eitaa logo
گروه فرهنگی نسل نسیم
733 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
479 ویدیو
8 فایل
"گروه فرهنگی نسل نسیم" جهت ارتباط با روابط عمومی و ارسال انتقادات و پیشنهادات به آیدی زیر پیام بدید. منتظر پیام های خوبتون هستیم. @RO_Nasle_nasim
مشاهده در ایتا
دانلود
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟🍂 ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ @nasle_nasim
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° چهرش خیلی جذاب تر شده بود. مثل همیشه تیپش عالی بود. یه نفس عمیق کشیدم. جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد. و از جاش بلند شد. خیلی محترمانه سلام کرد، مثل خودش جوابشو دادم ولی رفتارش فرق کرده بود. دیگه نگاهم نکرد. نشستم پیش مامانم و زل زدم به ناخنام. دلم میخواست بزنم خودمو. الان که رفتارش باهام عوض شده بود، میخواستم مثل قبل رفتار کنه. معلوم نبود چم شده. یه خورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت: + خب چه خبر عروس گلم؟ با درسا چه میکنی؟ دلم هُری ریخت و نگاهم برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد. یه لبخند مرموزیم رو لباش بود. جواب دادم: _هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام. +نگران نباش کنکورتو میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت: +احمد جان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم. بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدی دخترمونو رسما عروس خودمون کنیم. بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد. دستام از ترس میلرزید. دوباره به مصطفی نگاه کردم. نگاهش نافذ بود. خیلی بد نگاهم میکرد. حس میکردم سعی داره از چشمام بخونه تو دلم چیا میگذره. بابام که سکوتمو دید به عمو رضا گفت: +از دخترتون بپرسین، هرچی اون بخواد دیگه. عمو رضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبتو شروع کرد و به کل بحثو عوض کرد. وقتی دیدم ‌همه حواسشون پرت شد، رفتم بالا. ولی سنگینی نگاه مصطفی رو به خوبی حس میکردم. رو تختم نشستم و دستمو گرفتم به سرم. نمیدونم چند دقیقه گذشت که یکی به در اتاقم ضربه زد. با تعجب رفتم و درو باز کردم. با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم. از جام تکون نخوردم که گفت: +میخوای همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق. نشست رو تخت و به در و دیوار نگاه کرد. دست به سینه به قیافه حق به جانبش نگاه کردم. بعد چند لحظه گفت: +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام. واسه اینکه یه جاهایی تو کارت دخالت کردم که حقشو نداشتم، در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی، و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تو رو مجبور به کاری کنه. یه لبخند مرموز هم پشت بند حرفش نشست رو لبش. از جاش بلند شد و همینطور که داشت میرفت بیرون ادامه داد: + گفتن بهت بگم بیای شام. سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابشو بدم. به نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود. خب به من چه، اصلا بهتر شد. ولی نه گناه داره نباید دلشو بشکنم. خلاصه به هزار زحمت به افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست. نگاهشون پر از تردید شده بود. سعی کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثل قبل شد. شامو خوردیم، وقتی ظرفا رو جمع کردیم عمو رضا صدام زد. رفتم پیشش. کسی اطرافمون نبود. با لحن آرومش گفت: + دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده؟ _نه، این چه حرفیه؟ +خب خداروشکر‌. یه خورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی به هر دلیلی به من بگو، اذیتت نمیکنم. سرمو انداختم پایین و بعد از چند ثانیه دوباره نگاهش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم که بخوام به ازدواج فکر کنم. حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثل من. دیگه نمیدونستم چی بگم‌. سکوت کردم که خندید و مثل همیشه مهربون نگاهم کرد. بعدشم سر بحثو بستیم و رفتیم توی جمع نشستیم. تمام مدت فکرم جای دیگه بود. وقتی از جاشون پا شدن برای رفتن به خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم. زن عمو منو مثل همیشه محکم به خودش فشرد. عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد. خداروشکر با درک بالایی که داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه. برای همین به دختر گلم اکتفا کرد. آخرین نفر مصطفی بود. بعد از خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم. بعد از چند لحظه مکث که توجه همه رو جلب کرده بود، با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت. با خودم ‌گفتم‌ کاش میشد همه چیز یه جور دیگه بود. مصطفی هم منو مثل خواهرش میدونست و همه چیز شکل سابقو به خودش میگرفت. دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم، واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم. بعد از عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت. خیلی برام جالب و عجیب بود. تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست. اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود. ولی خودم به خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده، یا شاید نوع نگاهش، یا شاید صداش و یا چهره جذابش!! سرمو آوردم بالا، چشمام به عقربه های ساعت خوشگلم افتاد که هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی!! یه پوزخند زدم، شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعتو همون زمان یکی بهت فکر میکنه .... بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
ازش پرسیدم: +این چیه سنجاق کردی رو سینه‌ت؟ لبخند زد و گفت: +این باطریه، نباشه قلبم کار نمیکنه... سالروز شهادت شهید هادی ذوالفقاری به شما عزیزان تبریک و تسلیت باد❤️ @nasle_nasim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت هادی دلهای مسلمین، و امام دهم شیعیان رو به همه دوست داران حضرت تسلیت عرض می‌کنیم🥀 @nasle_nasim
🌺 °•○●﷽●○•° خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشامو بستم. یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد. صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پا شدم. +فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم. بعد از وضو جانمازمو باز کردم و ایستادم به نماز! بعد از اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم، کولمو برداشتم و رفتم پایین. نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع به هفت بود‌. نشستم پیش مامان و بابا پشت میز واسه صبحانه. یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برای خودم. متوجه نگاه سنگین مامان شدم. سعی کردم بهش بی توجه باشم که گفت: +این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر؟ نمیگن دختره ادب نداره؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟ سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم: _وا چیکار کردم مگه!! یکم سرم درد میکرد. تازشم خودتون باید درک کنین دیگه. امسال سالِ خیلی مهمیه برای من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست. با این حرفم بابا روم زوم شد و گفت: +از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد +خاک بر سرم، نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟ لقممو تو گلوم فرو بردم و گفتم: _نه بابا ‌ پسره خودش ردیه! به من چه؟ خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم: _مامان من که گفتم ... خدایی نمیتونم اونو .... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند. از جام پا شدم. لپ بابا رو ماچ کردم و ازشون خداحافظی کردم. از خونه بیرون رفتم. کفشمو از جا کفشی برداشتمو ‌‌.‌... بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
🌺 °•○●﷽●○•° به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم: _چیشده ریحونم؟ چرا گریه میکنی!؟ با هق هق پرید بغلم و گفت: +فاطمه بابام!!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟ مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیز دلم گریه نکن دیگه! إ منم گریم گرفت. از خودم جداش کردم و اشکاشو با انگشتم پاک کردم. مظلوم ‌نگاهم کرد. دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد. پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و گفت: +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردم و نذاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. إ. زبونتو گاز بگیر. +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن. توام بد به دلت راه نده. ان شالله چیزی نمیشه. مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد. ______ اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه. کیفشو جمع کرد. منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم. از فرامنطقی بودنش خوشم میومد. با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت توی وجودش موج میزد. همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد. همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد. آدمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود. خودشو به چادر محدود نمیکرد. با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت، درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود. باهاش تا دم در رفتم. چادرشو جلو آینه سرش کرد. محکم‌ بغلش کردم و گونشو بوسیدم. باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم. از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم. بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاهش کنه. _إ إ ریحون اینو نگاه. ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم. +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت: سلام داداش یه دقیقه وایسا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش. _هی..هیچکی. دستشو تکون داد به معنای خداحافظی. براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم. إ إ إ إ!!! محمد؟؟؟ داداش ریحانه؟؟ مگه میشه اصلا؟؟ اخه آدم اینقد بدشانس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم. چه شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم. بر خلاف خواهرِ ماهش خودش یَک ‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله! بیخیالش بابا. اینو گفتم و چشمم رو تیپش زوم شد. ولی لاکِردار عجب تیپی داره. اینو گفتم خیلی ریز خندیدم. دلم می‌خواست جلب توجه کنم که نگاهم کنه. نمیدونم چیشد که یهو داد زدم: _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش، وایستاد و نگاهم کرد. +جانم عزیزم؟ نگاهم برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده. وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم: _جزوه ی قاجارو میفرسم برات!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم.خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت: +ممنونتم فاطمه جونم. اینو گفت و نشست تو ماشین. بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
(یعقوب) گفت: «من غم و اندوهم را تنها به خدا می گویم (و شکایت نزد او می برم)! و از خدا چیزهایی می دانم که شما نمی دانید»🌖 ⚡️آیه۸۶ سوره یوسف @nasle_nasim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب سه دقیقه در قیامت⏱ کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی💡 انتشارات شهید ابراهیم هادی💎 قیمت ۹,۵۰۰ تومان💰 🔪برشی از کتاب: یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خداروشکر. از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی انجام شد. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! از لحظه کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم. او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد. محو چهره او بودم. با خودم می گفتم: چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام!؟ سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه‌ام آقا جان سید و... ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسرعمه‌ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال‌ها آنها را می‌دیدم خیلی خوشحال شدم. زیر چشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش. شب قبل از سفر مشهد. عالم خواب. حضرت عزرائیل... @nasle_nasim
🖋اهل غزلیم و صحبت ما شعر است 🖋اصلیم و همه اصالت ما شعر است 🖋وقتی که فرار می‌کنیم از دنیا 🖋دنیای حیاط خلوت ما شعر است @nasle_nasim
🌺 °•○●﷽●○•° یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد. پشت چشممو نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره؟ چرا ؟ کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم. چقدر دلم برای ریحانه میسوخت. دختر تک و تنها بیچاره. داداششم که، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش. دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد. وسایلامو مثل هیولا ریختم تو کیف و سمت حیاط حمله ور شدم. با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم. ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید. به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم: +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه؟؟ بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها. _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار؟ من الان درگیر درسام. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا. بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی. من نمیزارم مصطفی رو به خاطر.... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌و نذاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم. بین من و مصطفی هیچ حسی نیست، حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم. این مسئله از نظر من تموم شده‌ست. خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجع ‌بهش. اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم. وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌؟ وای! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم. یه بار زنگ زدم جواب نداد. برای بار دوم گرفتم شماره رو. منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. یعنی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم. بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد. دوباره صدا مردونه بود. بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
🌺 °•○●﷽●○•° +سلام. با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم. نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار آوردم تا نطقم باز شه. با عجله گفتم: _الو بفرمایین؟! دیگه صدایی نشنیدم. فکر کنم بدبخت کف آسفالت پودر شد. کم مونده بود از سوتی ای که دادم پشت تلفن اشکم در بیاد. بلند گفتم: _دوست ریحان جونم. ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگرانو جواب ندین!!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم. از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار. چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. برداشتم. جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه رو شنیدم: +الو سلام. فاطمه جان! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن: _سلام عزیزم. چیشد؟ بابات حالش خوبه؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی؟ +خوبه فعلا بهتره. ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم. شماره خونتونو نداشتم. بعد داداشمم که .... سکوت کرد. رفتم جلو آینه و توی آینه برای خودم چشم غره رفتم. ادامه داد: +داداشمم که نمیذاره به شماره نا آشنا جواب بدم. سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه. زنگ زده بودم حالشونو بپرسم. راستی ریحانه جان! جزوه رو فرستادم برات. +دستت درد نکنه فاطمه. ممنون بابت محبتت. لطف کردی. _خواهش میکنم. خب دیگه مزاحمت نمیشم. فعلا خدانگهدار. +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
برای مهندسین بن بستی وجود ندارد یا راهی خواهند یافت یا راهی خواهند ساخت ۵ اسفند «روز مهندس» گرامی باد شهید مهدی باکری @nasle_nasim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | سرگذشت چهل ساله 🔺 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربه‌ها درس گرفت؛ اگر از این راهبرد غفلت شود، دروغها به جای حقیقت خواهند نشست و آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار خواهد گرفت.» ۱۳۹۷/۱۱/۲۲ رهبر انقلاب در بیانیه‌ی گام دوم از سرگذشت چهل ساله‌ی انقلاب اسلامی، از نقطه آغاز انقلاب تا دستیابی ملت بزرگ ایران به افتخارات درخشان و پیشرفتهای شگفت‌آور در ایران اسلامی، هفت نکته را برشمردند، پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR در آستانه بیست و دوم بهمن ماه براساس این نکات، نماهنگ «سرگذشت چهل ساله» را منتشر میکند. 📥نسخه با کیفیت👇🏻 https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=47313 @nasle_nasim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به محضر تمام پدران سرزمینم و تمامی پدران و پسران آسمانی که یاد و نامشان در قلب هایمان ماندگار است💚 «پدر» بودن یعنی آموختن راه و روش زیبا زندگی کردن به فرزندان🌹 پدر، الگوی زندگی، روزت مبارک💖 ‌ ∞♥∞ *تاراجِ دل به تیغِ دو ابروی دلبر است* *بختش بلند ، هرکه گرفتار حیدر است...* 🎊🎊یاعلی🎊🎊 🌹میلاد با سعادت مولی الموحدین امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام بر همه ی عاشقان مولا علی ابن ابیطالب مبارک باد🌹 @nasle_nasim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی خیال همه دلهره ها، چهره حیدری ات، مایه آرامش ماست! روز ولادت امام علی(ع) و روز پدر بر امام زمان (عج) و نائب بر حقشان مبارک باد🌾 @nasle_nasim
روز پدر را به حاج قاسم سلیمانی باید تبریک گفت. او که مردانه و مردانه‌وار جنگید تا کشورش از تجاوز دشمن به دور بماند. قاسم سلیمانی جانش را در راه میهن همچون پدری مهربان که برای فرزندش از خود گذشتگی می کند، داد. یاد این پدر برای همیشه در ذهن و فکر مردم باقی خواهد ماند.🌹 @nasle_nasim
‌دستش قطع شد ، امّـا... دست از یاری امام‌زمانش برنداشت در مثل اربابش فرمانده بود فرماندهٔ قلبها چهره نورانے اش جز لبخند چیزی نگفت... 🥀سالروز شهادت شهید والامقام حاج حسین_خرازی گرامی باد🥀 تقدیم به روح بلند و آسمانی فاتح خیبر، صلوات✨ 🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊 @nasle_nasim
آنجا که نام مهدی(عج) نیست، قرار نه، فرار باید کرد... @nasle_nasim
زینب آخر این شبِ تاریک را سر می‌کند یاد از یاس و شقایق، یا صنوبر می‌کند این وداعِ آخر و جان دادنِ بانوی عشق عاقبت وصل حسینش را میّسر می‌کند وفات شهادت گونه ام المصائب،حضرت زینب سلام الله علیها، بانوی دلیر روز عاشورا را به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و نائب بر حقشان مقام معظم رهبری و شما محبان و دوستداران آن حضرت تسلیت عرض میکنیم🍂 @nasle_nasim