رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۷
بچهها رو برداریم ببریم خونمون
آذر جواب داد
_هرچی بین من و تو بود دیگه تموم شد تا حالا پیر بودی الان که دیگه ناقصم شدی من چه گناهی کردم که تا آخر عمرم با یه پیرمرد ناقص زندگی کنم.
بابا گفت
_ناقص کدومه من چیزیم نیست یه چند روز استراحت کنم خوب میشم.
دیگه صدای آذر نیومد.
بابا چند بار پشت سر هم گفت آذر، آذر ولی جوابی نشنید بابام خیلی جلوی من خجالت کشید، آهی کشید و گوشی رو گرفت سمت من
_ بیا بگیر بده به مادر شوهرت.
از اینکه آذر محلش نگذاشت دلم خنک شد گوشی رو ازش گرفتم توی دلم گفتم حقته. نگاهم رو دادم بالا خدایا شکرت ازت ممنونم که بابام رو جلوی من شرمنده کردی و اینها رو به من نشون میدی چون تو این مدت من بارها و بارها از رفتارهای بابام پیش دوستام و علی و خونوادش خجالت زده و شرمنده شدم.
گوشی رو گذاشتم روی اپن. با شنیدن صدای اذان همگی به غیر از بابام وضو گرفتیم نمازمون رو خوندیم. سلام نمازم رو که دادم صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشیم رو برداشتم اومدم تو حیاط دکمه تماس رو زدم
_جانم سارا چیکار داری
_ من خون داره خونمو میخوره چقدر دارم حرص میخورم برای مامان تعریف کردم مامانم انقدر ناراحت شد گفت یعنی این مرد یه زنگ نمیزنه حال سوسن رو بپرسه بچه اومده به من میگه مامان من صدای بابا یادم رفته
این گوشی رو بده به بابا دو سه تا حرف بهش بزنم حالم جا بیاد
_ سارا اگه اینجا بودی چیکار میکردی الان زنگ زد به آذر یه التماسی بهش میکرد که بیا بریم سر زندگیمون به خدا جلو خانواده شوهرم مردم از خجالت
_پس چرا داری ازش نگهداری میکنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۸
پرتش کن تو کوچه
_چی داری میگی سارا، بابام رو پرت کنم تو کوچه هویتم رو پرت کنم تو کوچه! اولاً اینکه من به خاطر خدا تلاش میکنم که بابا رو ناراحت نکنم و هرچی هست بریزم تو دل خودم دوما خونواده شوهر من مذهبیاند و معتقدند تو هر شرایطی باید احترام پدر مادر رو حفظ کرد من اگر به بابا بیاحترامی کنم از چشم خانواده علی میافتم
_الهی بمیرم برات سحر چقدر تو سختی میکشی تو زندگیت
هنوزم دیر نشده پاسپورتت رو بگیر بیا اینجا بشین زندگی کن
_چی میگی سارا من تازه نیمه گمشده زندگیم رو پیدا کردم میدونی چقدر علی خوبه چقدر خونوادش خوبن بعدم من با شما خیلی فاصله اعتقادی دارم. کنار شما که به من خوش نمیگذره از طرفی ایران سرزمین مادری منه من خاکم رو دوست دارم چه جوری رها کنم بیام تو سرزمین کفر
_ نچ نچ نچ توام قاطی کردی حالا بمون اونجا حرص و جوش بابا رو بخور و خودت رو از این همه لذت دنیا محروم کن ببینم به کجا میرسی!
_سارا جان مطمئن باش که آینده ی من خیلی روشنه .از خدا برای تو هم آینده خوبی رو میخوام الانم میخوام سفره ناهار رو پهن کنم با اجاز ه ت من باید برم _باشه برو .
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم و اومدم تو هال رو کردم به مادر شوهرم
_ببخشید مامان صحبتم با سارا طولانی شد
_نه عزیزم خواهش میکنم اشکالی نداره
با مادر شوهرم سفره ناهار رو پهن کردیم بابام چشمش به سفره که افتاد انقدر ناراحت شد که گفتم الان سکته میکنه، اول خواستم بیاهمیت بشم ولی حسی از درونم گفت توجهی به هوای نفست نکن بین خدا ازت چی میخواد این صحنهها خیلی برام سخت و طاقت فرساست ولی با همه رنجی که میکشم اومدم پیش بابا و ازش پرسیدم
_چیزی شده بابا
_دارم از خجالت میمیرم یه روز پنجاه نفر می نشستن سر سفرهای که من پهن میکردم غذا میخوردن ولی امروز کارم به جایی رسیده که بیام بشینم سر سفره غریبهها.
منظورش از پنجاه نفر مهمون، فامیلای آذر بود چون تا جایی که من یادم میاد اون موقع که با ما زندگی میکرد، سفره می انداخت اما پنجاه نفر نبودن دلم طاقت نیاورد و گفتم
_فامیلای آذر رو دعوت میکردی
_بابام یک نگاه تامل برانگیزی به من انداخت و ساکت شد.
پدر شوهرم من رو صدا زد
_سحر جان بابات نمیتونه بیاد سر سفره غذاش رو براش بگذار روی تخت.
چشمی گفتم و غذای بابا رو کشیدم و گذاشتم کنارش
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۹
بابام چند بار قاشق را زیر غذا زد و بعد گفت میل ندارم. دهنم رو نزدیک گوشش کردم
_ بابا باور کن که کمک اینها بی منتِ خیلی آدمهای خوبی هستند خداشناسند اگه شما نخوری ناراحت میشن غذات رو بخور ، از یه دوستی شنیدم میگفت دنیا همیشه روی یک پاشنه نمیچرخه ان شاالله وضع شما هم خوب میشه اون موقع براشون جبران کن.
تو دلم گفتم مثل زندگی خودت که روی یه پاشنه نگشت و آذر جانت رهات کرد.
بابا نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد و اولین قاشق غذا رو در دهانش گذاشت و آرام آرام شروع کرد به جویدن یک مقدار از غذاش رو خورد و گفت
_ سحر دیگه نمیتونم بخورم.
بشقاب غذای بابا رو گذاشتم تو آشپزخونه و خودم اومدم سر سفره ، غذا رو که خوردیم سفره رو که جمع کردیم بابا خوابید. صدای زنگ گوشیش اومد سریع گوشی رو برداشتم که بیدار نشه. نمیدونم چرا ناخودآگاه انقدر مواظبشم یک دنیا ازش دلخورم از عذابهایی که از طرف آذر میکشه لذت میبرم اما از طرفی هم نمیخوام اذیت بشه نمیفهمم چرا؟ نگاهی انداختم به صفحه گوشی دیدم ساراست فوری دکمه تماس رو زدم که دیگه زنگ نخوره گوشی رو آوردم بیرون
_ سلام سارا.
بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت
_تو چرا جواب دادی سحر؟
_ آخه بابا خوابه بیدار میشه
_ به جهنم که بیدار میشه صداش کن میخوام یه چند تا حرف بارش کنم
_ مثلاً چه حرفایی
_ تو بیدارش کن میشنوی
_بیدارش نمیکنم
_ چرا
_ به دو دلیل یکی اینکه شرایط روحی سختی داره اینطور حرف زدن تو بدترش میکنه، دوم اینکه آبروی من پیش شوهرم و خونوادش میره .
صداش رو برد بالا
_ خودتو جمع کن سحر. آبرو آبرو، اینکه نامزدت تو رو از پدر و مادر دوستت خواستگاری کرده و یا سر عقدت هیچ کدوم از ماها نبودیم یا اینکه تو قبل از عقدت سر این سفره بودی آبروت نمیره اما الان که من میخوام به بابا اعتراض کنم آبروت میره...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۰
_اتفاقا خودم پیش خونواده علی خیلی خجالت کشیدم اما اگر تو برگردی به بابا حرفی بزنی و حال بابا بدتر بشه بازم خجالت میکشم بنابراین برای حفظ آبروم گوشی رو دست بابا نمیدم
فریاد کشید
_ای لعنت به تو که اگر بخوای کاری رو بکنی کسی حریفت نمیشه.
تماس رو قطع کرد .تا یک هفته روزها همینطور پشت سر هم میرفت و میومد تا اینکه یک روز برگهای اومد دم در خونه و اون درخواست طلاق آذر بود نمیدونستم برگه رو بدم به بابا یا ندم اگه میدادم حالش خیلی بد میشد و اگر نمیدادم بالاخره که متوجه میشد. برگه رو آوردم جلوی بابا
_این برای شماست
نگاهی بهش انداخت و و سرش رو گرفت بالا
_ چی هست
_از دادگاهه
بابا خودشو جمع و جور کرد و نگاهش رو داد به من
_کی از من شکایت کرده
_ آذر
_برای چی؟
_متنش رو بخونید متوجه میشید.
متن و خوند و کاغذو پرت کرد اون طرف و زیر لب زمزمه کرد زنیکه دیوونه. گوشی همراهش رو برداشت و زنگ زد به آذر ولی جوابش رو نداد ناراحت رفت تو فکر منم تنهاش گذاشتم و اومدم بیرون گفتم بزار هر چقدر میخواد فکر کنه. تا روز دادگاه بابام تو هم بود و دل و دماغ حرف زدن نداشت. روز دادگاه رو کرد به من
_سحر با من میای دادگاه؟
سری تکون دادم
_ به علی بگم ببینم نظرش چیه
_باشه بهش بگو.
ظهر علی اومد خونه براش تعریف کردم که چی شده مکثی کرد
_ انتخاب با خودته دوست داری بری برو دوست نداری نری نرو
_ چرا قاطع نگفتی برو
_چون میدونم اونجا آذر اذیتت میکنه و ممکنه یه تهدیدهایی هم بکنه
از تهدیدات آذر که نمیترسم. از طرفی هم اصلاً دلم نمیخواد که برم ولی میدونم اگر نرم احتمال اینکه آذر بابام رو اذیت کنه خیلی زیاده رو کردم به علی
_ باهاش میرم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۱
به تاریخی که در احضاریه اومده بود با بابا اومدیم دادگاه همونطور که علی میگفت شد. تا آذر چشمش افتاد به من شروع کرد به فحاشی کردن و بعد حمله کرد من رو بزنه که بابا جلوش رو گرفت. بعد از چند سال این اولین حمایتی بود که پدرم ازم کرد یک لحظه احساس کردم یه کوه پشت سرم ایستاده و خیلی این حس برام قشنگه از ته دلم گفتم: خدایا میشه که بابام همیشه همینطوری پشتم وایسه اگه تغییر رویه بده و با من مهربون شه انقدر به سجاده مینشینم و گریه میکنم و ازت میخوام که ذهن من رو از اذیت و آزارهای بابام پاک کنی تا خودت دعام را به اجابت برسونی و من همه رفتارهای ناپسند پدرم را فراموش کنم.
آذر توپید به پدرم
_همتون لنگه ی همید حالم ازتون به هم میخوره الانم دو تا راه داری یا مهریه من رو تمام و کمال میدی و طلاقم میدی یا من مهریه ام رو میبخشم و به جاش بچه هام رو میگیرم و بعد طلاقم رو میگیرم. بابا که توی این مدت خیلی بیتوجهی و نامهربانی از آذر دیده بود گفت
_ طلاقت رو میدم مهریه هم ندارم که بدم بچهها رو هم بهت نمیدم.
آذر نیشخند تلخی زد
_ پس بچرخ تا بچرخیم.
بابا جواب داد
_ آذر حرف آخرو به من بزن ببینم چته؟ چی شد که زیر و رو شدی؟ مگه خودت نبودی که میگفتی دنیا بدون تو برام تیره و تاره
_ اون موقع که این حرفا رو میزدم واقعاً این حس رو داشتم اما الان دارم به خودم میگم این چه کاریه تا کی میخوای با یه پیرمرد زندگی کنی تو بیست و دو سال از من بزرگتری چرا من باید باهات زندگی کنم
_ مگه روزی که عاشق من شدی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۱
به تاریخی که در احضاریه اومده بود با بابا اومدیم دادگاه همونطور که علی میگفت شد. تا آذر چشمش افتاد به من شروع کرد به فحاشی کردن و بعد حمله کرد من رو بزنه که بابا جلوش رو گرفت. بعد از چند سال این اولین حمایتی بود که پدرم ازم کرد یک لحظه احساس کردم یه کوه پشت سرم ایستاده و خیلی این حس برام قشنگه از ته دلم گفتم: خدایا میشه که بابام همیشه همینطوری پشتم وایسه اگه تغییر رویه بده و با من مهربون شه انقدر به سجاده مینشینم و گریه میکنم و ازت میخوام که ذهن من رو از اذیت و آزارهای بابام پاک کنی تا خودت دعام را به اجابت برسونی و من همه رفتارهای ناپسند پدرم را فراموش کنم.
آذر توپید به پدرم
_همتون لنگه ی همید حالم ازتون به هم میخوره الانم دو تا راه داری یا مهریه من رو تمام و کمال میدی و طلاقم میدی یا من مهریه ام رو میبخشم و به جاش بچه هام رو میگیرم و بعد طلاقم رو میگیرم. بابا که توی این مدت خیلی بیتوجهی و نامهربانی از آذر دیده بود گفت
_ طلاقت رو میدم مهریه هم ندارم که بدم بچهها رو هم بهت نمیدم.
آذر نیشخند تلخی زد
_ پس بچرخ تا بچرخیم.
بابا جواب داد
_ آذر حرف آخرو به من بزن ببینم چته؟ چی شد که زیر و رو شدی؟ مگه خودت نبودی که میگفتی دنیا بدون تو برام تیره و تاره
_ اون موقع که این حرفا رو میزدم واقعاً این حس رو داشتم اما الان دارم به خودم میگم این چه کاریه تا کی میخوای با یه پیرمرد زندگی کنی تو بیست و دو سال از من بزرگتری چرا من باید باهات زندگی کنم
_ مگه روزی که عاشق من شدی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۳
این کارها از ما سر نمیزنه این فسادهای اخلاقی برای شماهاست .....
شروع کرد به زدن حرفهایی که قابل گفتن نیست دیگه محلش ندادم
سرباز اسم پدرم و آذر رو خوند که برن پیش قاضی رو کردم به بابام
_ منم بیام تو اتاق بابا
_بیا
سه تایی وارد شدیم قاضی پرونده رو خوند رو کرد به بابا
_ همسرت درخواست مهریه زده مهریشم ۵۰۰ تا سکه بهار آزادیه داری بدی
_ آقای قاضی هرچی داشتم به نامش زدم یه کارگاه بزرگ لوسترسازی خونهای که توش میشینیم و یک ماشین الانم تلاشم رو میکنم مهریشم بدم اما به شرطی که تعهد بده بیاد سر زندگی، چون بیرون از اتاق شما میگفت طلاق میخواد. این خانم مهریه رو کرده اهرم فشارِ من که بچهها رو بهش بدم این مهرش رو ببخشه یا نبخشه من بچه بهش نمیدم. الانم میدونه که من ندارم چون همه اموال من به نام این خانمه . میخواد من رو تحت فشار بذاره که طلاقش رو با بچه ها از من بگیره. اما آقای قاضی من بچههام رو گذاشتم زیر دست این مثلاً مادر اینم بچههای من رو برد خونه مادرش و بر اثر بی توجهی پدر و مادر همسرم برادرش بچههای منو مورد آزارج*ن*س*ی قرار داده بهش بچه نمیدم چون لیاقت نداره طلاقشم نمیدم چون دوسش دارم میخوام باهاش زندگی کنم.
قاضی رو کرد به آذر و بابام
_تشریف ببرید نتیجه این دادگاهی رو ارسال میکنیم خدمتتون
سه تایی اومدیم بیرون آذر رو کرد به بابا بتونم نقد نتونم قسطی تا قرون آخرش رو ازت میگیرم بابا یه نیشخند تلخی بهش زد
_نه دیگه نشد تو مهر میخوای طلاق که نمیخوای مهرت رو به شرطی بهت میدم که بیای توی خونه با من زندگی کنی در غیر این صورت منم راههای خودم رو بلدم برم. پس به قول خودت بچرخ تا بچرخیم آذر عصبانی شد و گفت...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۴
_پیرمرد چرا دست از سر من برنمیداری، دوستت ندارم میفهمی یعنی چی؟
بابا که کاملاً داشت خودش رو خونسرد نشون میداد جواب داد
_ آره می فهمم اما تو میدونی به کسی که میگه دوستت ندارم چی میگن؟
آذر جواب نداد ولی با نگاهش منتظر حرف بابا بود.
_ میگن به درک من همینم یه پیرمرد، و تو یه زن جوون که زیر عقد منی و هیچ راهی نداری جز اینکه بیای با من زندگی کنی تو منو دوست نداری ولی من دوستت دارم
آذر توپید به بابا
_دروغ میگی دوستم نداری فقط میخوای مهرم رو ندی و حقم رو بخوری
بابا نگاه تامل برانگیزی بهش انداخت و سری تکان داد و رو کرد به من
_ بیا بریم بابا.
آذر صداش رو برد بالا
_ چی شد تا دیروز چاقو برده بودی تیکه تیکه اش کنی حالا امروز شده سحر بابا
رو به من ادامه داد.
_ بیچاره، بابات دوستت نداره فقط چون الان جلوی من کم آورده داره بهت محبت میکنه.
بابا برگشت نگاهی بهش انداخت
_ شنیده ام که میگن شیطان خیلی مکار و حیله گر و بیرحمه اما ندیده بودم. امروز دیدم، تو خود شیطانی و من یه آدم ساده که با فریب آدمی مثل تو زن خوب و مهربون و سه تا دختر نازنینم رو از دست دادم. اما دیگه تموم شد، فریبتو نمیخورم تو درست میگی من دوستت ندارم یعنی دیگه دوستت ندارم، چون با مکر و حیله همه مال و اموال من رو بالا کشیدی ویلای شمالم. باغ شهریارم. خونه ی ولنجکم. ماشینم پولهام همه رفت به حساب تو و من موندم و شرمندگی پیش بچه هام.
بابا رو بر گردوند سمت من و بالحن محبت آمیزی ادامه داد
_ مخصوصا شرمنده همین دختری که میخواستم بکشمش...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۵
آذر شروع کرد به جیغ زدن و فحاشی کردن. بابا سر چرخوند سمت من
_ولش کن بزار برای خودش پارس کنه بیا بریم.
با هم اومدیم خونه تا شیما و شمیم چشمشون افتاد به بابا دویدن سمتش
بابا بغل باز کرد هر دو رو به آغوش کشید شیما گفت
_بابا
بابام با لحن محبت آمیزی جوابش رو داد.
_ جانم بابا
با حسرت چشم دوخته بودم به رابطه صمیمی بابام و شیما که علی صدا زد
_سلام خانم خوبی
برگشتم سمتش
_ سلام کی اومدی؟
_ همین الان.
علی رو کرد به بابا سلامی کرد و قدم برداشت سمتش. با هم دست دادن و احوالپرسی کردن و برگشت پیش من
_ بیا بریم تو حیاط کارت دارم. با هم اومدیم تو حیاط سر چرخوند سمت من.
_چرا پَکری.
آهی کشیدم
_هیچی
_ هیچی یعنی چی! میگم چرا گرفته ای.
مکثی کردم
_شیما بابام رو صدا کرد بابا یه جانی بهش گفت که دل من آب شد.
علی با دستش چونه من رو گرفت و برگردوند سمت خودش و لب زد
_دلت جان گفتن میخواد.
سرم رو ریز تکون دادم
_ دلم محبت پدرانه میخواد
سرش رو به گوشم نزدیک کرد
_ محبت نامزدانه چی؟
یه خنده ریزی کردم و علی انگشتش رو گرفت سمت من ادامه داد.
_ تو فقط جان خودمی ، هیچ کس حق نداره بهت بگه جان...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۶
این رو بابات هم میدونه برای همین که بهت نمیگه جان.
لبخندی زدم
_ تو جای همه نداشته هام رو پر کردی. ازت ممنونم و خدا رو شکر میکنم که تو رو قسمت من کرد.
ژستی گرفت و گفت
_ خب میگفتی!
یه آن از رفتارش تعجب کردم و پرسیدم
_ چی میگفتم؟
_از حاجیت تعریف میکردی.
زد زیر خنده، به خنده اون منم خنده م گرفت. به خودم گفتم منم یه تعریف جانانه ازش بکنم که هم به خاطر همه خوبیهاش ازش تشکر کرده باشم و هم احساسات درونم رو بهش نشون بدم. کامل چرخیدم سمتش عمیق تو چشماش خیره شدم و گفتم
_عاشقتم
نگاهش رو دوخت به نگاهم
_ تعریفت از عشق چیه؟
نفس بلندی کشیدم و آرام و کشدار لب زدم
_ عشق يعني خون دل يعني جفا، عشق يعني درد و دل يعني صفا، عشق يعني يك شهاب و يك سراب، عشق يعني يك سلام و يك جواب، عشق يعني يك نگاه و يك نياز، عشق يعني عالمي راز و نياز.
نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت و جواب داد
_ تو برای بروز احساساتت از بهترین کلمات استفاده کردی و من نمیتونم اینجوری حرف بزنم اما به زبان خودم میگم تو چه دختر خوبی هستی من عاشق همین صداقت و یکرنگی تو هستم میخوام ازت یه خواهشی کنم باید قول بدی به حرفم گوش کنی.
لحظه ای چشم هام رو بستم و ریز سرم رو تکون دادم
_قول میدم
ابرو داد بالا
_ قولِ قول.
لبخندی زدم
_ قولِ قول.
دستهای من رو گرفت
_چشم هات رو ببند و خوب به حرفهای من گوش کن.
کاری که گفت انجام دادم
_ ذهنت رو مدیریت کن و اجازه نده به هیچی جز حرفهای من فکر کنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۷
به تایید حرفش سرم رو تکون دادم
_ حالا سه مرتبه آروم نفس عمیق بکش،دم و بازدم بده بیرون.
کاری رو که گفت انجام دادم
_ الان هر چی افکار منفی از قبیل بهم توجه نکردن، من رو ندیدن و به حساب نیاوردن، تنهام گذاشتن، حمایتم نکردن رو همین حالا از ذهن و دلت بریز بیرون.
به خودم گفتم آخه این چه خواسته ایه! ایکاش قول نداده بودم.
انگار علی فکر من روخوند. آروم در گوشم نجوا کرد
_ تو قول دادی.
چشم هام رو بستم. تو دلم گفتم لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم خدای من بدون اراده تو من نفس هم نمیتونم بکشم هیچ کاری نمیتونم بکنم کمکم کن تا این چیزهایی رو که علی ازم خواسته رو بتونم انجام بدم خدایا بهم توان بده، یه حسی از درون بهم گفت همین ذکر رو بگو و هر وقتی هم که یاد خاطرات تلخت افتادی باز هم بگو لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم. این ذکر رو پشت سر هم تکرار میکنم و سعی دارم که خودم را خالی کنم و همین اتفاق هم افتاد چقدر دلم آروم گرفت. چشم هام رو باز کردم دیدم علی همین طوری داره به من نگاه میکنه لبخندی زد
_ خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم
_عالی.
خم شد تو صورتم پیشانیم رو بوسید و آروم زمزمه کرد.
_بهت تبریک میگم حالا برو از فرصتهات لذت ببر اینکه دائم بگی اینو بهم دادن اون رو بهم ندادن یه جا دیدنم یه جا ندیدنم جز اینکه اعصابت رو خرد کنی فایده دیگهای نداره و اگر اعصابت به هم بریزه روحت بیمار میشه روح بیمار جسم رو هم مریض میکنه
مکثی کرد با لبخند ادامه داد
_ خودم همه رو برات جبران میکنم اندازه همه دنیا هم دوستت دارم ...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۸
از این لحن صحبت کردن و نگاه محبت آمیزش آرامش گرفتم سرم را گذاشتم روی سینهاش و گوشم رو سپردم به صدای تپشهای قلبش و چشمهام رو گذاشتم روی هم و زیرلب زمزمه کردم
_ خدایا به خاطر این نعمت بزرگی که به من عطا کردی تو رو با ذکر الحمدلله شکر میکنم و با تمام وجودم قسمت میدم به قلب پاک خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها دل من رو صاف کن خدایا کمکم کن دیگه خاطرات تلخ گذشته از پدرم به سینه من راه پیدا نکنه و راحت شم از این زجری که از گذشته تلخم میکشم.
علی با دستش سرم را نوازش کرد و در گوشم نجوا کرد
_ خانم برای منم دعا کن.
چشم هام رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم و لب زدم
_ چشم.
ازش جدا شدم دستهام رو مثل قنوت نماز روبه روی صورتم گرفتم و نگاهم رو دادم به آسمون
_ خدایا به من و همسرم حُسن خُلق امام حَسنی عنایت کن.
علی زیرلب زمزمه کرد
_ الهی آمین.
صدای شیما که گفت آبجی سحر، بابا میگه بیا کارت دارم ما رو از حال و هوای دعای و مناجات بیرون آورد هر دو سر جرخوندیم سمت شیما
من جواب دادم
_ به بابا بگو چشم الان میام.
علی زودتر از من بلند شد و دستش رو سمت من دراز کرد دست علی رو گرفتم بلند شدم دوتایی اومدیم توی اتاق پیش بابا رو کردم بهش
_ جانم بابا کاری داشتی
با شنیدن کلمه جانم رنگ صورتش برافروخته شد و تو چشم هاش حلقه اشک بست.
علی تا این صحنه رو دید سریع از اتاق رفت بیرون. خودمم از این لحن حرف زدنم تعجب کردم انگار یکی این کلمه رو گذاشت توی دهن من. یک مرتبه حواسم جمع شد دیدم دیگه از بابام ناراحت نیستم و چقدر دوستش دارم. نزدیکش شدم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۲۹
لبم رو گذاشتم روی گونه ی بابا، هم زمان با بوسیدن صورتش متوجه شدم تمام بدنش داره تکون میخوره لبهام رو از صورتش برداشتم و نگاهم رو دادم تو صورتش. ای وااای داره هق و هق گریه میکنه با دستم اشکهاش رو پاک کردم
_ بابا چرا گریه میکنی؟
صدای گریهاش بیشتر شدو همینطوری که داره گریه میکنه گفت
_ بابا من خیلی شرمنده تم، خیلی در حق تو و خواهرهات بد کردم .
دستهاش رو گرفتم
_ بابا آدمیزاد ممکن الخطاست یه وقتها اشتباه میکنه اشکالی نداره خدا رو شکر میکنم که به هم رسیدیم آرزوی من این بود که یه روزی بنشینم روبه روت باهات حرف بزنم دستهات رو لمس کنم الان همون موقع رسیده یعنی من به آرزوم رسیدم و خدا رو شکر که دور هم هستیم. بابا کمی آروم گرفت و گفت
_ امروز تو داشتی حیاط رو میشستی سارا به من زنگ زد، بابا هرچی از دهنش در اومد به من گفت منم چون خودم رو مقصر میدونم فقط گوش کردم. دوباره زد زیر گریه. از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم گفتم
_ شما هر کاری هم کردی کسی حقی نداره ملامتت کنه مهم اینه که شما به جمع ما برگشتی من با سارا صحبت میکنم میگم که مراقب حرف زدنش باشه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۰
بابا آروم گرفت و ساکت خیره شد به زمین. اومدم تو آشپزخونه چند تا چای ریختم آوردم نشستم کنار بابام رو کردم به علی
_ شما هم بیا پیش ما بشین بچهها هم اومدن و دور هم نشستیم. علی رو کرد به بابا
_ آقای اصلانی من یه انبار چوب دارم که میتونم یه گوشه اش رو خالی کنم و یه دیوار بکشم شما اونجا کارگاه لوسترسازی بزنید میتونید این کارو انجام بدید؟
بابا از حرف علی تعجب کرد بعد یه مکث کوتاهی گفت
_ بابا آخه سرمایه ش رو ندارم.
علی جواب داد
_سرمایه و جا از من کار از شما سودشم چون جا و سرمایه ش از منِ تقسیم بر سه میکنیم دوتا من یکی شما
بابا با تردید سری تکون داد
_ چی بگم
_ الان نمیخواد جواب بدید به پیشنهادم فکر کنید.
علی به من نگفته بود که میخواد به بابا این پیشنهاد رو بده ولی من خیلی خوشحال شدم چون بابام هم از نظر مالی دستش تنگ شده و هم به خاطر کار آذر خیلی از نظر روحی به هم ریخته است و این فرصت خیلی خوبیه سرگرم بشه و انگیزهای پیدا کنه برای زندگی.
اون روز رو بابا تمام وقت تو فکر بود. آخر شب موقع خواب رو کرد به علی
_ باشه بابا پیشنهادت رو قبول میکنم. علی نشست کنار بابا
_پس ان شاالله فردا با هم بریم ابزار کار رو بخریم.
بیشتر از بابا من خوشحال شدم چون میدونم اینطوری دیگه بابام نون خور حاج مصطفی نیست و میتونه خرج بچه هاش رو خودش بده.
اونشب من نماز شکر خوندم و تا اذان صبح بیدار بودم و ذکر شکرا لله و الحمدلله رو میگفتم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۱
اذان صبح را که شنیدم نمازم را خوندم هر کاری کردم دلم نیومد بخوابم و بین الطلوعین رو نبینم تو فاصله نمازم تا آفتاب بزنه تعقیبات نماز صبح رو به همراه یک زیارت عاشورا خوندم همچین که طلوع آفتاب رو دیدم توی رختخواب دراز کشیدم تازه خوابم رفته بود که با صدای سحر، سحر گفتنهای علی از خواب بیدار شدم. با هم اومدیم تو هال مادر شوهرم صبحانه رو آماده کرده، بعداز سلام و صبح بخیر گفتن به جمع مشغول خوردن صبحانه بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد مریم آیفون رو برداشت
_بله بفرمایین
آیفون را از جلو دهنش آورد کنار و رو کرد به منو بابام
_ آذر خانومه
بابا گفت درو باز نکن.
مریم مکثی کرد و گوشی آیفون را گذاشت در گوشش گفت
_ببخشید آقای اصلانی میگن که درو باز نکن.
یه صدای جیغ جیغی از پشت گوشی میاد ولی مفهوم نیست که چی میگه. مریمم معذب مونده چیکار کنه بابا اشاره کرد به من
_ برو بهش بگو بره رد کارش.
از جام بلند شدم و اومدم گوشی آیفون رو گرفتم
گفتم
_چی میخوای؟
داد زد
_بچههامو
_بابا نمیخواد که تو بچههاتو ببینی اما اگر مصر هستی که بچههات رو ببینی برو از دادگاه نامه بیار
آذر شروع کرد به سر و صدا کردن که من گوشی رو گذاشتم روی دستگاه. دستشو گذاشت روی زنگ و پشت سر هم زنگ زد گوشی رو برداشتم و گفتم
_ اگربه این کارت ادامه بدی زنگ میزنم به پلیس که یه پرونده دیگه به پروندههات اضافه بشه پس برو از دادگاه نامه بیار. بابا نمیگذاره تو بچههات رو ببینی
گوشی آیفون را گذاشتم
مهناز خانم رو کرد به بابا
_آقای اصلانی اصلاً نمیخوام تو کارتون دخالت کنم و...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۲
میدونم که حق با شماست ولی خب آذر خانم هم مادره میخواد بچههاش رو ببینه، بچهها هم دوست دارند مامانشون رو ببینن
تا اون موقع حواسم به شیما و شمیم نبود نگاهم رو دادم به بچهها دیدم چه جور دارن ملتمسانه بابا رو نگاه میکنم که اجازه بده برن مادرشون رو ببینن، بابا نفس عمیقی کشید و گفت منم بیرحم نیستم میدونم که اون مادره، اما شما نمیشناسیدش پاش به اینجا باز شه امان از شما میگیره، هر روز مزاحمتون میشه من به اندازه کافی برای شما مزاحمت ایجاد کردم و خجالت زده شما هستم، یه خونه دارم دست مستاجره ، بهش زنگ زدم گفتم بلند شه بره دنبال خونه بگرده، برم اونجا بشینم اونجا اگر خواست بیاد بچههاشو ببینه
مهناز خانم جواب داد
_تو رو خدا این حرف رو نزنید شما چه مزاحمتی برای ما داشتید اتفاقاً قدمتون برای ما خیر بوده خیلیم هم دوستتون داریم اجازه بدید بیاد بچه هاش رو ببینه. بابا رو کرد به من
_ برو بهش بگو بیاد بچهها رو ببینه
آیفون رو برداشتم چند بار صدا زدم آذر خانوم ولی جوابی نشنیدم به مادر شوهرم گفتم رفته ، اونم ناراحت شد
اومدم نشستم کنار بابا
_ واقعاً میخواهید بچهها رو با خودتون ببرید؟
زیر لب جواب داد
_ تا کی مزاحم خونواده شوهرت باشم
_ پس زمانی که شما میرید سر کار بچه ها تو خونه تنها باشن؟
_میگی چیکار کنم؟
_ اینها خیلی کوچیکن روزها بزارشون پیش من غروب که خواستی بری خونه بیا ببرشون
_ شوهرت اجازه میده
_ آره علی خیلی مهربونه
راستی بابا از مستاجرت پول پیش گرفتی؟_ آره
_ حالا از کجا میاری پول مستاجر رو بدی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۳
_به چند تا از دوست هام پیغام دادم بهم قرض بدن منتظر جوابشون هستم
_ ببخشید من روم نمیشه به علی بگم بهتون قرض بده
_ نه بابا نمیخواد بگی خودم جور میکنم
با صدای علی که گفت آقای اصلانی آماده هستید بریم انبار رو ببینیم ، سرم رو چرخوندم سمت علی
با خودم گفتم ای کاش میتونستم پول پیشی که بابا از مستاجرش گرفته رو از علی به عنوان قرض بگیرم بدم به بابا بره خونه ی خودش ، بچهها رو هم لااقل شبها پیش خودش نگه داره .حالا روزا پیش من باشن، اصلا دوست ندارم حرفی پیش بیاد. از طرفی هم میترسم خونواده علی خسته شن یه وقت یه چیزی بگن بعد دیگه خیلی بد میشه ولی چیکار کنم دست خودم نیست اصلاً روم نمیشه بگم
بابا از جاش بلند شد لباس هاش رو پوشید و با علی رفتند که انبار رو ببینند...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۴
تا ظهر که علی و بابا برگردن من داشتم به این فکر میکردم که وقتی بابا بره خونه خودش ، غروب که بیاد بچهها رو ببره کی میخواد براشون شام درست کنه. به خودم میگم یعنی شیما میتونه خونه رو بچرخونه. انقدر تو خودم بودم که مادر شوهرم ازم پرسید.
_ چیه چرا انقدر تو فکری؟
اول خواستم طفره برم و نگم بعد گفتم مهناز خانم تو زندگی تجربه داره شاید یه راهکاری بهم بده. منم براش گفتم. تبسمی کرد و گفت
_ سخت نگیر یه وقت شام اونها میان خونه شما یه وقت شما میرید اونجا خودت براشون شام درست میکنی، یواش یواشم بهش نظافت و غذا درست کردن یاد بده. به حرفاش فکر کردم راست میگه چقدر من این موضوع رو بزرگش کرده بودم.
خدا رو شکر توی این یک ماهی که بابا تلاش کرد تا پول پیش مستاجر رو جور کنه منم نظافت خونه و چند غذای ساده به شیما یاد دادم.
گر چه خودم روز شماری میکردم تا بابا و بچه ها از خونه پدر شوهرم برن ولی الان که دارن میرن بغض گلوم رو گرفته. بچه ها هم به من عادت کردن و ناراحتن. شیما اومد جلو
_ آبجی سحر میشه شما هم بیاید خونه ی ما
رو کردم به علی
_ ماهم باهاشون بریم
_ باشه بریم ولی شب رو اونجا نمیخوابیم. باشه ای گفتم و اومدم تو اتاق حاضر شدم و نشستیم تو ماشین علی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۵
اومدیم خونه قدیمی که یه روز من و سارا توش زندگی میکردیم. به محضی که نگاهم به در آپارتمان افتاد یاد اون روزی افتادم که از بیمارستان مرخص شدم اومدم اینجا دیدم بابا خونه رو داده اجاره یه دفعه انگار فشارم افتاد. حالم بد شد. علی آروم با دستش زد روی شونه م چی شد
_ چرا رنگت پرید؟
زیر لب جواب دادم
_ بعداً بهت میگم.
بابا کلید انداخت در رو باز کنه که در
خونه ی ملیحه خانم باز شد و بعدم خودش اومد بیرون خوشحال از اینکه ما رو دیده لبخندی زد و رو به بابا گفت
_ سلام آقای اصلانی حالتون خوبه؟
بابا به گرمی پاسخش رو داد
_ سلام ملیحه خانم حال شما خوبه آقا سهیل خوبه
اسم سهیل رو که شنیدم بنده دلم پاره شد به خودم گفتم یه وقت نیاد بیرون یه چیزی به علی بگه تو همین دلشوره و دلواپسی بودم که ملیحه خانم رو کرد به من
سلام دخترم حالت خوبه، به خونه خودت خوش اومدی
_ سلام خدا رو شکر خیلی ممنون
رو کرد سمت بابا
_ مستاجر رو بلند کردید خودتون بشینید؟ بابا سری تکون داد و گفت بله.
ملیحه خانم خنده از لبهاش برداشته شد و به من گفت
_ سحر جان ازدواج کردی؟
_ بله ملیحه خانم.
با نگاهم علی رو نشون دادم
_ ایشون همسرم هستند.
ملیحه خانم رفت تو هم و دلخور گفت
_ به سلامتی.
دلشوره ام بیشتر شد و برای اینکه زودتر از دست باز جویی های ملیحه خانم نجات پیدا کنم و حرفی از سهیل نزنه گفتم
_ ببخشید ما خسته شدیم رو پا ایستادیم با اجازتون بریم توخونه
دلخور سری تکون داد
_ باشه برید من مزاحمتون نمیشم.
وارد خونه شدیم ، در رو که بستیم علی ازم پرسید
_چرا این خانم همسایه وقتی فهمید
از دواج کردی رفت توهم
یه لحظه سر دوراهی موندم چی جواب بدم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۶
اگر بگم پسرش به من علاقه داشته ممکنه دیگه نذاره تنهایی بیام خونه بابا اگه نگم باید دروغ بگم به خودم گفتم توکل بر خدا راستش رو میگم انشاالله خدا هم کمکم کنه بتونم هوای پدر و خواهرهام رو داشته باشم گفتم
_ حاج خانم من رو برای پسرش میخواست الان که دید ازدواج کردم ناراحت شد
علی مکثی کرد
_ دلیل اینکه بهش گفتی نه چی بود؟ _ازش خوشم نمیاومد
ریز سری تکون داد و ساکت شد. متوجه وسایلی که تو خونه بود شدم رو کردم به بابا
_ چه خوب برای خونه وسیله هم خریدید. بابا جواب داد
_ بدون وسیله که نمیشه هنوزم تکمیل نشده یواش یواش همه چی میخرم
رفتم تو آشپزخونه کتری گذاشتم جوش اومد چایی دم کردم یه سینی چایی آوردم دور هم خوردیم. رفتم سراغ یخچال. خدا رو شکر یخچال رو هم پر کرده. برای شام کتلت گذاشتم و تا آخر شب خونه بابا موندیم. آخر شب که خواستیم بیایم بابا به من گفت فردا برای طلاق آذر میخوام برم محضر باهام میای.
رو کردم به علی
_ برم
_ باشه برو.
خداحافظی کردیم اومدیم خونه. علی رو کرد به من
_ سحر میخوام برم روسیه چوب وارد کنم تو هم باهام میای
خوشحال خنده پهنی زدم
_ آقا نیکی و پرسش معلومه که میام
علی هم خندید
_ان شاالله بعد از این سفر هم یه جشنی میگیریم و میریم سر خونه زندگی خودمون...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۷
وقتی گفت بریم سر خونه زندگی خودمون یه حس خاصی بهم دست داد احساس استقلال کردم. ولی فوری به ذهنم اومد که من یک هله پوک برای جهیزیه ندارم
علی خیلی تیزه و حواسش جَمعه ، چشم هاش رو ریز کرد
_ چی شد اول خوشحال شدی و در جا رفتی تو هم.
نفس عمیقی کشیدم
_ از اینکه نمیتونم جهیزیه م رو خودم تهیه کنم ناراحتم
تبسمی زد
_ خانم من، عزیز من جهیزیه با دختر نیست. ای خدا نبخشه اون کسی رو که رسم کرد بابای دختر باید جهیزیه بده ، خدا میگه مرد خونه تهیه میکنه وسایل زندگی رو هم فراهم میکنه بعد دست زنش رو میگیره میبره توی خونه ی خودش. امروزه برداشتن وظیفه ی مرد رو انداختن گردن پدر زن، اون پدرزن بنده خدا هم اگر نداشته باشه باید بره زیر قرض و بدهکاری تا این پسر راحت زندگی کنه، من صد در صد مخالف این موضوع هستم حالا اگر پسری باشه که دستش تنگ باشه پدر زنشم داشته باشه کمکش کنه ثواب میبره اما اینکه بخوای بگی وظیفه پدر دختره که جهیزیه بده گناه داره.
دیگه هم به این مسائل فکر نمیکنی فردا که میخوای با بابات بری دادگاه، از پس فردا با هم میریم اداره گذرنامه پاسپورتت رو میگیریم بریم روسیه من چوب وارد کنم بعد از اون با هم میریم جهیزیه رو میخریم اگر یادت باشه با هم قرار داشتیم که یه جشن کوچیک بگیریم مابقی پول جشن رو هم بدیم جهیزیه یه دختر که توانایی خرید ندارن بعدم بریم سر زندگیمون و بچههای خوشگلمون رو به دنیا بیاریم
حرفش که به اینجا رسید زدم زیر خنده گفتم
_ خب آقا حالا چند تا بچه میخوای؟
خنده دندان نمایی کرد و انگشتش رو به نشانه دستور روبروی من گرفت...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۸
بی برو برگرد چهار تا.
به شوخی آروم زدم روی بازوش
_ ماشاالله چه خوش اشتهایی چهار تا بچه! لبخندی زد
_ الان میگم چهار تا شاید نظرم عوض شد گفتم شش تا. میدونی چیه سحر
_ جانم بگو
_ من دوست دارم سفره که پهن میکنیم دور تا دور سفره بچه نشسته باشه. دلم نمیخواد بچه هام از داشتن عمه و خاله و دایی و عمو محروم باشند.
لبخندی زدم
_ منم دوست دارم که بچه هامون زیاد باشن. با چهار تا بچه موافقم.
علی کامل چرخید سمت من
_ به نظرت اسم هاشون رو چی بزاریم؟ فکری کردم و گفتم
_ باید یه اسمی بزاریم که به اسمهای خودمون بیاد مثلاً اسم من سحره اسم بچههای دخترمون رو بزارم سمیه و سمانه و اگر پسر شد بزاریم سعید و...
نگذاشت ادامه بدم پرید تو حرفم
_ چه جالب هم اسم دختر رو تو انتخاب کنی هم اسم پسر رو، نخیر خانم بهت تعارف کردم من اسم دختر هارو انتخاب کردم اولی زهرا دومی هم زینب پسرها رو هم تو انتخاب کن
آروم زدم به بازوش و کشدار گفتم
_ علی دخترها باید اسمشون به اسم من بخوره.
سر چرخوند سمت من
_کی گفته؟ من از نوجوونی همیشه میگفتم اسم دخترام باید زهرا و زینب باشه . تو هم برو اسم پسرها رو انتخاب کن.
از دستش دلخور شدم و ازش رو برگردوندم. علی با دستش چونه من رو گرفت و صورت منو برگردوند سمت خودش و لبخند زد
_ قهر نکن توی این یه مورد منتت رو نمیکشم همون که گفتم. اما برای انتخاب اسم پسر آزادی.
یه لحظه به خودم گفتم حالا کو بچه ما هنوز سر زندگی مونم نرفتیم بیخودی اوقات تلخی نکن.
لبخند مصنوعی زدم
_ باشه هرچی تو بگی.
علی جواب داد
_ هرچی من بگم پس پاشو بریم بخوابیم که من گیج خوابم
با هم اومدیم تو اتاق علی راست میگفت...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۳۹
حق با اون بود اگر قرار باشه من مادر بشم خب اونم پدر بچه است من نباید خود خواه بازی در بیارم و فوری اسم بچه ها رو انتخاب کنم. تو همین فکرا که بودم خوابم رفت. صبح طبق قولی که به بابا داده بودم اومدم خونش و با هم رفتیم دادسرا آذر هم اومده بود. با این همه اذیت و آزارهای آذر بازم بابا تمایل داره که آذر بیاد و باهاش زندگی کنه ولی آذر رو به بابا گفت
_ من طلاق رو میخوام.
قاضی بهم گفته چون تو درخواست طلاق دادی مهریه بهت تعلق نمیگیره. پس بیا بریم توافقی تمومش کنیم.
بابا با مهربونی بهش گفت
_ حالا نمیشه هر چی بود رو فراموش کنی بیای با هم زندگی کنیم.
آذر ابرو انداخت بالا
_ نه تو خیلی پیری دیگه به دلم نمی شینی دختر ها هم پیش خودت باشن من هفته ای یک بار میام میبرمشون پیش خودم. بابا از طرز برخورد و حرفای آذر خیلی ناراحت شد و بهش گفت
_ بچه ها رو در حضور خودم باید ببینی حتی یک لحظه هم نمیگذارم با تو تنها باشن
آذر نیش خندی زد
_ مگه به دل تو هست دادگاه بهم اجازه میده که ببرمشون.
بابا جواب داد. _ببریشون که بدی دست برادرت.
آذر صورتش رو مشمئز کرد
_ چته ازیه طرف میگی بیا باهام زندگی کن از طرفی میگی بچه ها رو با حضور خودم ببین، حالا اگر من قبول کنم باهات زندگی کنم میخوای از خونه بیرون نری و من رو با بچه هات تنها نگذاری...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۴۰
بابا جواب داد نمیدونم چه دردی تو جونمه که میدونم تو سرتاسر دردسری، نه شوهرداری بلدی نه مادر خوبی هستی اما بازم دوست دارم باهات زندگی کنم.
آذر گفت
_ اشتباه نکن تو اهل زندگی نیستی اگر اهل زندگی بودی با زن قبلی خودت که سه تا دختر ازش داشتی زندگی میکردی تو یه آدم هوس بازی چون من جوونم منو برای تمایلاتت میخوای نه زندگی کردن ، تو راست میگی منم به درد زندگی نمیخورم چون دنبال مال و اموالت بودم الان همه رو ازت گرفتم دیگه برام بیارزشی ولی بچههام رو دوست دارم ازشون نمیگذرم.
بابا عصبانی شد و صداش رو برد بالا
_ داشتم زندگی میکردم تو سر راهم سبز شدی با عشوهگری زندگی منو خراب کردی
_ بهت که گفتم دنبال مالت بودم آره برات چشم و ابرو اومدم و چون تو هم یه آدم ضعیفی بودی که تعهدی نسبت به خانوادهاش نداشت اومدی سراغ من، من به چیزی که میخواستم رسیدم الانم زمین و زمان رو به هم بریزی دوست ندارم یک ثانیه زیر عقدت بمونم، بیا بریم توافقی تمومش کنیم
_ باشه بریم ولی این دفعه میخوام با چشم باز کار کنم به دادگاه ثابت میکنم که تو لیاقت نداری بچه ها پیشت باشن
آذر گفت
_ باشه بیا بریم خودم برای گرفتن بچههام بلدم چیکار کنم
آذر و بابا از جلو منم به دنبالشون اومدیم توی محضرخونه
هر دوشون یه برگههایی رو امضا کردن و رئیس دفترخونه گفت شما بفرمایید صیغه طلاق رو جاری میکنیم آذر بدون اینکه کلمهای حرف بزنه از در دفترخونه رفت بیرون من و بابا هم اومدیم خونه. به خودم گفتم ببین به دنبال هوای نفس بودن چه جوری بابای قوی و قدرتمند من رو ذلیل کرده که یک زن جوون بیاد و همه اموالش رو از دستش بگیره رو روبروش بایسته و خوردش کنه. از رفتارهای بابام خیلی ناراحت و عصبی هستم و اصلا دلم نمیخواد خونه بابا بمونم. رو بهش گفتم
_ بابا من میرم خونه مادر شوهرم
بابا نگاه ملتمسانه ای بهم انداخت
_ میشه نری به علی هم بگی بیاد اینجا نهار رو با ما بخورین من حال روحی خوبی ندارم
_ نه بابا خیلی کار داریم. میخواهیم با علی بریم برای من پاسپورت بگیره
_ کجا میخواهید برید؟
_ علی میخواد از روسیه چوب وارد کنه. منم با خودش می بره.
بی حوصله تبسمی زد.
_باشه برو.
خدا حافظی کردم و اومدم خونه. نگاهی انداختم به ساعت، یازده صبحه
زنگ زدم به علی. بعد از خوردن چند بوق جواب داد.
_جانم _
سلام علی جان من خونه ام به نظرت میرسیم بریم دنبال پاسپورت
_ آره حاضر شو بیام دنبالت
_ همین الان از خونه بابا اومدم حاضرم بیا.
تاعلی بیاد من همینطوری تو فکر رفتار و کردار بابامم. به خودم میگم. آخه مگه میشه آدم برای رسیدن به یه زن ، شخصیت و خونواده و آبروی اجتماعیش رو بگذاره وسط و فقط طنازی یه زن براش مهم باشه. خودم جواب سوال خودم رو دادم
_ این رفتارها حاصل فاصله گرفتن از خداست...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۴۱
تو همین فکر ها بودم که صدای باز و بسته شدن در حیاط به گوشم خورد . بلند شدم اومدم نزدیک پنجره، پرده را کنار زدم نگاهم افتاد به علی، همزمان علی هم منو دید لبخندی زد
_ حاضری بریم
_بله الان میام
شناسنامه هامون رو برداشتم چادرم را سرم کردم اومدم تو حیاط، علی بهم گفت
_ کار بابا چی شد؟
سری تکون دادم
_ تموم شد صیغه طلاق جاری شد
_عه ایکاش میموندی پیش بابات، بنده خدا الان حال روحیِ خوبی نداره. نباید تنهاش میگذاشتی
_ اتفاقا ازم خواست بمونم خودم حالم خوب نبود
_ تو دیگه چرا! به خاطر بابات ناراحت شدی؟
نفس عمیقی کشیدم
_ نه ، از اینکه بابام به خاطر طنازی یه دختر جوون اینقدر راحت زندگیش رو از هم پاشوند ، نبودی ببینی لحظه های آخر جداییشون بابا چه جوری التماس آذر میکرد که بمونه. حالم بد شد.
علی سری با تاسف تکون داد و گفت:
_ بله همه اینهایی که گفتی درسته ولی تو هم در نظر داشته باش که احترام والدینت در هر شرایطی به تو واجبه . پدرت هم دیر یا زود متوجه اشتباهش میشه تو تلاشت رو بکن که رضایت خدا برات مهم باشه
حق با علی هست اما تحمل این
رفتارها ی بابام واقعاً سخته.
چشمی گفتم و با هم از خونه اومدیم بیرون .سوار ماشین شدیم اومدیم پلیس به علاوه ۱۰ ، یه سری مدارک به ما دادن گفتن اینها رو پر کنید به علی گفتن شما تشریف ببرید دفترخونه و محضری رضایت بدید که همسرتون پاسپورت بگیرن ، همه مدارکی رو که خواسته بودن جور کردیم و بردیم بهشون تحویل دادیم، گفتن برید تا یک هفته دیگه گذرنامه میاد در منزلتون. با هم اومدیم خونه ، علی رو کرد به من _موافقی بشینیم تاریخ عروسی مون رو مشخص کنیم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚