه خانم ، در زدم، در رو باز کرد، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم _سارا که نیست منم نمیتونم این همه مواد غذایی رو بخورم اینها رو بدید به کسانیکه نیازمندن‌. نگاهی به مشماها انداخت _مطمئنی سحر جان؟ _بله مطمئنم _سحر جان چیزی برای خودت نگه داشتی؟ گفتم من نیازی ندارم. خدا حافظی کردم اومدم توی خونه، تاشب هر چقدر دل ضعفه گرفتم به گرسنگیم اهمیتی ندادم... عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۱۹۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی_(حبیب الله) #قس
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده ( حبیب الله) نماز مغرب و عشام رو خوندم سر سجاده دستهام رو بلند کردم و با گریه و التماس گفتم: خدایا خواهش میکنم منو ببر پیش خودت اینجا هیچکسی من رو نمیخواد. خودت وضع من رو میبینی از صبح تا شب توی این خونه تک و تنهام. خونواده مرضیه بهش اجازه نمی دن بیاد خونه ما، منم خجالت میکشم هی برم و اون نیاد. التماست میکنم تو منو از خودت نرون ببر پیش خودت. هی گفتم و گریه کردم. احساس بی حالی و ضعف بدی بهم دست داد. ترجیح دادم بخوابم. سجاده رو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم، خوابم رفت. صبح بیدار شدم نماز صبح رو که خوندم دل ضعفه اومد سراغم، به خودم گفتم حالا یه خورده میخورم این دل ضعفه دست از سرم برداره. ولی هر چی خونه رو گشتم چیزی پیدا نکردم حتی یک حبه قند هم نبود. همه رو داده بودم به ملیحه خانم• نگاهم افتاد به کلید در خونه وسوسه شدم برش دارم در خونه رو باز کنم برم خرید. ولی دوباره به خودم نهیب زدم که سحر اگر بری خرید دیگه نمیتونی چیزی نخوری. محکم باش. برای اینکه از فشار گرسنگی یه وقت نرم خرید، کلید در خونه رو برداشتم انداختم توی سنگ توالت و چند بار سیفون رو کشیدم که کلید رو ببره داخل چاه توالت که دیگه فکر خرید کردن به سرم نزنه . تا سه روز به همین وضع ادامه دادم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۱۹۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) گوشیم رو خاموش کردم و سیم تلفن رو هم کشیدم• دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. روز سومه، توان وضو گرفتن و نماز خوندن رو ندارم• سرم و دلم به شدت درد میکنه و حالت تهوع امانم رو بریده. گاهی می‌نشینم و زانوهام رو محکم به دلم فشار میدم که بهتر بشه، ولی فایده نداره• تو همون وضع بدون وضو و تیمم همینطوری که روی تخت خودم رو جمع کردم نمازم رو خوندم. روز ششمه، حالت تهوعم قطع نمیشه همه توانم رو به کار گرفتم که از تخت بیام پایین برم تو دستشویی ولی نمیتونم خودم رو کنترل کنم از تخت افتادم و از حال رفتم. دیگه نفهمیدم چی شد• با صدای خانمی که میگفت ضریب هوشیش اومده بالا چشمم رو باز کردم نگاهم افتاد به یه خانم زیبا که لباس سفید تنشه• به خیالم اومد که من مُردم و این خانم حوریه بهشتی هست• خواستم باهاش حرف بزنم ولی نمیتونم و دوباره خوابم رفت• صدای خانمی که با محبت و مهربانی پشت سر هم میگفت: «سحرجان چشم هات رو باز کن» بیدار شدم و همون خانم رو دیدم، تا متوجه بیداری من شد دستم رو گرفت و گفت خدا رو شکر که چشم هات رو باز کردی. با هر زحمتی بود ازش پرسیدم که شما فرشته هستید؟ اون خانم لبخند ملیحی زد گفت آره عزیزم• واااای به قدری خوشحال شدم که انگار خدا دنیا رو به من داده... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۱۹۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) با چشم‌های بی رمقم زل زدم توی چشم هاش، با لبخند به نگاهم پاسخ داد. خواست از کنارم بره، گفتم _نرید میشه پیش من بمونید دستم رو گرفت تو دستش و کمی فشرد _باید برم به بیماران برسم با تعجب پرسیدم _مگه اینجا بیمار هم میارن ابرو داد بالا _بله عزیزم اینجا بیمارستانِ و وقتی کسی حالش خوب نباشه مثل خودت میارنش اینجا _ بعد از اینکه حالشون خوب شه کجا میبرنشون؟ لبخندی زد _ میرن خونه خودشون با ناراحتی پرسیدم _یعنی برشون میگردونن اون دنیا. چشم‌هاش از تعجب گرد شد _کجایی سحر جان. چی میگی؟ کدوم دنیا؟ دورو برم رو نگاه کردم دیدم یه تخت دیگه هم کنار تخت من هست که یه خانم میان‌سال روش خوابیده و بهش سرم زدن. آهی بلند از ته دلم کشیدم _اینجا کجاست؟ با اطمینان جواب داد. _بیمارستان _بیمارستانِ دنیا؟ لبخندی زد. _بله عزیزم همین دنیا با بغض نالیدم _پس من نمردم؟ با تعجب از حرفی که زدم سری تکون داد _ نه، الحمدالله نمردی، زنده‌ای. دستم رو از دستش کشیدم و پتو رو انداختم روی صورتم. پتو رو از روی صورتم برداشت _چی شد قهر کردی؟ _چرا به من دروغ گفتید؟ ابرو داد بالا _ من چه دروغی بهت گفتم؟ _ازتون پرسیدم شما فرشته اید، شما گفتید بله قهقهه خنده ای زد _عزیزم اسم من فرشته است. آه بلندی از ته دلم کشیدم و اشک از چشم هام روون شد. نشست کنارم و بهم گفت _از زندگی خسته شده بودی؟ سرم رو به نشون تایید تکون دادم. نفس عمیقی کشید _ منم یه وقتها خیلی از زندگی خسته میشم و کم میارم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) _اگر اجازه بدی من برم اتاقهای دیگه به مریض‌ها رسیدگی کنم ، بعدش بیام پیشت با هم حرف بزنیم. از نوع برخوردش خیلی خوشم اومد _باشه منتظرتون میمونم. تبسم زیبایی روی اون لبهای قشنگش نشست و با بستن لحظه ایِ چشم هاش و تکون سرش گفت _فعلا خدا حافظ. تا از اتاق بره بیرون نگاهش کردم. خانمی که کنارم خوابیده بود رو کرد به من _دختر جان مگه تا به آدم بگن بالای چشمت ابروست آدم باید خودش رو بکشه، نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم ادامه داد _نمیخوای به من بگی چی شده و چرا این کار رو کردی؟ اشکال نداره نگو ولی سعی کن خودت رو قوی کنی. بهترین نعمت الهی عُمریه که خدا بهت داده ،تا جوونی راه پیشرفت داری، این راه نشد یه راه دیگه تو دلم گفتم: حاج خانم جان تو که از درد دل من خبر نداری، کدوم راه؟! راهی برای من نمونده. حاج خانم که دید من جوابش رو نمی دم گفت: _باشه دوست نداری با من حرف بزنی نزن ولی به حرفهام‌ فکر کن اندازه سر سوزن دلم نمیخواد کسی از دستم ناراحت بشه رو برگردوندم سمتش _ببخشید الان که فرشته خانم اومد باهم حرف بزنیم همه چی رو میگم شما هم گوش کن ببین به قول شما من نازک نارنجی هستم یا راهی جز اینکه برم پیش خدا برام نمونده بود کامل چرخید سمت من خواست چیزی بگه که صدای فرشته خانم اومد _آقا توی این اتاق بستری شدن. نگاهم به در خیره شد. قلبم به تپش افتاد حِسم میگه بابامه... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) حدسم درست بود بابام با فرشته خانم وارد اتاق شدن. بابام اومد کنار تختم ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیه‌ بهم انداخت ، لبش رو برگردند و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد _خاک برسرت. خوشی زده زیر دلت. بغض گلوم رو گرفت ولی هر طوری شده بود با صدای گرفته گفتم _آره به خاطر دستهای نوازشگرو محبت بیش از حد شما خوشی زده زیر دلم صورتش رو مشمئز کرد _چی؟ نکنه توقع داری با این سن و هیکلت بغلت کنم بندازمت بالا پایین بگم چشداش داش دالان. دالان داش اشک از چشمم سرازیر شد _همچین انتظاری ندارم. دوست داشتم مثل شیما و شمیم که خیلی اوقات میبریشون پارک و مسافرت یه دفعه هم من و سارا رو ببرید هینی کرد _حالا یه وقت از حسودی اونها نمیری! این حرفش مثل یک تیر زهر آلود به قلبم نشست طوری که واقعا قلبم درد گرفت و تیر کشید دستم رو گذاشتم روی سینه م و از درد لبم رو گاز گرفتم. حاج خانم که روی تخت نشسته بود رو کرد به بابام _آقا این بچه تا پای مرگ رفته جای اینکه یه دست نوازش روی سرش بکشی و بهش محبت کنی و ببینی دردش چیه اینقدر نیش دار باهاش حرف میزنی؟ بابام توپید بهش. شما دخالت نکن سرت به کار خودت باشه. حاج خانم جواب داد _تو زندگی شخصیت سرک نکشیدم که بهم میگی دخالت نکن با این طرز برخوردت چکش شدی رو مغزم. چقدر از خدا نترسی! بابام خنده زهر داری کرد و گفت :دلتون رو خوش کردید به این حرفها. خدا، خدا، با همین حرفاتون بچه من رو افسرده کردید که خواسته خودش رو بکشه با شنیدن این حرف از بابام برق از چشمم پرید دستم رو از روی قفسه سینه م برداشتم _من از بی محبتی شما و مامان از دنیا سیر شدم، چرا میندازید گردن خدا بابام نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۵ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚